حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

نوشتن را دوست دارم همین!

بایگانی

۷ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

یادداشتی برای کتاب دختر تبریز

چهارشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۹، ۱۲:۱۴ ب.ظ

کتابی که خواندنش کِیف می‌دهد! +‌ عکس

هدی مهدیزاد - نویسنده کتاب دختر تبریز

کتاب دختر تبریز، ارزشمند و دوست داشتنی است و در ردیف کتاب هایی که هر از گاهی باید دوباره به آن مراجعه کرد و درس گرفت و کیف کرد! 

به گزارش مشرق، آنها که اهل دقت در اوضاع و احوال زمانه هستند، به نیکی و فراست در می یابند که جایگاه کار تربیتی و ارتباط با بچه های نوجوان کجاست و چه اهمیتی دارد. بزرگان ما تاکید کرده اند که در دراز مدت هیچ چیز به اندازه ی تعلیم و تربیت اهمیت ندارد ولو اینکه مسائل دیگر مدتی سایه بیندازند و مشغولمان کنند! کار تربیتی و ارتباط با دانش آموزان و همراهی و همنفسی با بچه های مردم، به قصد تربیت و رشد و محافظت از آن ها کار سترگ و ستودنی است که هم شأن و هم رتبه ی با کار و دغدغه ی انبیاء و اولیاء و خوبانِ خداست. هر چه در عظمت و علو کار معلم و مربی بگوییم کم است و حقیر.

خانم صارمی، ‌راوی کتاب دختر تبریز

ما بعد از انقلاب و شدت گرفتن جریان مبارک دینی و اسلامی در محافل و مساجد و مدارس و... کم نداشتیم و نداریم عناصر گرانقدر و عزیزی که بار معلمی و مربیگری را بر دوش کشیده و در ورطه ی سخت و سنگین تربیت نسلِ بعد از انقلاب، از جوانی و راحتی خود گذشتند و نسلِ نوخاسته ی متخلقی را پرورش دادند و بالا آوردند. مربیان تربیتی و پرورشی مدارس از ویژه های این عناصر خدوم بودند و هستند.

جریان پرورشی در مدارس اگر چه از دهه ی شصت در مدارس نضج گرفت اما اوج بالندگی و شکوفایی آن مربوط به ده ی هفتاد است که بعد از جنگ و هجمه ی بی امانِ فرهنگی و اخلاقی دشمنان، ضرورت‌ش بیشتر و حساس تر شد. دیدیم که عناصر کج فهم! _شاید هم زرنگ اما مریض! _در دولت اصلاحات چگونه دست گذاشتند روی این نقطه ی حساس تا حذفش کنند و حذفش هم کردند. اما الحمدلله پس از مدت کوتاهی دوباره این معاونت به آغوش مدرسه برگشت. من و ما خیلی مدیون معلم های پرورشی مدارس مان هستیم و الا تکلیف بقیه ی معلم ها که معلوم بود! این عزیزان که کنزهای نهفته ی انقلاب ما هستند باید از مهجوریت و غربت به درآیند. نشود که آنها بروند و گنج عظیم دانش و تجربه و مهارت آنها هم با ایشان خدای نکرده به خاک برود!

انتشارات ِ با دغدغه ی راه یار چه خوب این نقطه ی حساس را فهم کرده و نشسته پای جمع آوری خاطرات شفاهی این عزیزان. باید دست مریزاد و بارک الله گفت به راه یاری های نازنین!

توفیق داشتم که کتابِ خوش خوان و روان ِ «دختر تبریز» را دو سه روزه و با اشتیاق بخوانم. خاطرات خانم صدیقه صارمی این دختر مجاهد و پرتلاش و پر دستاورد ِ تبریزی را به نظرم هرکسی که با مدرسه و کانون تربیتی و مسجد و بچه های نوجوان و حتی جوان و دانشجو ارتباط دارد، باید دست بگیرد و بخواند. یقین دارم که هرکس کتاب را بخواند به همین مطلب اذعان میکند.

کتاب به لحاظ فرم و محتوا در حد و اندازه ی مقبول است الحمدلله. فرم روایت، شیرین و روان و بدون دست انداز است. قلم خانم مهدی زاده دور از پیچ و اطناب و خودنمایی و اظهار فضلِ اضافی است. محتوا هم جالب و مغتنم و درس آموز است. فراز و فرود خوبی دارد. اشک دارد و سوز. خنده دارد و سوژه. کلماتِ ترکی اش چه صفایی داده به کتاب. شخصیت های کتاب همه دوست داشتنی اند. اصلا کتاب، آدم را عاشقِ آذری هایِ عزیز میکند!

