حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

نوشتن را دوست دارم همین!

بایگانی

خون، براده هایی از شهر

شنبه, ۱۳ بهمن ۱۴۰۳، ۰۹:۴۲ ق.ظ

 

قبلا چند کتاب از نویسنده خوبِ سمنانی آقای مهدی رضایی معرفی کرده بودم. کتاب " خون؛ براده هایی از شهر" به نظرم آخرین اثر ایشان باشد. داستان زنی به نام ربابه که بومیِ خرمشهر نیست و از خانواده ای کولی و دوره گرد است. پدر و مادر او داستان غم انگیزی دارند که باعث شناخته شدن او در شهر شده. او کارش نگهداری و تیمار کبوتر و گاهی هم درمان سنتی این و آن است. در جریان تهاجم ارتش عراق به خرمشهر و نزدیک سقوط شهر او شبها مخفیانه به سمت عراقی ها می‌رود و همین مسئله، ظن جاسوس بودن او را تقویت می‌کند. افرادی شبانه او را تعقیب می‌کنند و متوجه می‌شوند که ربابه... این وسط ارتباطات و عشق ها و احساساتی هم مطرح است که داستان را با فراز و نشیب و با پرده گشایی از روحیات و پیچیدگی آدم ها جلو می‌برد. داستان جالبی بود و خواندنش را توصیه میکنم.

  • حسن مجیدیان

دست خدا بر زمین

شنبه, ۱۳ بهمن ۱۴۰۳، ۰۹:۳۹ ق.ظ

گرفتار تاریکی بودیم که امام خمینی از قلب تاریخی که می رفت تا فراموش شود، چون محمد فریاد برآورد که «واعتصموا بحبل الله جمیعا و لا تفرقوا» _ همه به ریسمان خداوند چنگ بزنید و بیاویزید و پراکنده نشوید _ و ما که هنوز دست و پا می زدیم تا به خویشتن خویش بازگردیم، از این سخن تازه شدیم و دریافتیم که آن چه می جستیم، یافته ایم و به یقین رسیدیم. با همان عشقی که اباذر با محمد بیعت کرد، ما به امام خمینی پیوستیم و برادر، او را ندیده ای؛ دست خداست بر زمین؛ آن همه به صفات خداوندی آراسته است که هنگامی که دست محبتش را بر سر شیفتگان بالا می آورد، سایه اش زمین و آسمان را می پوشاند و آن زمان که از حکمت و عرفان سخن می گوید، می بینی که او خود نفس حقیقت است. من بوی خوشش را از نزدیک شنیده ام و صورتش را دیده ام که قهر موسی را دارد و لطف عیسی را و آرامش سنگین محمد را برادر!

 

سید مرتضی آوینی سال ۱۳۵۸

  • حسن مجیدیان

من به خدا فحش نمیدهم

شنبه, ۱۳ بهمن ۱۴۰۳، ۰۹:۳۷ ق.ظ

من به «خدا» فحش نمی‌دهم!

 

ماهر عبدالرشید از دور داد زد: «روی اسیر دست بلند نکنید!» استوار دست نگه‌داشت. ماهر عتاب کرد: «چرا اسیر را می‌زنید؟» استوار گفت: «به خمینی فحش نمی‌دهد!» ماهر غرید: «خُب، از آن‌طرف آمده، معلوم است فحش ‌نمی‌دهد!» گفت: «آخر این ارمنی است؛ مسلمان که نیست!» ماهر به مترجم منافقی که آنجا بود گفت: «به او بگو دوتا فحش بده و خودت را خلاص کن.» سرباز ارمنی گفت: «من به خدا فحش نمی‌دهم!» ماهر با صدای بلند خندید و گفت: «نمی‌دانستم #خمینی ادعای خدایی کرده!» سرباز ارمنی گفت: «او ادعای خدایی نکرده؛ اما من هروقت به چهرهٔ این مرد نگاه می‌کنم، حضرت مسیح [ع] را به‌ یاد‌ می‌آورم. ناسزا گفتن به او ناسزا گفتن به مسیح است. ناسزا گفتن به مسیح ناسزا گفتن به خداست و جسارت به خدا شرط بندگی نیست!»  ماهر سر را به طرف صورتِ زخمی اسیر چرخاند و چشم‌هایش آبستن اشک شد. ماهر از جمع جدا شد و زیر لب گفت: «محمدرضا! ما داریم با کی می‌جنگیم؟!»

