حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

نوشتن را دوست دارم همین!

بایگانی

چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن

يكشنبه, ۹ تیر ۱۴۰۴، ۰۷:۲۸ ق.ظ

خوب یا بد، آدمی نیستم که عُموم رفقا را فراموش کنم. معمولا ولو در مجازی سراغشان را می‌گیرم، حتی اگر سال‌ها ندیده باشم شان. این روحیه اگر مذموم یا ممدوح باشد برای من ضررها و مخاطرات و آسیب ها هم البته کم نداشته! این روحیه برخاسته از تبار یا تربیت یا ژن یا کودکی یا تاثیر دوستان یا مطالعات و یا هر چه که باشد؛ در من هنوز زنده است. البته کم جان تر از گذشته. چندی پیش یکی از رفقای خوب و صمیمی را بعد از ۱۸ سال دعوت کردم منزل. با همه ی صمیمیت و برادری با همه ی باهم بودن ها در نوجوانی و جوانی، ولی ۱۸ سال بود که ندیده بودیم همدیگر را. خودمان هم از این دوری متعجب بودیم! در مورد رفقای نزدیکتر البته تکلیفی دیگر دارم و از حال و احوال شان غافل نیستم. از میان آنها هم خب به طور طبیعی با تعدادی رابطه ای روزانه دارم. عنایت اقبالی که_ بدون اغراق_ مجموعه ای از تلاش و خستگی ناپذیری و محبت و ادب و...هست؛ تا مرز شهادت رفت و ماند! سخت ترین روزهای من بود. بوضوح در خودم دیدم که طاقت داغش را ندارم. گریه ها کردم. حالم بد بود. تصور روزهای بدون او برایم سخت و مبهم بود. حالا اما مانده. هرچند ما را بلاتکلیف گذاشته. ولی فعلا رو به بهبودی است! دعایش کنید. رفقا هرکس گفت که من تنها زندگی میکنم؛ حرفش را باور نکنید. آدمی تنها نیست و بی دوست و رفیق و بی ارتباطات‌ اجتماعی می پوسد و چروک و مانده می‌شود. هرچند خودش خبر نداشته باشد. قدر همین دوستی ها را بدانیم. بِداریم رفقایمان را. عهده دارِ بی کس و کارها باشیم. همه ی ما در معرض مرگ و نیستی و رفتن هستیم. نشود که رفقا بروند و حسرت بخوریم. تا بجنبیم؛ فرصتمان تمام شده. من به شوخی و جدی به خدا گفته ام که بعد از سلامتی عنایت چیزی از تو نمیخواهم. خدایا اگر عنایت ماند، من را ببری راضی ام. من نباشم ولی امثال عنایتِ بدردبخور، سالها بمانند..

  • حسن مجیدیان

سلیقه در تشییع

يكشنبه, ۹ تیر ۱۴۰۴، ۰۷:۲۴ ق.ظ

 

آنهایی که دست اندرکار تشییع امروز بودند و طراحی تریلی های حامل پیکر شهدا به عهده شان بود؛ دقت کردم و دیدم فهم و سواد فرهنگی بالایی دارند. تریلی کودکان شهید در جلو بود و تزئین تریلی ها و چینش تابوت ها هر کدام تابعِ یک معنایی بودند. آنها از همین فرصتِ تشییع هم برای انتقال پیام استفاده کرده بودند. دست شان را میبوسم.

  • حسن مجیدیان

قطعه پنجاه

يكشنبه, ۹ تیر ۱۴۰۴، ۰۷:۲۲ ق.ظ

 

آن وقت ها که شهید عبدی و شهید سیفی را سال ۱۳۷۷ در قطعه ی پنجاه دفن کردند؛ آن جا آن قطعه تقریبا خالی و متروکه بود. بعدها و در جریان بحث دفاع از حرم، بسیاری ها از شهدای مدافع، آن جا آرام گرفتند. فردا هم سردارِ پرافتخارمان حاجی زاده میهمان آن خاک معطر است. حالا قطعه ی پنجاه قطعه ی مهمی است. قطعه ای شاخص. مثل آسمانی پُر از ستاره. حالا پاتوقِ شب جمعه های عاشقان است. من هم دوست دارم اگر شهید شدم در قطعه‌ ی ۵۰ به خاک بروم. تا یار که را خواهد.

