حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

نوشتن را دوست دارم همین!

بایگانی

۶ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

تئوریِ سوسک

شنبه, ۳۰ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۵۷ ق.ظ

تئوریِ سوسک 

 این داستان  منسوب به ساندار پیچای است.
ساندار پیچای یک مهندس و مدیر اجرایی هندی تبار در حوزه فناوری اطلاعات است که  آگوست ۲۰۱۵ به عنوان مدیر عامل اجرایی شرکت گوگل انتخاب شد.
این داستان را ساندار در سخنرانی خود در گوگل بیان کرده است.... 

"تئوری سوسک در توسعه شخصی" 


در رستورانی، یک "سوسک"
ناگهان از جایی پر میزند و بر روی
یک خانم می نشیند.
آن خانم از روی ترس شروع به فریاد میکند.
وحشت زده بلند میشود و سعی ‌میکند
با پریدن و تکان دادن دست هایش،
"سوسک" را از خود دور کند.
واکنش او مُسری بوده و افراد دیگری هم
که سر همان میز بودند وحشت زده میشوند.
بالاخره آن خانم موفق می شود، سوسک را از خود دور کند.
"سوسک" پر میزند و روی خانم دیگری
نزدیکی او می نشیند.
این بار نوبت او و افراد نزدیکش میشود
که همان حرکت ها را تکرار کنند !
"پیشخدمت" به سمت آنها می‌دود تا
کمک کند.
در اثر واکنش های خانم دوم، این بار
"سوسک" پر میزند و روی"پیشخدمت"
می نشیند.
پیشخدمت محکم می ایستد و به
رفتار سوسک بر روی لباسش نگاه
میکند.
 در زمانی مطمئن 
"سوسک"
را با انگشتانش میگیرد و به خارج
رستوران پرت میکند ...

در حالی‌که قهوه‌ام را مزه مزه
میکردم، شاهد این جریانات بودم و
ذهنم درگیر این موضوع شد.
آیا "سوسک" باعث این رفتارِ
"هیستریک" شده بود؟
اگر اینطور بود، چرا "پیشخدمت" دچار
این رفتار نشد؟
چرا او تقریباً به شکل ایده آلی این
مسئله را حل کرد، بدون اینکه آشفتگی
ایجاد کند؟
این "سوسک" نبود که باعث این
ناآرامی و ناراحتی خانم ها شده بود،
بلکه عدم توانایی افراد در برخورد
با "سوسک" موجب ناراحتیشان
شده بود.
من فهمیدم این فریاد پدرم، همسرم یا مدیرم بر سر من نیست که موجب ناراحتی من میشود، 
بلکه ناتوانی من در برخورد با این مسائل است که من را ناراحت میکند.

این ترافیک بزرگراه نیست که من
را ناراحت میکند، این ناتوانی من دربرخورد با این پدیده ‌است که موجب ناراحتیم میشود.

من فهمیدم در زندگی نباید " واکنش" نشان داد،
 بلکه باید "پاسخ" داد !

           آن خانم‌ها
         به اتفاق رخ داده                                                                                          *             "واکنش"
             نشان دادند، 

             در حالیکه 
          "پیشخدمت"،
          "پاسخ" داد.

”واکنش" ها همیشه غریزی هستند
در حالی‌که "پاسخ" ها همراه با تفکرند!

«این مفهوم مهمی در فهم زندگیست،...»

آدمی که خوشحال است، به این خاطر نیست که همه چیز در زندگیش درست است؛

او به این خاطر خوشحال است که:
 “دیدگاهش” و پاسخش
          نسبت به مسائل 
       درست است....!!