#فاطمه_بهبودی

#پوتین_قرمزها خاطرات #مرتضی_بشیری مدیر جنگ روانی قرارگاه خاتم‌الانبیاء «ص»

انتشارات سوره‌ مهر صفحه ۲۶.

  • حسن مجیدیان

همین که می بیند کافی است

يكشنبه, ۷ بهمن ۱۴۰۳، ۱۱:۳۵ ق.ظ

همین‌که می‌بیند کافی است زمستان بود و ‌برف همه جا را سپید کرده بود. ذوالنون مصری از خانه بیرون رفت و مردی را دید که در حال روفتنِ برف بود. برف‌ها را کنار می‌زد و بر روی زمین دانه می‌پاشید. مردِ برف‌روبِ دانه‌پاش، ایمان و دین درستی نداشت. ذوالنّون از کارِ مرد متعجب شد و به او گفت: در این روز برفی، برای چه دانه می‌پاشی؟ مرد پاسخ داد: با آمدن برف، دانه‌ها از دیدِ پرندگان پنهان می‌شود. برای آنهاست که دانه می‌پاشم، و امیدوارم خداوند به سببِ این کار، بر من رحمت آورد. ذوالنون به او گفت: چه کار بیهوده‌ای! خداوند عملِ کسی را که ایمان و دین درستی ندارد نمی‌پذیرد. مرد پاسخ داد: حتی اگر نپذیرد، می‌بیند؟ ذوالنون گفت: آری، می‌بیند. مرد گفت: همین برای من بس است. همین که مرا می‌بیند کافی است.

سال بعد، ذوالنون به حج رفت و در آنجا دوباره با این مرد روبرو شد. برف‌روبِ دانه‌پاشِ سال پیش، هم‌اکنون عاشقانه در حال طواف بود. مرد به ذوالنون گفت: یادت می‌آید که گفتی پروردگار از من نمی‌پذیرد؟ می‌بینی چگونه از من پذیرفت؟ از من پذیرفت و مرا به راه آشنایی آورد و جان و دلی آگاه موهبت کرد. می‌بینی چگونه از من پذیرفت؟ مرا به خانه خویش فراخواند و حیران راه خود کرد و از آنهمه بیگانگی و دوری رهایی بخشید.

این داستانِ زیبا و لطیف را عطار نیشابوری در تذکرة‌الاولیاء و مصیبت‌نامه آورده است:

«و نقل است که گفت: در سفری بودم. صحرا پُربرف بود. گبری را دیدم دامن در سر افگنده و به صحرا بیرون می‌رفت و ارزن می‌پاشید. گفتم: «ای دهقان! چه دانه می‌باشی؟» گفت: «مرغان امروز چیزی نیابند. دانه می‌پاشم تا این تخم به بر آید و خدای رحمت کند.» گفتم: «دانه‌ که بیگانه پاشد از گبری کسی نپذیرد.» گفت: «اگر نپذیرد بیند آنچه کنم؟» گفتم: «بیند.» گفت: «مرا این بس باشد.» گفت: «چون به حج رفتم آن گبر را دیدم عاشق‌آسا در طواف.» گفت: «یا اباالفیض! دیدی که دید و پذیرفت و آن تخم به بر آمد و مرا آشنایی داد و آگاهی بخشید و به خانهٔ خودم خواند؟»

(تذکرة‌الاولیاء‌، جلد اول، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۱۴۷)

گفت: چون صحرا همه پربرف گشت

رفت ذوالنّون، در چنان روزی، به دشت

 

دید گبری را ز ایمان بی خبر

دامنی ارزن درافکنده به سر

 

برف می‌رُفت و به صحرا می‌دوید

دانه می‌پاشید و هرجا می‌دوید

 

گفت ذوالنّونش که «ای دهقانِ راه

از چه می‌پاشی تو این ارزن پگاه؟»

 

گفت: «در برف است عالم ناپدید

چینهٔ مرغان شد این دم ناپدید

 

مرغکان را چینه پاشم این قَدَر

تا خدا رحمت کند بر من مگر»

