حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

نوشتن را دوست دارم همین!

بایگانی

لحظه های کش دار...

دوشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۸، ۰۲:۱۵ ب.ظ

🎈

در زندگی لحظه‌هایی هست که دلت می‌خواهد مثل پنیر پیتزا کش بیایند...، طولااانی! تمام نشود. آن‌قدر می‌ترسی که هی ساعتت را نگاه می‌کنی!

مثل وقت‌هایی که بوی خاک باران خورده می‌پیچد توی هوا و دوست داری ریه‌ات اندازهٔ جنگل‌های گیلان باشد برای فرو دادن آن همه عطر...!

مثل قدم زدن دوشادوش کسی که هی دزدانه سرت را می‌چرخانی تا نیم‌رخ صورتش را ببینی!

مثل لحظهٔ تمام شدن یک مکالمه تلفنی وقتی هنوز دلت نمی‌آید گوشی را بگذاری؛ انگار که ته‌ماندهٔ صدایی هنوز توی سیم تلفن هست!

مثل چشم‌هایی که وادارت می‌کنند سرت را بیندازی پایین و زمین را نگاه کنی، گویی که مغولی شمشیرش را گذاشته روی گردنت!

مثل خداحافظی‌ها. وقتی که هی دلت نمی‌آید بروی و می‌گویی: کاری نداری؟ دیگه خداحافظ...؛ واقعاً خداحافظ...!

مثل گم شدن ماشینی در ترافیک وقتی که می‌خواهی تا آخرین لحظه بدرقه‌اش کنی.

مثل شبی دور آتش با آدم‌هایی که دوستشان داری و نمی‌خواهی صبح بیاید و بساط چای و سیب‌زمینی آتشی‌تان را به هم بزند.

مثل شبی که «الههٔ ناز»ی هست و دلت می‌خواهد با خواننده دَم بگیری و بخوانی:

«یا رب تو کلید صبح، در چاه انداز...»! این‌ها از آن دسته حسرت‌های خوشایند زندگی هستند.

من فکر می‌کنم «فقیر» تنها کسی نیست که پول ندارد یا کفش پاره می‌پوشد. فقیر کسی است که در زندگیش از این دست لحظه‌های کش‌دار ندارد. همین لحظه‌هایی که وقتی یادشان می‌اُفتی، تهش می‌شود افسوس و کاش تمام نمی‌شد...!

 سید علی فلاح

نظرات (۱)

  • محمد برزین
  • سلام 
    چقدر این متن پر بود از قشنگی 
    دم نویسندگه اش گرم خیلی حال خوب کن 
    پاسخ:
    سلام.ممنون که آمدید...
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی