اگر نپیچم، هیچم!
میگفت: طالب باش، بیقرار باش، طالبِ بیقرار دوست باش، و به این طلب، لبخند بزن، به این بیقراری، خرسند باش، و خود را در این طلب و بیقراری، جاری ببین، در این سِیرِ مُدام، و رفتنِ پیوسته و پُرکشش، خود را معنا کن، خود را بیاب. میگفت: خود را در تپیدن برای آن «خوبترین» پیدا میکنی. از پا که مینشینی و آتش طلب، طلبِ آن خوبِ ناپیدا، که در تو فروبمیرد، خودت را گم میکنی. از خودت پنهان میشوی. میگفت: تا وقتی آرزومندانه در جستوجوی آن خوبترین باشی، هستی. هستی و هستیات سرشار از معانی است:
اگر یکدم بیاسایم، روان من نیاساید
من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم (دیوان شمس، غزلِ ۱۴۳۸)
جملهٔ بیقراریات از طلب قرار توست
طالبِ بیقرار شو تا که قرار آیدت (دیوان شمس، غزل ۳۲۳)
چون مار ز افسون کسی میپیچم
چون طُرّهٔ جعدِ یار پیچاپیچم
والله که ندانم این چه پیچاپیچ است
این میدانم که چون نپیچم، هیچم (دیوان شمس، رباعی ۱۱۳۲)
ساحل افتاده گفت گرچه بسی زیستم
هیچ نه معلوم شد آه که من کیستم
موج ز خود رفتهای تیز خرامید و گفت:
هستم اگر میروم گر نروم نیستم (اقبال لاهوری، پیام مشرق)
موجیم که آسودگی ما عدم ماست
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم (کلیم کاشانی)
- ۰ نظر
- ۲۳ دی ۰۳ ، ۰۸:۳۴