 

گفت ذوالنونش که «چون بیگانه‌ای

کی پذیرد، از تو، تو دیوانه‌ای؟»

 

گفت «اگر نپذیرد این بیند خدا؟»

گفت «بیند» گفت «بس باشد مرا»

 

رفت ذوالنّنون سوی حج، سالی دگر

بر رخ آن گبر افتادش نظر

 

دید او را عاشق‌آسا در طواف

گفت «ای ذوالنون چرا گفتی گزاف؟

 

گفتی آن نپذیرد و بیند و لیک

دید و بپسندید و بپذیرفت نیک

 

هم مرا در آشنایی راه داد

هم مرا جان و دلی آگاه داد

 

هم مرا در خانهٔ خود پیش خواند

هم مرا حیران راه خویش خواند

 

هست در بیتُ الله‌ام همخانگی

باز رَستَم زان همه بیگانگی»

(مصیبت‌نامه، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۲۱۵)

  • حسن مجیدیان

کتاب صاحب دل

يكشنبه, ۷ بهمن ۱۴۰۳، ۱۱:۲۹ ق.ظ

 

در آستانه ی بعثت حضرت رسول خدا روحی فداه، یک مجموعه شعر در قالب رباعی در وصف آن گرامی به کوشش آقای قزوه از انتشارات سوره مهر خواندم. قالب رباعی که چهارمصرع بر وزن لاحول و لا قوة الا بالله دارد، چندان کشش عاشقانه سرایی ندارد. بیشتر همان توصیف و مدح و رثاء را پوشش می‌دهد. رباعیات این کتاب شامل سروده های شاعران قدیم و معاصر بود و رباعی های معاصر به حال و هوا و ذهن و دل ما نزدیک.

 

 

  • حسن مجیدیان

بدگویی از خانه به همسایه

يكشنبه, ۷ بهمن ۱۴۰۳، ۱۱:۲۸ ق.ظ

 

زمانی سیمین دانشور را برای شرکت در مراسم «شب شعر گوته» به سفارت یکی از کشورهای غربی در تهران دعوت کردند؛ پرسیده بود که جز شعر و داستان قرار است چه بگویید؟ گفته بودند قرار است از سیاست سانسور در ایران هم انتقاد کنیم. سیمین گفته بود «ممنون؛ ما رخت‌چرک‌هایمان را در حیاط همسایه نمی‌شوییم!» سفره دل باز نکردن و شرح غم وطن پیش بیگانه نبردن، از ابتدائیات وطن‌پرستی است و این را همیشه همه سیاستمداران و هنرمندان و رهبران و دیپلمات‌های چپی و راستی ایران در تاریخ فهمیده و رعایت کرده‌اند. از مدرس و مصدق تا دانشور و تختی و خمینی بزرگ. وطن ناموس است؛ حجابش را مقابل بیگانه برنمیدارند. حالا اما آقای مسئول ایرانی مقابل دوربین بیگانه می‌نشیند و مصاحبه می‌کند و می‌گوید راستی ما یک رقیب انتخاباتی در ایران داشتیم که خیلی تندرو است و اگر رای می‌آورد حالا جنگ شده بود! اینکه هنوز بچگانه در فضای انتخابات مانده‌اید به خودتان مربوط است،؛ ولی کاش کنار درس‌های دانشگاهتان چندواحد درس وطن‌دوستی هم پاس میکردید که اینطور درد دل‌ها و شکایت‌های داخلی را پیش اجنبی نبرید. خیلی بد شد.

 «مهدی مولایی»

  • حسن مجیدیان

خاطرخواهی خدا

يكشنبه, ۷ بهمن ۱۴۰۳، ۱۱:۲۶ ق.ظ

آیت الله حائری شیرازی:

وقتی خاطرخواه شدی، خوابت نمی‌‌‌‌برد

وقتی [اصغر وصالی] شهید شد، من برای سر سلامتی پدر به منزلشان رفتم. پدر اینها یک مرد هشتادساله و گاریچی بود. میوه می‌‌‌‌فروخت. چرخ داشت. به من گفت: «بچۀ من باید شهید می‌‌‌‌شد. من هشتاد سال عمر دارم و در خرید و فروشم ذره‌ای تقلّب نکردم، ذره‌‌‌‌ای حرام و حلال را قاطی نکردم. همیشه به رزق حلال قانع بودم». او شب‌‌‌‌ها کم می خوابید. پسرش اصغر به او گفته بود: بابا کمی بخواب. پدر به او گفته بود: «پسر! تو هنوز خاطرخواه نشدی! وقتی خاطرخواه شدی، خوابت نمی‌‌‌‌برد».