وقتی رفیقم کتاب همیشه مربی را به سردار حاجی زاده داده بود؛ ایشان گفته بود: بگو نویسنده ی کتاب بیاد ببینیمش. قرار بود بروم پیشش. جنگ شد و سردار رفت...

 

 

  • حسن مجیدیان

این روزها هیچ کاری کوچک نیست

يكشنبه, ۲ تیر ۱۴۰۴، ۱۰:۰۷ ق.ظ

این روزها هیچ کاری کوچک نیست! آدم‌های توانمند بسیاری را می‌شناسم که به دلیل روحیه‌ی #کمال_گرایی عمری را به مُعطّلی گذرانده‌اند. آنان دست به هر کاری که بردند، نتیجه‌ را مقایسه کردند با نمونه‌ی برتر آن و ناامید شدند. لذا زمانی نگذشت که دست از تلاش کشیدند و شدند حسرت‌بَر! غرض این‌که این روزها می‌بینم خیلی‌ها که احساس می‌کنند باید حرکتی انجام بدهند، به دلیل همین کمال‌گرایی افراطی نمی‌توانند قدم از قدم بردارند. تصور آنان این است که یا کاری نکنیم، یا که باید کارستان باشد! ضروری است به این گروه از هم‌وطنان تذکر داد که آنچه در ذهن دارید، به‌دست نیامدنی است در این زمان کوتاه. پس بیایید برای غلبه بر این روحیه، دست به #کارهای_کوچک_و_خُرد بِبَرید؛ حتی کارهای بسیار کوچک و بسیار خُرد! (و البته که در شرایط حاضر هیچ‌کاری خُرد و ناچیز نیست!) فداکاری فقط بذل جان نبوده و نیست. حتی بخشیدن یک صندلی در مترو به شخصی کم‌توان، می‌تواند احوال جمعی کوچک را مُتحوّل کند! و بعد اگر دنبال کنیم این جمع خوشحال را از مترو تا خیابان و کوچه و خانه، خواهیم دید که چه معجزه‌ای شده! پ.ن: چند روز پیش به دوستی گفتم این گل‌های پراکنده را ببین در این دشت؛ هر یک قُوت یک جاندار است! و مجموع این گل‌ها و آن جانداران، #حیات جاری در این دشت را شکل می‌دهند.

 

علی اصغر عزتی پاک

  • حسن مجیدیان

گردش نسلی سپاه

يكشنبه, ۲ تیر ۱۴۰۴، ۱۰:۰۵ ق.ظ

 

در خبرها آمده بود: سردار مجید خادمی فرمانده سازمان اطلاعات سپاه پاسداران شد.

بببینید سپاه یک نهاد جالب و عجیب و در عین حال افتخارآفرین است در نوع خود... ذخیره دارد برای روز مبادا. انگار تیم الف و ب و حتی ج داشته باشد! در خبرها خواندم سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تا ده رده فرماندهی در سطوح بالا در نظر گرفته است. این کم مطلبی نیست. اما مجموعه های فرهنگی و تربیتی و هیئات چی؟ آنها در خیلی موارد؛ قائم بر فرد و تک محور هستند. راس مجموعه نباشد؛ تنه و بدنه ی مجموعه هم دچار ریزش و تزلزل می‌شود. گردش نسلی و تربیت جایگزین؛ مشکل حادّ مجموعه های فرهنگی است. آیا ما برای همین یکی دو سالِ بعد؛ جایگزینی برای سخنران و مداح و مربی مجموعه ها داریم یا نه؟ افراد نیمکت نشینمان را چیده ایم؟

کاش از سپاه یاد بگیریم!

  • حسن مجیدیان

خداحافظ آقای سپر

يكشنبه, ۲ تیر ۱۴۰۴، ۱۰:۰۳ ق.ظ

سرنوشت آدم‌ها یک کتاب عجیب و خواندنی است. کسی چه می‌داند کجا و روی کدام خاک خونش می‌ریزد و تنش به خاک می افتد؟ عمری سپرِ بلای سیدحسن در لبنان باشی و عاقبت بدون او، در خاک ایران بهمراه پسرت شهید شوی! آن هم بدست پلیدترین های عالَم که صهیونیست‌ها باشند!

شهادتت مبارک ابوعلی

  • حسن مجیدیان

بیفتیم توش بهتره!