پدر و مادرِ خانم صارمی از قهرمانان این کتاب هستند. یاد شهیدان، یاد امامِ عزیز، سختی های جنگ خاصه پشت جبهه و فضای بیمارستان و امدادگری، عشق به آموختن سواد و دانش و دلسوزی برای محرومین و از پاننشتن و پیش رفتن در صفحه به صفحه ی کتاب موج می زند. مسؤولین ما و مسؤولین تبریزی اگر کمی ذوق و سلیقه داشتند، تندیس این زنِ قهرمان را در شهرشان بر می افراشتند!

خانم صارمی نمونه ی جالبی است از دختران انقلابیِ خوش فهمی که کار را در زمانِ مناسب ِ آن به نحو شایسته انجام دادند و از تهدیدها، فرصت ساختند. ایشان حقیقتا خستگی ناپذیر بوده و جایی از کتاب نیست که ببینید این زن از پای نشسته و خسته شده! حتی در بحبوحه‌ی تظاهرات و کتک خوردن از ماموران رژیم شاه. حتی در مجروحیت در جبهه. حتی در پیاده روی های طولانی و مشقت زا در سرکشی های به روستاها در ماموریت های نهضت سواد آموزی و... 

مگر در روز تشییعِ حضرت امام خمینی ره که چه کسی آن روز و با آن خبرِعظیمِ کمر شکن، از پای نیفتاد و به خاکِ غم ننشست؟ 

دخترِ تبریز را نه فقط خانم ها که مردان ما هم ببینند، بد نیست. انتشارات راه یار هم در «کتاب سازی» با سلیقه است و هم در «قوت و درستی محتوا» حساسیت به خرج میدهد الحمدلله. جا دارد به خاطر نشر چنین اثر ارزشمندی به  همه ی عزیزان خداقوت و تبریک گفت. امیدوارم همتی شود و با وسواس و حوصله ی شبکه ی توزیعِ ناشرِ محترم، کتاب به دست خیلی ها که محتاجِ کتاب‌های این چنینی هستند، برسد.

یک نکته هم اینکه شاید بشود در مصاحبه های دیگری با خانم صارمی، از ایشان در خصوص ریزه کاری های تربیتی همچون: جذب، ارتباط، رشد، محتوا، قالب، برخوردها، تنبیه و تشویق ها، روش ها، چالش و درد سرهای مربی گری، مقایسه نوع ِ بچه های دهه ی شصت با دهه ی هفتاد و... هم سوالاتی کرد که کمی به کتاب جنبه ی کاربردی هم بدهد. 

با این حال این کتاب، ارزشمند و دوست داشتنی است و در ردیف کتاب هایی که هر از گاهی باید دوباره به آن مراجعه کرد و درس گرفت و کیف کرد! 

این کتاب به لطف الهی و استقبال مخاطبان به تازگی به چاپ چهارم رسیده است. 

* حسن مجیدیان

  • حسن مجیدیان

قطعه 50

شنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۹، ۰۹:۲۸ ق.ظ

بسم رب الشهدا

بروید و سری به شهدا بزنید. بهشت زهرای تهران به خدا که قطعه ای از یهشت خداست. چقدر حال میدهد تنفس در مزار شهیدان. خاک آن جا مهربان است. واسطه قرار بدهید این آبرو دارها را پیش خدا.

مخصوصا بروید قطعه 50. شهدای مدافع حرم آنجا هستند. بروبچه های فاطمیون افغانستان هم.شهدای گمنام هم. بچه های آتش نشان هم و...

و مربی خوب ما شهید محمدعبدی هم ....

  • حسن مجیدیان

حاج احمد

شنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۹، ۰۹:۰۳ ق.ظ

هنوز منتظریم کاک احمد به مریوان بازگردد

 

خیلی‌ها با گریه از حاجی خداحافظی کردند. ایشان تنها یک‌سال و چند ماه بین ما بود، اما مردم و خصوصاً همرزمانش آن قدر او را دوست داشتند که نمی‌توانستند رفتنش را قبول کنند. حاج‌احمد یک سخنرانی کرد و برای همیشه از پیش ما رفت.