منظورش خودش بود که خاطرخواه خدا شده و شب‌‌‌‌ها خوابش نمی‌‌‌‌برد

  • حسن مجیدیان

بدبختی و خوشبختی

يكشنبه, ۷ بهمن ۱۴۰۳، ۱۱:۲۴ ق.ظ

بدبختی و خوشبختی یکدیگر (یا یک چیز) را می‌سازند، دگرگونی آن‌ها را نمی‌توان پیش‌بینی کرد. یک مرد خردمند در نزدیکی مرز زندگی می‌کرد. اسبش بدون دلیل فرار کرد و به سرزمین بربرها رفت. مردم همگی به او تسلیت گفتند. پدرش گفت: «چه کسی می‌داند که این رخ‌داد برایت خوشبختی نخواهد آورد؟» چند ماه بعد، اسبش به همراه چند اسب بربر خوب بازگشت. مردم همگی به او شادباش گفتند. پدرش گفت: «چه کسی می‌داند که این رخ‌داد برایت بدبختی نخواهد آورد؟» خانواده‌اش اکنون اسب‌های زیادی داشتند. پسرش که علاقه‌مند به سوارکاری بود، از اسب افتاد و پایش شکست. مردم همگی به او تسلیت گفتند. پدرش گفت: «چه کسی می‌داند که این رخ‌داد برایت خوشبختی نخواهد آورد؟» یک سال بعد، بربرها به مرز حمله کردند، مردان جوان کمان‌ها را کشیدند و به جنگ رفتند، از هر ده نفر، نه نفر از مردمان در مرز کشته شدند، اما پسر به دلیل پای شکسته‌اش نجات یافت. پدر و پسر هر دو نجات یافتند. [پدرش گفت: «چه کسی می‌داند که این رخ‌داد برایت بدبختی نخواهد آورد؟»]

هوآینان زی (淮南子)، دو سده پیش از میلاد، برگردان از متن چینی و انگلیسی از این‌جا: https://en.wikipedia.org/wiki/The_old_man_lost_his_horse

  • حسن مجیدیان

محمد عبدی، رود زلال همیشه جاری

سه شنبه, ۲ بهمن ۱۴۰۳، ۱۱:۰۸ ق.ظ

من در همه ی این سال‌ها که توفیق نوشتن داشتم؛ سعی کردم از شهید محمد عبدی که در نگاه من، اعجوبه ای در تربیت و تعامل با نوجوان و گنجینه ای از صفا و معنویت و روح والای اهل بیتی و بسیجی بود؛ روایت هایی را به رفقا و دوستداران شهید ارائه بدهم. حاصل این انگیزه؛ شد کتاب همیشه مربی که نتیجه ی گفتگو با بیش از چهل نفر بود. یک کتاب هم باید در ساختار و روایت و هم محتوا، بتواند مخاطب را با خودش همراه کند. آن کتاب در ساختار، ادعایی ندارد و من هم تجربه ی نوشتن کتاب( که کار سنگین و سختی است) را نداشتم. اما فکر می‌کنم در محتوا و مایه ای که باید دست مخاطب را پُر کند؛ کتاب مفید و قابل استفاده ای بویژه برای مربیان تربیتی باشد. این مطلب را امروز به بهانه ی آخرین دیدارم با آن عزیز نوشتم. ۱۳۷۷/۱۱/۲ آخرین وداع من با محمد بود بعد از نمازجمعه ی تهران در چهارراه سیدالشهدا تهرانپارس. بعدش او دو هفته ی بعد صبح جمعه در دشت سمسورِ ایرانشهر در سیستان و بلوچستان شهید شد. حالا ۲۶ سال است که از او بی‌خبرم و خبر ندارم که او از من خبری دارد یا نه! اما میبینم که به قاعده ی یک عُمرِ طولانی که ۲۶ سال طول کشیده، روزی نبوده که نقشِ یاد او در قلب و ضمیرم نباشد و همین خودش معجزه ی آن شهید است که اینهمه سال در قلب من مانده و نرفته و هربار به شکلی خودش را به من یادآور شده. محمدعبدی رودِ زنده ی زلالی بود که از کنار درختِ وجودِ جامانده ی من به سرعت گذشت و از صفای خود،منِ بی‌حاصل را آبیاری کرد و رفت. محمد عبدی، ترانه ی خوشِ شنیدنی ای بود که به گوشِ کر من، بهترین نغمه را نواخت. یادش را همیشه با خود دارم.