شنبه, ۱ تیر ۱۴۰۴، ۰۹:۳۶ ق.ظ

 

بچه که بودم دعوایی بودم. با هم سن و سال‌های خودم دائما گلاویز. از گنده ها میترسیدم. اما یک بار دو بار که دلم را به دریا زدم و با بزرگتر از خودم زد و خورد کردم؛ تمام شد. ترسم ریخت! دیدم ته ماجرا همین حد است.

نوجوان بودم و خیلی خجالتی و کم حرف! باورتان میشود؟ آب می‌شدم در جمع. یکی دو بار که در جلسات حرف زدم و آب دهان قورت دادم و رنگ عوض کردم؛ همه چیز تمام شد. حالا در میان جمع و جمعیت اگر زیاده روی در صحبت نکنم هنر کرده ام!

صل داستان هم همین است. فرموده اند خودت را بینداز داخل آنچه ازش می‌ترسی. یکبار که به آب بزنی و چند قلپ آب هم بخوری؛ دیگر ترست ریخته! ب

گذار آمریکا بیاید. بگذار گلاویز شویم. می‌زند و می‌خوریم و میزنیم و می‌خورد.

بگذار آن گزینه ی نهایی روی میز؛ یک بار برای همیشه تمام شود.

بگذار با تمام ایمان و اعتقاد و حیثییت و زورمان را با این گنده لاتِ مدعی دربیفتیم تا بفهمیم که هیچ پُخی نیست!

بفهمیم که ابرقدرت خداست.

بگذار بگذریم از آن ترسِ موهومِ درافتادن با آمریکا.

به خدا که این جنگ و بزرگتر از این جنگ، عینِ نعمت است. نمی‌بینی که همین حالا هم یک عده زیرِ سایه ی جنگ دارند حسابی قد میکشند؟

 

بگذار آمریکا بیاید.

بگذار با او گلاویز شویم. ب

گذار نترسیم.

بگذار مردانه بایستیم جمجمه مان را به خدا بسپاریم.

بگذار شهید شویم.

  • حسن مجیدیان

کتاب کهکشان نیستی

شنبه, ۱ تیر ۱۴۰۴، ۰۹:۳۵ ق.ظ

در این روزهای جنگی، کتاب بخوانیم یا نه؟ کارهایمان را دنبال کنیم یا محو اخبار جنگ شویم؟ بهرحال کهکشان نیستی را که قبل از جنگ دست گرفته بودم، تمام کردم. کتاب مفصلی راجع به احوالاتِ کوهِ توحید و قله ی سلوک عرفانی، آیت الله سیدعلی قاضی طباطبایی. کتابی داستانی و شیرین و پر از درس های کمیابِ معنوی و سلوکی و عرفانی. کتابی لازم و واجب برای هرکس که می‌خواهد راهی بسوی عالم بالا پیدا کند.

  • حسن مجیدیان

داغ بی تسلی

سه شنبه, ۲۸ خرداد ۱۴۰۴، ۰۷:۴۹ ق.ظ

از آن داغ هایِ همیشگی و فراموش نشدنی.

حسن طهرانی مقدمِ زمانه ی ما

حیف

 

ما چرا عابرِ پس کوچه ی عادت شده ایم؟

دورافتاده ز دامان شهادت شده ایم؟

  • حسن مجیدیان

دو گمنام

سه شنبه, ۲۸ خرداد ۱۴۰۴، ۰۷:۴۵ ق.ظ

شهادت دو فرمانده ی گمنام

خیلی تلخ بود این خبر دیروز اتفاقی عکس سردار محقق و پای مصنوعی اش را می‌دیدم. شب خبر شهادتش آمد. حقیقتا تلخیِ این شهادت ها براحتی از کامِ ما نخواهد رفت. ما هنوز برای سیدحسن نصرالله عزاداری نکرده ایم! همه ی غم ها و گریه ها را انباشت کرده ایم برای وقت دیگر.

  • حسن مجیدیان

روزهایی که رهبری ده سال پیش می دید!