هنوز منتظریم کاک احمد به مریوان بازگردد

به گزارش جهان نیوز، اوایل خرداد ۱۳۵۹ بود که به حاج‌احمد متوسلیان مأموریت داده شد برای آزادسازی مریوان، به این شهر برود. حاج‌احمد پیش از مریوان از همان اوایل شروع درگیری‌ها در کردستان به این خطه آمده بود و در شهر‌ها و مناطقی، چون بوکان، سقز، بانه، سنندج، پاوه و... حضور یافته بود. وقتی که او به مریوان می‌رود، ماموستا عبدالکریم فتاحی نوجوانی ۱۵ ساله بود. عبدالکریم به یاد می‌آورد چطور ضدانقلاب برای تصرف پادگان مریوان با هم مشورت می‌کردند که ناگهان هلی‌کوپتر حاج‌احمد و یارانش در پادگان محاصره شده مریوان فرود می‌آید و از آن روز به بعد، ورق علیه ضدانقلاب برمی‌گردد و مریوان چهره دیگری به خود می‌گیرد. به مناسبت ۱۴ تیرماه سالروز ربایش حاج‌احمد متوسلیان در سال ۱۳۶۱ به سراغ جانباز فتاحی رفتیم تا با این پیشمرگ کرد مسلمان مقاطعی از خاطرات حاج‌احمد در جبهه‌های غرب را مرور کنیم.


اولین بار حاج‌احمد را کجا دیدید؟ آن زمان مریوان چه شرایطی داشت؟


من اولین بار ایشان را در سپاه مریوان دیدم. حاجی یک جوان بلندبالا و پرجذبه بود. درعین حال سادگی و مهربانی خاص خودش را داشت. هنگام دیدارمان شهر مریوان از لوث ضدانقلاب پاکسازی شده بود.


حاج‌احمد اوایل خرداد ۵۹ به شهر ما آمد. من نوجوان ۱۵ ساله‌ای بودم و یادم است که مدت‌ها از محاصره پادگان مریوان توسط ضدانقلاب می‌گذشت و اختلافات داخلی بین خود گروهک‌ها باعث شده بود حمله به پادگان را به تأخیر بیندازند.


تنها دو روز قبل از آنکه حاج‌احمد و همراهانش به مریوان بیایند، گروه‌های محاصره‌کننده پادگان برای حمله به آنجا با هم مشورت می‌کردند.


گفته می‌شد اختلافی بین آن‌ها درگرفته که همین اختلاف باعث درگیری درونی‌شان می‌شود. گویی کرد‌های عراقی که برای کمک به ضدانقلاب داخلی آمده بودند درخواست داشتند سلاح‌های سنگین به آن‌ها تعلق بگیرد و گروه‌های داخلی هم با این مسئله مخالفت می‌کنند.


به خواست خدا این اختلاف‌ها باعث می‌شود دیرتر به فکر حمله به پادگان بیفتند و در همین زمان هلی‌کوپتر حاج‌احمد در پادگان می‌نشیند و ورق برمی‌گردد.


چطور شد که فرماندهان تصمیم گرفتند متوسلیان را به مریوان بفرستند؟


قبل از اینکه به سؤال‌تان جواب بدهم، خوب است به این نکته اشاره کنم که حضور حاج‌احمد در مریوان به فاز دوم اغتشاشات در کردستان مربوط می‌شود.


بار اول شهید چمران از پاوه تا ارومیه را پاکسازی می‌کند، اما ورود هیئت حسن نیت و مذاکراتی که با گروهک‌ها انجام می‌دهند باعث می‌شود هشت ماه آتش‌بس در منطقه برقرار شود که ضدانقلاب از این موضوع استفاده می‌کنند و دوباره در شهر‌ها و مناطق مختلف کردستان مسلط می‌شوند.


آن‌ها که از جغرافیای کردستان آگاهی دارند، می‌دانند که در این خطه دو شهر پاوه و مریوان موقعیت سوق‌الجیشی دارند. به همین خاطر ضدانقلاب تمرکز زیادی روی مریوان می‌کنند و این شهر را به جز پادگان به تصرف درمی‌آورند، اما در مورد سؤال‌تان باید عرض کنم که من روایت آمدن ایشان به مریوان را از زبان یکی از دوستان شنیدم.


ایشان تعریف می‌کرد یک بار در کرمانشاه به خدمت شهید بروجردی رفته بودم که دیدم بروجردی خیلی ناراحت است. علتش را پرسیدم که گفت مرز نیرو‌های انقلاب در مریوان به سیم خاردار دور پادگان محدود شده و الباقی این شهر و حومه‌اش در اختیار ضدانقلاب است.


شهید بروجردی نگران وضعیت مریوان بود و به همین خاطر یکی از فرماندهان شجاع که سابقه حضور در میادین مختلف را داشت انتخاب می‌شود تا به مریوان بیاید و آنجا را از وجود ضدانقلاب پاک کند. این فرمانده حاج‌احمد متوسلیان بود.