  • حسن مجیدیان

همیشه مربی، کتابی برای بچه مسجدی ها

سه شنبه, ۲ بهمن ۱۴۰۳، ۰۷:۴۶ ق.ظ

اگر به من بگویید یک ویژگی خاص که از شهید عبدی در یادت مانده، چیست، می‌گویم: درد داشت و خیرخواه مردم بود. محمد عبدی متولد ۵۵ بود، عاشق شهادت، بسیج و مسجد.

اهل محله‌ تهرانپارس بود و از آن آدم‌هایی‌ که فهمیده بود مجاهدت واقعی، کف میدان است و در دل نوجوان‌ها. محمد عبدی از آنهایی‌ بود که درد دیگران، درد او هم بود و نمی‌توانست یکجا بی‌خیال و آرام بنشیند. همین ویژگی، او را تبدیل به آدمی اهل حرکت و دویدن کرده بود.محمد، متولد ۵۵ بود و سال ۷۷، وقتی من دوسال داشتم، در درگیری با اشرار سیستان و بلوچستان به شهادت رسید.جالب است که پرانرژی بودن و معنویتش، هرجا که بود، روی بقیه هم اثرمی‌گذاشت وباعث می‌شد بقیه هم بلند شوندو دوقدم جلوتر بروند.کتاب «همیشه مربی» را به همه دوستان توصیه می‌کنم، اگر اهل کار فرهنگی در دانشگاه و مسجد هستید، این را به شما دوبل توصیه می‌کنم! 

عرفان جمشیدی - فعال فرهنگی

  • حسن مجیدیان

خوب و پر فایده

سه شنبه, ۲ بهمن ۱۴۰۳، ۰۷:۴۲ ق.ظ

چند خط برای «هواتو دارم»

خوب و پرفایده‌

چنین کتاب سازنده ای که مورد تحسین رهبر انقلاب قرار گرفته، نیاز به تمجید امثال من ندارد. کتاب، خودش گویاست و زبانش رسا اما امثال من، سخت به چنین کتاب‌هایی نیاز دارند تا در این صفحات و کلمات، عمق و بعد فاصله شان از شهدا را ببینند. همین جوان‌های دهه هفتادی سبقت جسته از همه، همین بچه‌های مدافع حرم، همین‌ها که تاریخ و زمانه ما را ورق زدند و ساختند.

 