سه شنبه, ۲۸ خرداد ۱۴۰۴، ۰۷:۴۴ ق.ظ

«اگر اینها مبارزه نمیکردند، این دشمن می‌آمد داخل کشور، ما باید اینجا در کرمانشاه و همدان و بقیه‌ی استانها با اینها میجنگیدیم و جلوی اینها را میگرفتیم.» (۵ بهمن ۹۴) این بخشی از سخنان حکیمانه‌ی رهبری است که یک دهه پیش در دفاع از فداکاری مدافعان حرم و محور مقاومت بیان شد؛ در حالی که در آن دوران، غربزدگان و عناصر ضد انقلاب در رسانه‌های خود علیه این صحبت‌ها موضع‌گیری‌ می‌کردند و این منطق دفاعی را به تمسخر می‌گرفتند.  امروز صحت این پیش‌بینی‌ را نه‌تنها در شهرهای مرزی بلکه فراتر از آن، در *قلب پایتخت و محله‌های تهران - از سعادت‌آباد و کامرانیه تا شهرآرا، محلاتی، اقدسیه و لویزان* - به عینه مشاهده کردیم و دیدیم چگونه دشمن وحشی به خانه‌های مسکونی حمله‌ور شد.

پژمان عرب

  • حسن مجیدیان

تهران خلوت

سه شنبه, ۲۸ خرداد ۱۴۰۴، ۰۷:۴۲ ق.ظ

 

تهران خلوت شده. دیروز خروجی های تهران افتضاح بود. حداقل از تهران به کرج را که خودم شاهد بودم. پمپ بنزین ها هم شلوغ. نانوایی ها هم کمی شلوغ. کم نیستند آنها که احتمالا بخواهند توی این شرایط، تهران نباشند. کم نیستند کسانی که ترس و واهمه دارند و... رفقا این ها این رفتارها کاملا طبیعی و انسانی است. زمان جنگ تحمیلی هم که مردم انقلابی تر بودند؛ همین بساط ها برپا بود. تازه عده ای هم رفتند خارج تا غبار جنگ بخوابد و بعدش برگردند. من این هیجان و کنش مردم و خروجشان از منطقه ی خطر را تقبیح نمیکنم. جان دوستی و حفظ زن و بچه و...از غرائز آدمی است. ما خانوادگی پیشنهاد خارج رفتن نداشتیم، ولی پیشنهاد شمال رفتن را با قوت رد کردیم!

  • حسن مجیدیان

دارم زندگی میکنم

سه شنبه, ۲۸ خرداد ۱۴۰۴، ۰۷:۴۱ ق.ظ

دوستی می پرسید: «توی این وضعیت، چیکار می کنی؟!» گفتم: «زندگی می کنم و همان کارهایی را انجام میدم که انجام میدادم و باید انجام بدم؛ با کمی، چاشنی و مخلفات بیشتر.» گفت: «یعنی چی؟!» گفتم: «یعنی دارم کتابمو می نویسم که باید می نوشتم. به کسانی که با کمی احوالپرسی، حالشون بهتر میشه، زنگ میزنم و حالشونو می پرسم و سعی می کنم دلگرمی خودمو بهشون منتقل کنم و آرامش را. آنهایی را هم که فکر می‌کنن، لازمه چند روزی تغییر محیط داشته باشن، به خونمون دعوت می کنم که بیان تا پیش هم باشیم؛ همین.» واقعا این روزها هم تمام می شود و فقط یک تجربه زیستی برایمان باقی می ماند و خاطراتی که یا ما باید از دیگران مرور کنیم یا شاید هم، دیگران از ما. هر باشد، ان شاالله خیر است دیگر... هم مثل دوران دفاع مقدس، شیشه های خانه را چسب می زنیم، هم زندگی مان را می کنیم و هم، به دنبال انجام درست تکلیفهایی هستیم که در مقابل محیط اطرافمان داریم؛ حتی زیر رفت و آمد پهبادهای دشمن و صدای پدافندهای سلحشوران سپاه و ارتش خودمان و... مگر نه اینکه تا خدا نخواهد، برگی از درخت نمی افتد! خب تدابیرمان را به کار می بندیم و دعاها و توسل هایمان هم توی لیست برنامه هایمان هست و بعدش هم، زندگی که باید در جریان باشد دیگر .... مهم، موضع گیری هایمان در چنین شرایطی است که کدام طرف ایستاده ایم! طرف جبهه خودی یا طرف جبهه دشمن! بقیه اش حل است، دیگر... فقط حواسمان باشد، نه از خباثت دشمن خارجی غافل باشیم و نه از توطئه های دشمن و نفوذی های داخلی؛ همین.....

زهره یزدان پناه قره تپه بیست و ششم خرداد ۱۴۰۴

  • حسن مجیدیان

میانمایگی

چهارشنبه, ۲۲ خرداد ۱۴۰۴، ۰۹:۰۶ ق.ظ

بعضی ها فرهیخته نیستند

فرومایه هم نیستند

وسطند. میانمایه اند.