  • حسن مجیدیان

برای روز مبادا

شنبه, ۳۰ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۵۳ ق.ظ

برای روز مبادا

چه «باید»ها که از بیم «مبادا»ها «نباید» شدند. هزار «باید» را سر بریدیم تا در روز« مبادا» زندگی ادامه یابد. کجایند دلیرمردان بایدشناس! کجایند شیفتگان حقیقت که در پیشگاه باید، سر و دستار ندانند که کدام اندازند! جوانی را در کلبهٔ خیالات فرسودیم و تا اکنون از ترکش‌ آن خواب‌ آشفته نیاسودیم. حقیقت چیست؟ کجا است؟ چگونه است؟ نزد کیست؟ چه طعم و رنگ و بویی دارد؟ آیا او نیز توهم است؟ آیا جز مرگ، راهی به آن نیست؟ باور کنیم دعوی مرگ را و نویدهای دلبرانه‌اش را؟ کسی نیست که آبی بر سر و روی این خواب گران بپاشد؟ بیدارم یا خواب؟ خیر نبیند آن‌که بیدار است و بیدارم نمی‌کند! در غارهای ریاضتْ جستمش، نیافتم. عرفان، بی‌ریاترین عضو خاندان دروغ بود، و فلسفه، زحمت بی‌حاصل. شعر را دوست دارم؛ آنسان که کودکانْ عروسک‌های معصوم را. از منطق گریزانم، که جز بزرگی ارسطو را ثابت نمی‌تواند کرد. کتاب‌ها و دفترها، زبانم را گشودند، اما چشمم را نه. دیگر کجا را می‌توان جست که نجستیم؟
سخت گرفتیم؛ خنده‌دار شد. آسانش شمردیم؛ خون‌مان ریخت. آخر چیست آنچه باید بدانیم و نمی‌دانیم؟ چیست آنچه می‌دانیم، اما نباید می‌دانستیم؟ مغز‌هایی که اتم می‌شکافند، چرا گره از کار فروبسته ما نمی‌گشایند؟ چرا کسی وحشت نمی‌کند از این همه ندانستن و نتوانستن؟ چگونه است که بودن را تاب می‌آوریم، بی‌آن‌که بدانیم چرا هستیم و در این دیر کهن به چه کار آمده‌ایم؟ گناه آدم، گندم نبود؛ رفتن به زیر بار امانت بود. این تحفه را آسمان برنداشت؛ کوه برنتافت؛ زمین نخواست؛ اما آدم را فریفت و روحش را باردار کرد. 
اکنون ماییم و آرزوهایی که اگر نبودند، ما هم نبودیم. ماییم و هزار گره، که از سر بیکاری بر عیش و عشق و آغوش‌های رایگان بسته‌ایم. الهی، کیستم من که روزی می‌پرستمت، و روزی رعیت بی‌مزد شیطانم؟ مبادا حقیقت در خانهٔ من است و من در کوچه‌های آگاهی می‌جویمش؟ کجا است باورهای کودکانهٔ من که هر شب با من سر به بالین بگذارند و صبح با نگاه من بیدار شوند؟ دزدان بی‌شرم! بازگردانید عروسک‌های مهربانم را. خندهٔ آنان، شما را چه زیان داشت که از من دریغشان کردید؟ 
با شما رازی بگویم: راز آن نیست که نمی‌دانید و شاید روزی بدانید؛ راز، همان‌هایی است که می‌دانید، اما نمی‌دانید که می‌دانید. گمراه‌تر از جهل مرکب، علم بسیط است؛ یعنی جهل به دانش؛ یعنی گدایی در شهری که خشت‌خشت آن مال ما است؛ یعنی چشم خود را ندیدن، پای خود را لگد کردن، کلاه از سر خود برداشتن؛ یعنی نقش‌های قالیچه‌ای که هر روز لگدش می‌کنی، اما دلفریبی رنگ‌هایش، هرگز تو را از رفتن و ندیدن باز نداشته است. راز، در میان مجهولات ما نیست؛ در پیشانی معلومات ما می‌درخشد. انکار نبایدش کرد تا راز بودنش را بنماید:
راز جز با رازدان انباز نیست
راز در گوش منکر راز نیست
مردم! بدانید که چیزی را از ما پنهان می‌کنند. ماجراها است در پشت دیوارهای این اتاق بی در و پنجره. گوش بگذارید و چشم بمالید که شاید چیزکی بشنوید یا ببینید. بنگرید صداقت قرآن را: و ما اوتیتم من العلم الا قلیلا؛ شما را از علم نصیبی نیست، مگر اندکی. 
الهی،
قطرهٔ دانش که بخشیدی ز پیش
متصل گردان به دریاهای خویش