کتاب هواتو دارم در متن و ساختار، ادعایی ندارد. ساده و روان و بی‌دست‌انداز است. نویسنده اگرچه تواناست و در آثارش نشان داده که روایت ، قلم و کلمه را می‌شناسد؛ ولی در دام پیچ و اطناب‌های ادبی و ساخت و پاخت یک مجموعه فاخر نیفتاده است. توقع‌سازی‌های برخی چهره‌ها و رسانه‌ها، برخی نویسنده‌ها را به جای روایت سالم و بی دست انداز، انداخته به دام کتاب سازی‌های پر از اداهای ادبی و ردیف کردنِ کلماتِ سنگین و پرچگالی درکنار هم.اما هواتو دارم آیینه‌وار، بی‌لکنت و بی‌روتوش، روایتی ناب،خواندنی و حسرت‌برانگیز از ۱۰سال زندگی مشترک شهید مرتضی عبداللهی و همسرش را پیش چشم ما گذاشته است. مرتضی در این کتاب، سِیر دارد. همان که ما نداریم. او حرکت کرد، درس خواند، کار یافت، زن گرفت، حرفه آموخت، جوانی کرد، رفت و آمد داشت و پیشرو بود و یک روز هم درجا ننشست و به در و دیوار کوبید، سپاه قدسی شد، مدافع حرم و شهید! و همین را کتاب خوب نمایانده است. همین را اگر فهم کنیم، کتاب را و زندگی این شهید را فهمیده‌ایم. شهید مرتضی عبداللهی که در نوعِ خودش اعجوبه‌ای است؛ از آن شخصیت‌هاست که می‌تواند دستمایه آثار دیگر و حتی چیزی مثل یک فیلم سینمایی جذاب شود. با همه خوبی کتاب اما این اشکال هم در برخی فرازهای کتاب پیدا می‌شود که برخی روایت‌های غیرضروری و کم فایده ( مثل لقمه گذاشتن در دهان شهید و...) هم در کتاب به چشم می‌خورد. چیزهایی که حذف‌شان، کتاب را معتبرتر و زیباتر می‌کند. با همه صدق و راستی راویان، اما ذکر خواب و رویاها هم می‌تواند اثر را از تاثیرگذاری بیندازد. شاید برخی از کتب شهدا با شهادتِ آنها بسته شود؛ بهتر باشد!
هواتو دارم برای زوجین است. برای جوان ها. بچه هیأتی‌ها و خلاصه برای هرکسی که سودا و خیال و ادعا و عشقِ شهیدانه زیستن دارد. کتابِ متبرکی که ای بسا زندگی خواننده اهل فهم را زیر و رو کند؛ کتابِ خوبِ پرفایده‌.

 

 

 

 

 
  • حسن مجیدیان

شکارچیان ماه

يكشنبه, ۳۰ دی ۱۴۰۳، ۰۹:۳۹ ق.ظ

به نظرم این آخرین کار آقای بایرامی باشد. داستان جوانی به نام صابر که در تاکستان قزوین، پرورش ماهی داشته و تبحری خاص در تیراندازی آن هم تاریکی شب. جنگ او را به جبهه و هور و همکاری با شهید علی هاشمی در قرارگاه سرّی نصرت می‌کشد. برای او که از آدم کشتن بیزار است و آدمی منزوی و محتاط به شمار میرود، حضور در جبهه و کار کردن با آدم ها، مشکلات و داستان هایی پیش می آید. چند داستان فرعی مثل دلبستن به دختری منافق و قضیه ی ازدواجش با دختر عمو هم چاشنی روایت اصلی است. کتاب چندان روان نیست و رفت و برگشت هایش فراوان است و خواندنش حواس جمع می‌خواهد تا سررشته ی داستان از دستت در نرود. اما با همه ی اینها دیدنِ چنین کتابی قابل توصیه است. باز هم همان داستانِ پیچیدگی آدم ها و روحیاتِ متنوع این و آن در محیط اجتماع که پر از درس و مایه ی خودشناسی است.

 

  • حسن مجیدیان

وقتی دو نباشی چرا دو صندلی؟

يكشنبه, ۳۰ دی ۱۴۰۳، ۰۹:۰۱ ق.ظ

 

یک مجموعه شعر حال خوب کن و عاشقانه با مضامین قابل تامل که خواندنش را که بیش از نیم ساعت وقت نمیبرد را توصیه میکنم

  • حسن مجیدیان

دو قاضی شهید

يكشنبه, ۳۰ دی ۱۴۰۳، ۰۸:۵۳ ق.ظ

دو قاضی رده بالای قوه قضائیه دیروز ترور و شهید شدند. آقایان رازینی و مقیسه. خوشا به حالشان که در این لباس و حین خدمت و با شهادت رفتند و بدا به حال آن ذهنِ مسموم و غافلی که به زعم خودش از کم شدن آخوندها خوشحال است! آقای رازینی را دوهفته پیش اتفاقی در صحن آزادی حرم امام رضا علیه السلام دیدم. بی که بشود سلام و علیکی کرد. تنها بود!