اما عجب اعتماد بنفسی دارند!

در مورد همه چیز نظر می‌دهند

متخصصِ همه ی امورند!

اینها را دنبال نکنید

دور بریزید

کاش میشد اینجا معرفی شان کنم!

  • حسن مجیدیان

آدم ها کتاب نیستند

چهارشنبه, ۲۲ خرداد ۱۴۰۴، ۰۹:۰۵ ق.ظ

 

رفقا آدم‌ها کتاب نیستند که مثلا صفحه‌ی صد و چهل‌شان را نشانه بگذاری، برگردی و هنوز همان‌جا که بودند باشند. آدم‌ها جلو می‌روند. صد و چهل و یک، چهل و دو، چهل و سه، چهل و چهار و به پایان می‌رسند. آدم‌ها خودشان تمام می‌شوند و می‌گذارند می‌روند. منتظر نمی‌مانند تو برگردی و ورق‌شان بزنی و یادت بیاید کجایشان بوده‌ای‌. آدم‌ها تغییر می‌کنند. داستان‌شان را بالا و پایین می‌کنند، تغییر می‌دهند، پایان را عوض می‌کنند، دوباره از نو شروع می‌کنند. آدم‌ها شاید، حتی پس از گذشتِ یک روز، دیگر آن‌که بوده‌اند نباشند. شاید تصمیم گرفته باشند کتابِ دیگری باشند.

آدم‌ها کتاب نیستند رفقا

  • حسن مجیدیان

علیانی مقاوم

دوشنبه, ۲۰ خرداد ۱۴۰۴، ۱۲:۰۲ ب.ظ

 

دیروز کورش علیانی آمد پیشم. از هر دری با این نویسنده و زبان شناس و مجری دردمند و دوست داشتنی گپ زدیم. دوست خوب و فهیم  که جهانی نو داشته باشد و تو را بسازد و راه بیندازد چه نعمتی است. خدایا نگهش دار.

  • حسن مجیدیان

لابد تمناهای ما راستکی نیست

شنبه, ۱۸ خرداد ۱۴۰۴، ۰۶:۴۲ ق.ظ

 

آن جوانِ پشتِ سرِ تابلوی بالاسرِ شهدا، محسن حججی بود که عاشق حاج احمد کاظمی بود! این ها دروغ نیست. هر کسی را بخواهی و تمنا کنی؛ بهش میرسی. لابد تمناها و خواستن های ما واقعی نیست که این طور پا در گِل، دور از محبوب ها مانده ایم!

این روزها

دوریم از یارانِ همدل

بدجور هم دوریم!

  • حسن مجیدیان

علما یا شهدا؟

شنبه, ۱۸ خرداد ۱۴۰۴، ۰۵:۵۹ ق.ظ

 

این هر دو کتاب را همزمان این روزها می‌خوانم و میچشم. "کهکشان نیستی" داستانی بر اساس زندگی عارف بالله و کوه توحید آیت الله قاضی طباطبایی است و "اینجا بدون تو" روایت خانم بلباسی از همسر شهیدش محمد بلباسی که عاشقانه و بامزه و خواندنی است. کدام یک از این دو روایت عارفانه و عاشقانه بهترند و به کارِ ما می آیند؟ من از نوجوانی سوالی در ذهن داشتم که سبک زندگی علماء بهتر است و نزدیکتر به مرام اهل‌ بیت علیهم السلام یا سیره و روش شهداء؟ و حالا بعد از این همه سال می‌بینم که انصافا هر دو. از میان گروه های مختلف همین دو دسته از همه مقرب تر و الگوگرفتنی تر هستند و بقیه ی گروه‌ها با همه ی خوبی و امتیازشان به پای علما و شهدا نمی‌رسند‌ و از همین دو گروه بیشترین کرامت سر زده و بیشترین خدمت و اثر دیده شده و همین ها بیشترین دستگیری را از خلق خدا در حیات ظاهری و بعد از آن در حیاتِ عندالرب داشته اند. و شوربختانه من جزء هیچ کدام از این دو طایفه نیستم!

  • حسن مجیدیان

این آقای خمینی

شنبه, ۱۸ خرداد ۱۴۰۴، ۰۵:۴۰ ق.ظ

این مرد، این آقای امام خمینی، برای من همه چیز است.