رضا بابایی

  • حسن مجیدیان

ثارالله

شنبه, ۳۰ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۵۱ ق.ظ

ثارالله
گاهی بعضی تعابیر را وقتی از منظری دیگرگون می‌خوانی بسی رعب آور اند. مثل ثارالله. خون خدا! 
فارغ از هر تعلق فکری و ایدئولوژیک تأمل کردن بر کربلا بسی شگفت آور است. چه می شود که آزاد مردی می‌داند "ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است" و باز بر منطق قدرت می‌شورد؟ فهم سوژگی حسین (ع) در کربلا، پروای غریبی به دل می نشاند. مهم نیست چه کسی، چه گفتمانی و چگونه حسین (ع) و کربلا را می‌خواند. مهم لحظه ی شوریدن حسین (ع) است بر کلیت و خلق مخزنی برای معنابخشی به جهان، هستی، و امر سیاسی. وفادار ماندن به لحظه‌ی حسین (ع)، وفادار ماندن به لحظه‌ی واقعه است که نشان می‌دهد چگونه می‌شود منطق خطی تاریخ را به یکباره در هم کوبید. حسین (ع) آزاده ای است برای همه‌ی اعصار و ورای هر ایدئولوژی و منش فکری شکوهمند است.
*
کیرکگور وقتی می‌خواست "ترس و لرز " را بنویسد گفت از شنیدن نام هگل رعب برم نم‌یدارد ولی وقتی به نام ابراهیم می‌رسم به رعشه می‌افتم. مسئله‌ی کیرکگور ایمان بود. او به این مسئله می‌پرداخت که وقتی ابراهیم (ع) فرمان گرفت که پسرش را قربانی کند تنهاترین مردان جهان بود  و فهم کردن دنیای درونی ابراهیم (ع) بسیار رعب آور و درد آور است. بدیو نیز وقتی از رخداد می‌نوشت قصه ی پل قدیس برایش غریب جلوه می‌کرد. چه می‌شود سرکرده ی سپاهیان رم برای سرکوب مسیحیان دمشق به یکباره بدل می‌شود به نقطه‌ی عطف تاریخ مسیحیت. مواجهه‌ی من با حسین (ع) و کربلا چنین رعبی را در من برمی‌انگیزد. مواجهه با حلاج و مسیح (ع) نیز چنین رعبی را بر می‌انگیزد. البته این روزها صحنه های فیلم‌های هالیوودی بیشتر هیجان انگیز به نظر می‌رسد اما وقتی سه گانه ی مسیح، حلاج و حسین خطابم می‌کند به راستی منقلب می‌شوم. شهید همیشه غریب است. مقایسه‌ی منطق جهان معنایی ما با شهید تفاوتی را نشان می‌دهد که احساس تلخی از حقارت در برابر شهید را به انسان می‌دهد. بیخود نبود که بنیامین چنین از واژه ی شهید Martyr   
با شکوه یاد می‌کرد. به راستی چه چیز به شهید در معنای عام چنین قدرتی می‌بخشد؟ ایمان در دنیای مدرن پاسخی درخور نمی‌یابد. چه نیرویی چنین انسانی را برمی‌انگیزد که همه‌ی جهان را به مبارزه بطلبد و با خون خود به تقابل با کلیت برود؟
*
نوشتن از پل قدیس و ابراهیم و بزرگان الهیات یکی از محوریترین بنیادهای فلسفه پردازی در غرب است. اما در ایران هیچ‌گاه چنین تلاشهایی صورت نمی‌گیرد. هرگاه در تاریخ ایران فریاد اعتراضی برخواسته است کربلا و حسین (ع) یک مخزن معنایی غنی بوده است. کربلا چه دوست داشته باشیم چه نداشته باشیم یکی از محوریترین عناصر سوژگی و هویت یابی در ایران است. حسین (ع) و کربلا را هیچ گاه هیچ ایدئولوژی ای نتوانست مصادره به مطلوب کند. حسین (ع) و کربلا به عوان لحظه‌ی آزادگی یک امر واقعی است، نعشی است که بنای مردن ندارد و همواره اکنونیت امر سیاسی را استیضاح میکند. چه اهمیتی دارد فردی الهیاتی باشیم یا نباشیم؟ چه اهمیتی دارد که پرداختن به کربلا و بازخوانی حسین (ع) به ظاهر ژست روشنفکرمآبانه را اذیت کند؟ آنچه مهم است این است که کربلا همیشه اکنونیت را استیضاح کرده است و تن به هیچ منطقی برای مصادره‌ی کربلا نداده است. کربلا همیشه به سیاست توده و مردم تعلق داشته و دارد و خواهد داشت.

 آرش حیدری

  • حسن مجیدیان

کتاب خاطرات عزت شاهی

شنبه, ۳۰ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۴۹ ق.ظ

حقیقتاً کتاب خواندنی خاطرات آقای عزت شاهی خارج از توصیف می‌باشد.  قبلاً بسیار از آن شنیده  بودم و این بار به بهانه دوره ی تحقیق در تاریخ شفاهی،  بخشهای قابل توجهی از  آن را خواندم. مقاومت عجیب و تحسین برانگیز عزت شاهی و اعتقاد راسخ او به مبارزه و هوش و فراستش در بازجویی ها و زندان، سفاکی رژیم پهلوی و خونخواری و بیرحمی ساواک، تغییر و تلون سازمان مجاهدین و سران آن، معرفی و پاورقی های خوب از شخصیت ها مورد اشاره در متن، روان بودن کتاب، سیر تاریخی و معقول روایت های کتاب، از امتیازات این اثر است.