  • حسن مجیدیان

درباره ی جناب عابس شاکری

سه شنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۹، ۱۲:۳۷ ب.ظ

یا عابس در کربلا لخت شد؟

 

می‌دانیم که امام حسین علیه‌السلام لباس کهنه‌ای زیر لباسشان پوشیدند تا دشمن به آن رغبت نکند و بدن مبارکشان #برهنه نشود. یعنی ایشان برهنه شدن را دوست نداشتند.

 

اما در اذهان معروف است که عابس بن أبی شبیب که از اصحاب حضرت بودند در کربلا برهنه شد، اتفاقاً توجیه کسانی که در عزاداری برهنه می‌شوند هم همین است؛ اما آیا عابس بر خلاف آنچه اباعبدالله دوست داشتند برهنه شد؟

 

با مراجعه به اصل سند می‌بینیم که این‌گونه نیست و ایشان وقتی می‌بینند کسی از دشمنان جرئت مقابله را ندارد و از دور سنگ‌باران می‌کنند،  زره و کلاه‌خود خود را در می‌آورد تا نشان دهد از چیزی ترسی ندارد، نه اینکه برهنه شود: «فلمّا رأی ذلک ألقی دِرعَه و مِغفَره»

(«دِرع» یعنی زره و «مِغفر» یعنی کلاه‌خودش را انداخت) 

 

مواظب باشیم حرکت غیورانه و افتخارآمیز عابس که اوج رشادت و شجاعت بود را تحریف نکنیم!

 

متن رشادت جناب عابس خواندنی است:

 

ربیع بن تمیم می‌گوید: وقتی دیدم [عابس] در حال آمدن است او را شناختم، من او را در غزوات و جنگ‌ها دیده بود، او شجاع‌ترین مردم بود. گفتم: ای مردم! او شیر شیران رزم، پسر شبیب است، کسی از شما تنها با او مبارزه نکند! 

[عابس] پیوسته فریاد می‌زد: آیا مردی نیست؟ آیا مردی نیست؟

عمر بن سعد گفت: او را سنگ‌باران کنید! از این رو از هر سو به سویش سنگ پرتاب کردند! 

عابس وقتی این صحنه را دید، زره و کلاه‌خودش را انداخت و به طرف مردم حمله برد، [راوی گوید] و الله دیدم بیش از دویست تن را به عقب می‌راند.

 

سپس آنها از هر طرف سراغ او آمدند و عابس کشته شد.

سپس دیدم که سرش در دستان بزرگان هر گروه می‌گشت و هر یک می‎گفت: من او را کشته‎ام! تا اینکه عمربن‌سعد گفت: نزاع نکنید او را یک نفر نکشته است! و با این کلام آنها را جدا کرد.

 

اصل متن عربی:

 

قال ربیع بن تمیم: فلمّا رأیته مقبلا عرفته و و قد کنت شاهدته فی المغازی و کان أشجع الناس، فقلت: أیها الناس، هذا أسد الاسود، هذا ابن أبی شبیب، لا یخرجنّ إلیه أحد منکم، فأخذ ینادی: أ لا رجل؟ أ لا رجل؟

 

فقال عمر بن سعد: أرضخوه بالحجارة، فرمی بالحجارة من کلّ جانب، فلمّا رأی ذلک ألقی درعه و مغفره، ثمّ شدّ علی الناس، فو اللّه لقد رأیته یطرد أکثر من مائتین من الناس، ثمّ إنّه تعطّفوا علیه من کلّ جانب، فقتل. فرأیت رأسه فی أیدی رجال ذوی عدّة، هذا یقول: أنا قتلته، و الآخر یقول کذلک. فقال عمر بن سعد: لا تختصموا هذا لم یقتله إنسان واحد، حتی فرّق بینهم بهذا القول. 

 

بحار الأنوار، ج45، ص: 29

وقعة الطف، ص: 237

  • حسن مجیدیان

به هوای محمد عبدی...

يكشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۹، ۰۹:۱۳ ق.ظ

هوالشهید

نگذاریم یاد شهدا از ذهن و دلمان برود. سراغشان برویم.آنها دست اندرکار امورات عالم هستند. پیش خدا اعتبار دارند. اهل رسیدگی و التفات هستند. من خودم هروقت آلوده می شوم و کار را خراب میکنم، از خدا میخواهم که به حرمت شهید محمد عبدی نگاهم کند و از من بگذرد. میدانم که او پیش خدا اعتبار و آبرو دارد...

خدایا مرا پاکیزه بپذیر...

به هوای محمد عبدی...

  • حسن مجیدیان

مردی که دوست دارمش....

دوشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۹، ۱۲:۵۰ ب.ظ

  • حسن مجیدیان

به نام پدر...

دوشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۹، ۱۲:۳۶ ب.ظ

  • حسن مجیدیان