 

  • حسن مجیدیان

پس از 60 سال

شنبه, ۲۹ دی ۱۴۰۳، ۱۰:۱۸ ق.ظ

شب جمعه در حرم سیدالکریم علیه السلام بودم. مردمانی از طیف و تیپ های مختلف به شهید طیب سر می‌زدند. فاتحه و تکریم داشتند. برخی برای کوچکترها از او می‌گفتند که چه کرده و کی بوده! من به فکر فرو رفتم که این عزت و یادکرد، چیزی فرا و ورای آن دفاع از حضرت امام باشد! باید کُلِ زندگی او را برآیند گرفت نه فقط آن دَمِ آخر را. معتقدم هر شهیدی بین خودش و خدا چیزی و کاری و سِرّی و حرفی و...دارد. حتما یک خبری وسطِ آن ارتباطِ دونفره هست. آقای عبدی می‌گفت: "شهدا بلد بودند چطوری سرِ خدا را کلاه بگذارند!" به شوخی می‌گفت اما یعنی آنها بلد بودند دلبری از خدا بکنند و او را راضی کنند که بخردشان و ببردشان.

خدایا من که چیزی بلد نیستم.

  • حسن مجیدیان

لهجه های غزه ای

چهارشنبه, ۲۶ دی ۱۴۰۳، ۱۲:۳۴ ب.ظ

طبیعتا آدم کتاب می‌خواند که کیف کند و بهره ببرد و چیزی یاد بگیرد. اما " لهجه های غزه ای" رهاوردش درد است و رنج. صفحه به صفحه و بلکه خط به خط کتاب اشک آور و بیچاره کننده است. همه اش رنج، بیچارگی، عذاب های فوقِ طاقت. آب نیست. برق نیست. نان نیست. جای خواب نیست. حتی جایی برای در امان بودن از بمب و موشک نیست. یک حبه سیر و یک فنجان قهوه و یک قرص نان و یک لیوان آب آشامیدنی و یک دست لباس و یک شانه و یک جا برای تدفین شهدا و ...نیست! هیچی در غزه نیست. تازه این کتاب گزارش هایی از چهل روز بعد از تهاجم به غزه است، الان که بیش از چهارصد روز از جنگ گذشته، دیگر چی در غزه ی همه چی از دست داده پیدا می‌شود؟ خدایا ما بودیم و این شد! ما بودیم و هزاران جسد بلاکفن، تجزیه شد!

ما بودیم و کودکان از سرما مردند! ما بودیم و آدمِ غزه ای در حسرتِ یک میوه، جان داد! ما بودیم و اینها این طور رفتند و مانده ها این سان دوام آوردند. چه کتابی که اگر نخوانی اش ضرر کرده ای و اگر بخوانی اش و از درد آنها، درد نگیری باز هم ضرر کرده ای. هیچ قومی و دسته ای مثل غزاوی ها نیستند که مثال و نمونه ی شرف و ایمان و آدمیت و درد و مظلومیت و فراموش شدگی باشند.

تاوان این خون تا قیامت ماند بر ما

  • حسن مجیدیان

دو تا سوال

دوشنبه, ۲۴ دی ۱۴۰۳، ۰۹:۵۵ ق.ظ

 

در مورد آتش سوزی در لس آنجلس و کالیفرنیا حرف بسیار است. حتما انواع تحلیل ها را خوانده اید. موضوع چیزی نیست که من از آن سر در بیاورم و چیزی بگویم. عده ای خوشحالند و این را انتقام الهی و آهِ مردم مظلوم غزه و یا بی کفایتی دولت آمریکا و ریختن هیمنه ی ابرقدرت می‌دانند و عده ای هم برای مردمِ آنجا ناراحت شده اند و حادثه را به عوامل طبیعی ربط داده اند و مردمِ متمدن آمریکا را سرِ مردم خودمان کوبیده اند و وضع سلبریتی ها هم معلوم است. من با اینها کاری ندارم؛ چون اثبات هر کدام از گزاره های بالا، معرفت و تخصصی می‌خواهد که من ندارم. ان شاالله آن چه دوستان میگویند باشد‌. و البته برخی تحلیل ها هم منطقی و درست است. مثل بی کفایتی در کنترل این حادثه و...

فقط دو تا سوال برایم ایجاد شده.