  • حسن مجیدیان

رمان انجمن مخفی

دوشنبه, ۱۱ مرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۴۸ ق.ظ

 

سلام. شب ها کار خوب آقای احمد شاکری را مطالعه میکنم. کار در حال و هوا و زمانه ی مشروطه است و خواندنی. بخوانید...

  • حسن مجیدیان

درباره ی کتاب شهید محمد عبدی

دوشنبه, ۱۱ مرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۴۳ ق.ظ

معرفی کتاب همیشه مربی

همیشه مربی اثری از حسن مجیدیان است که به ناگفته‌هایی از سیره تربیتی و فرهنگی مربی شهید محمد عبدی می‌پردازد.

 درباره کتاب همیشه مربی

 نویسنده در این کتاب، تلاش نموده شهید محمد عبدی را آن گونه که دیگران درکش کرده‌اند روایت کند. او در این کتاب به دنبال خلق اثر ادبی نبود و نهایت اختصار و ساده نویسی را رعایت کرده است. 

شهید محمد عبدی از جمله مربیان و باسیجیان خالص و باهمتی بود که فعالیت‌های گوناگونی در سنگر مدرسه و مسجد داشت. او ارتباطی فعال و سازنده با جوانان و نوجوانان داشت و همراه هم‌نسلانش بعد از رحلت امام در سنگرهای فرهنگی مشغول به کار شد. 

شهید عبدی در روز شانزدهم بهمن ۱۳۷۷ در یک عملیات تعقیب و گریز قاچاقچیان مواد مخدر در منطقه بزمان (گردنه ارزنتاک، دشت سمسور، رودخانه عباس آباد) در حالی که تا مرز حدود ۲ متری نوک قله ارتفاعات که سنگر تیرباچی اشرار در آن بود پیش رفته بود با گلوله اشرار که به قلب مطهرش اصابت کرد، به جمع عاشورائیان پیوست و شربت شیرین شهادت را که سال‌ها به دنبال آن بود نوشید.

همیشه مربی در سه فصل با عناوین «خدا کند همیشه جا برای دویدن باشد»، «خداوند مرا آفریده است برای معلمی و مربی‌گری» و «من مثل حضرت زهرا(س) شهید می‌شوم» تدوین شده است.

مجیدیان در مقدمه کتاب می‌نویسد: «برای کتاب او سراغ خیلی‌ها رفتم. گذشت زمان، غبار فراموشی بر خاطرات شیرین او کشیده بود و آنچه حاصل شد، اندکی از حیات مبارک اوست که پیش روی شماست. کاش پیش از این، با همت و شوقی بیشتر، در سال‌های اولِ بعد از شهادتش این کار شکل می‌گرفت. کاش لیاقت داشتم تا برای آن چلچلهٔ مجنون و بی‌قرار کتاب‌ها بنویسم. بااین‌حال، آنچه در این کتاب آمده، گفتارهای مرتبط و به‌هم‌پیوستهٔ شیرین و عبرت‌آموزی است از سلوک و دغدغه‌های فرهنگی و توانمندی‌های تربیتی او در مسجد و مدرسه و بسیج و... از خدا می‌خواهم آن‌ها که دغدغه کار تربیتی و ارتباط با نوجوان و جوان را دارند، این کتاب را از دست ندهند، به‌ویژه فصل دوم را.»

 خواندن کتاب همیشه مربی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 علاقه‌مندان به ادبیات پایداری و خاطرات شهدا مخاطبان این کتاب‌اند.

 بخشی از کتاب همیشه مربی

اردیبهشت سال ۱۳۷۶ در تهران، کنگرهٔ سرداران و ۳۶.۰۰۰ شهید برگزار می‌شد. هم بهار بود و هم یاد و نام و عکس شهدا فضای شهر را دلپذیر کرده بود. هنوز تا دوم خرداد مانده بود که موجی بیاید و حال و هوای سیاسی و فرهنگی کشور را عوض کند.

کلاس سوم راهنمایی بودیم. مدرسهٔ حر بن ریاحی؛ خیابان شهید مهران سجده‌ای. پُرانرژی بودیم و پُرشروشور؛ بچه‌های کفِ خاک‌سفید و تهرانپارس. کسی هم حریف ما نبود. در مدرسه باهم یک تیم بودیم. بنا گذاشتیم در همان ایام، داخل نمازخانهٔ مدرسه، نمایشگاه شهدا راه بیندازیم. آن روزها این تیپ کارها توی بورس بود و جواب می‌داد؛ ولی تجربه‌ای نداشتیم و خیلی بارمان نبود.