یکی اینکه اصلا چرا ما باید در هر مساله ای اظهار نظر کنیم؟ واقعا ما مگر چیزی هم بلدیم؟ از ناترازی انرژی و وعده ی صادق و عملکرد دولت و آتش‌ سوزی در آمریکا و...در مورد همه چیز نظر داریم! و این به نظرم عادی نیست. دوم اینکه چرا خارج از حدِ معرفت و درکمان، حوادثی مثل همین آتش سوزی را قهر و انتقام خدا می‌دانیم ولی اگر در کشور خودمان زلزله آمد، چنین تحلیلی نداریم؟ چرا مسائل را همیشه میبریم سمت این چیزها؟ شاید این آتش سوزی انتقام خدا باشد ولی من از کجا این را فهمیده ام و چه جوری به این سطح از معرفت رسیده ام. این پرده برداری از فعلِ الهی، مگر کار هر کسی است؟ مگر غیبِ عالم، اینهمه آشکار و عریان است؟

خلاصه این دو سوال ذهنم را درگیر کرده.

  • حسن مجیدیان

آن قدر سرد که برف ببارد

يكشنبه, ۲۳ دی ۱۴۰۳، ۱۰:۰۸ ق.ظ

این کتاب داستان سفر دختری بهمراه مادرش به ژاپن است. کتاب توصیفاتی ساده اما چشمگیر و زیبا از مناظر و مکان ها دارد و در خلال توضیح سفر، رفت و برگشتی از خاطرات گذشته به امروز دارد که در شناخت آدم ها و روحیات آنها موثر است. وجه امتیاز کتاب، این است که یک کارگاه خوب برای تمرین نویسندگی بویژه توصیف و ترسیم محیط و مکان ها است. کوتاه و خواندنی است از انتشارات بیدگُل.

  • حسن مجیدیان

اگر نپیچم، هیچم!

يكشنبه, ۲۳ دی ۱۴۰۳، ۰۸:۳۴ ق.ظ

 

می‌گفت: طالب باش، بی‌قرار باش، طالبِ بی‌قرار دوست باش، و به این طلب، لبخند بزن، به این بی‌قراری، خرسند باش، و خود را در این طلب و بی‌قراری، جاری ببین، در این سِیرِ مُدام، و رفتنِ پیوسته و پُرکشش، خود را معنا کن، خود را بیاب. می‌گفت: خود را در تپیدن برای آن «خوب‌ترین» پیدا می‌کنی. از پا که می‌نشینی و آتش طلب، طلبِ آن خوبِ ناپیدا، که در تو فروبمیرد، خودت را گم می‌‌کنی. از خودت پنهان می‌شوی. می‌گفت: تا وقتی آرزومندانه در جست‌وجوی آن خوب‌ترین باشی، هستی. هستی و هستی‌ات سرشار از معانی است: 

اگر یک‌دم بیاسایم، روان من نیاساید

من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم (دیوان شمس، غزلِ ۱۴۳۸)

 

جملهٔ بی‌قراری‌ات از طلب قرار توست

طالبِ بی‌قرار شو تا که قرار آیدت (دیوان شمس، غزل ۳۲۳)

 

چون مار ز افسون کسی می‌پیچم

چون طُرّهٔ جعدِ یار پیچاپیچم

والله که ندانم این چه پیچاپیچ است 

این می‌دانم که چون نپیچم، هیچم (دیوان شمس، رباعی ۱۱۳۲)

 

ساحل افتاده گفت گرچه بسی زیستم   

هیچ نه معلوم شد آه که من کیستم

موج ز خود رفته‌ای تیز خرامید و گفت:  

هستم اگر می‌روم گر نروم نیستم (اقبال لاهوری، پیام مشرق)

 

موجیم که آسودگی ما عدم ماست

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم (کلیم کاشانی)

  • حسن مجیدیان

سمندر

شنبه, ۲۲ دی ۱۴۰۳، ۰۹:۵۲ ق.ظ

رزمنده ی جوانی که از قضا زندگی‌ِ پُرتلاطمی داشته، در منطقه ی جنگی و کنار یک پُل استراتژیک، مشغول خدمت است. برای او و همراهانش در طول خدمت در کنار پل، اتفاقات جالبی می افتد که منجر به مرور آدم ها و شخصیت آنها می‌شود. اثری که پیچیدگی و فراز و نشیب آدم ها را نشان می‌دهد. چون رفت و آمد خاطرات، کم و بیش در کتاب زیاد است، خواندنش حوصله و حواسِ جمع می‌خواهد.

 

 

  • حسن مجیدیان