محمد به‌واسطهٔ آشنایی و رفاقتی که با بچه‌ها داشت، به مدرسه رفت‌وآمد می‌کرد. معمولاً از کارهای بچه‌ها خبر داشت و مدرسه هم برایش مهم بود. گاه‌وبیگاه می‌آمد مدرسه. تا فهمید نمایشگاه شهدا زده‌ایم، سروکله‌اش پیدا شد. برای شهدا با شوق‌وذوق می‌آمد و اشتیاق در چشم‌هایش معلوم بود. تا آنجا که می‌توانست یک‌سری وسایل برایمان فراهم کرد؛ از عکس شهدا بگیر تا گونی و پرچم و ریسه و سیم‌خاردار و...

وقتی رسید بالای سر ما، برخلاف انتظارمان، کار را دست نگرفت. سعی می‌کرد به‌نوعی کار بچه‌ها را به‌صورت عمومی هدایت کند و جلوی خلاقیتشان را نگیرد. تعدادی عکس شهدا در سایزهای مختلف با خودش آورد و روی مقوا چسباند. بعد با سلیقه دور مقوا کادر زیبایی کشید. ماژیک را برداشت و با حوصله نوشت: «فَأینَ تَذهَبون؟ می‌روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم.»

بااینکه خطش تعریفی نداشت، اما وقتی با ماژیک نوشت، کارش در نهایت بد نشد. خوشمان آمد. هرجا گیر می‌کردیم با حوصله راهنمایی می‌کرد. نمایشگاه که عَلَم شد، رفت یک گوشه ایستاد به نماز و یک سجدهٔ حسابی کرد. من همان وقت با خودم گفتم: حتماً آقا عبدی برا این نماز می‌خونه که خدا این کار رو ازش قبول کنه.

مناجاتش که کمی طولانی شد، حسین تیزچنگ که هم‌سن‌وسال ما، ولی با محمد صمیمی‌تر بود، گفت: «آقا عبدی، چیه این‌قدر مناجات می‌کنی؟ می‌خوای زن بگیری و التماس به خدا می‌کنی؟»

بلند شد و با چوب دنبالش دوید. حسین از این پرده‌ها زیاد خلق می‌کرد. نمایشگاه با کلی ذوق‌وشوق و زحمت و کلاس نرفتن برپا شد و آمادهٔ بازدید. خیلی دوست داشتیم زودتر افتتاحش کنیم، ولی مسئولان مدرسه خیلی پا ندادند و نسبت به کار بچه‌ها واقعاً بی‌مهری کردند. حتی خانم مستخدم مدرسه هم کلی اذیتمان کرد. حتی بعضی از دانش‌آموزان مدرسه مسخره‌مان می‌کردند که: «این جوجه‌بسیجیا چی‌کار می‌کنن تو نمازخونه؟»

رفتارشان خیلی به ما بَرخورد. افتادیم روی دندهٔ لج که «ما هم نمی‌ذاریم کسی نمایشگاه رو ببینه و جمعش می‌کنیم.»

در عرض یکی-دو ساعت، سه‌سوته نمایشگاه شهدا را آوردیم پایین. محمد بااینکه از کار ما حیرت کرده بود، اما هیچ حرفی نزد و جلوی ما را نگرفت. بااینکه با کار ما موافق نبود، خوب می‌دانست که الآن موقع سرشاخ شدن با یک مُشت نوجوان احساساتی نیست و از کارش نتیجه نخواهد گرفت. نه‌تنها حرفی نزد، که کمک کرد تا بساط نمایشگاه زودتر جمع شود.

بعد از کار، یک گوشه با ناراحتی ایستاده بودیم. خیلی پَکَر بودیم و به نمایشگاهِ جمع‌شده زُل زده بودیم. حال ما را که دید، برگشت رو به بچه‌ها، طوری که همه متوجهش بشوند، گفت: «عیبی نداره. غصه نخورید. کار همینه. اگه کسی از نمایشگاه دیدن نکرد، در عوض خود شهدا حتماً کار شما رو دیدن. اگه تو کسی تأثیر نداشت، حداقل به درد خودمون خورد و حالی کردیم.»

از پَکَری درآمدیم و رفتیم سمت کلاس. معلم درس دفاعی ما که اتفاقاً بچه حزب‌اللهی بود، تا ریخت و قیافهٔ ما را دید گفت: «راتون نمی‌دم. برید همون گوری که بودید.»

  • حسن مجیدیان