منِ دور از روزهای مبارزه‌اش، منِ با فاصله از روزهای رهبریش و منِ دور از تجربه دیدار حتی از دورش، خودم را مدیون تأملات و تدبیرها و برنامه‌ها و تلاش‌های او می‌دانم. من دین‌داریم را هم مدیون او هستم. این‌ها همه البته معنایش این نیست که اگر امام نبود من امروز دین نداشتم یا در هرج و مرجی بی‌ساختار گرفتار بودم، منظورم این‌ها نیست. من مدیون امام شدم چون لیگ بازی را عوض کرد، انتظار من را از دین جابه‌جا کرد، تاملاتش افق نظریه‌پردازی را در جامعه بالاتر بودو تلاش‌هایش مسأله‌های زندگی را برای من تغییر داد، والا چه امام بود و چه نبود، ما امروز نمازمان را می‌خواندیم، برای شام نان و تخم مرغی می‌خوردیم، مدرسه بچه‌هایمان چیزی شبیه همین مدرسه‌های فعلی بود، تورم مثل همیشه بلای اقتصاد ایران بود، تعاملات سیاسی مسأله همیشه گفتگوی آدم‌ها بود و ما هر روز باید همین قدر کار می‌کردیم تا شب بشود و وقت استراحت‌مان برسد. امام چیزی را تغییر داد که آمدن و رفتن دولت‌ها تغییرش نمی‌داد، تغییر مجلس شورا عوض نمی‌کرد، جابه‌جا شدن قانون‌ها دگرگونش نمی‌کرد، امام تنظیمات ذهن جامعه را ارتقا داد. مسأله‌های زندگی را برای انسان ایرانی از سطح چالش‌های گوشه یک محله، برد تا سطح دغدغه‌های جهانی. ما را نگران مردم مستضعف جهان کرد، خشم ما را به سمت استکبار جهت داد، ظلم نپذیرفتن را دوباره برای ما معنا کرد و اعتماد به نفس ملی به ما داد. حالا همه رویایی که من دارم ریشه در چیزی دارد که او برای ما ساخت.من این‌طور مدیون این مردم.

 محمدرضا جوان آراسته

  • حسن مجیدیان

اینجا بدون تو

شنبه, ۱۸ خرداد ۱۴۰۴، ۰۵:۳۸ ق.ظ

این کتاب را باید با احترام دست گرفت و خواند. وقتی درازکش، محوِ کتاب بودم؛ می‌دیدم ادب این است که مثل آدم بنشینم و داستان را دنبال کنم. کتاب را باید با احترام و ادب خواند. به احترامِ زنی که کم از شوهرِ شهیدش نیست. همان طور که خودِ شهید در وصیتش اش نوشته و رهبر انقلاب هم در دیدار با خانواده ی شهدای مدافع حرم؛ همین را تکرار کرد که: "اگر این زن نبود من این توفیقات را نداشتم و به اینجا نمی‌رسیدم".

این کتابِ خیلی خوب با متنی هنرمندانه و زنده و با توصیفات جالب از محیط خانه و زندگی و لهجه و فرهنگ شمالی های عزیز، با روایتِ بی نقاب و روتوش از زندگی دونفره شهید بلباسی و خانم محبوبه بلباسی و... در درجه ی اول، خاص و مناسب خانم هاست. تا در خلال کلمات و صفحات این کتاب، یک زنِ قهرمانِ امروزی را تماشا کنند. دردسرهای بچه داری، رنج جدایی و انتظار، سختی های اسباب کشی و خانه بدوشی، پا به پای شوهر در کلاس و هیات و اردوی جهادی دویدن، پمپاژ عشق و انرژی به شوهری که غالبا خسته ی کار و جهاد است، رفتار متین و ستودنی در آزمونِ شهادت شوهر و دوری ِ چهارساله ی پیکر و... همه و همه گوشه اس از فضیلت های خانم بلباسی است. شهید بلباسیِ این کتاب آن همه خوب روایت شده که حتی می‌بینی یک جاهایی نمازش صبحش هم به فناء رفته و قضا شده! اما محمد در سیری که داشته و در سلوکی که همه اش خدمت و دوندگی و طلب بوده؛ عاقبت شهادت را پیدا میکند‌. شهیدِ زن و زندگی دوستِ ما با سه دسته گل و زینب توراهی؛ عازم سوریه می‌شود و برنمی‌گردد.

سراسر کتاب عشق است. درد است. گریه است. خنده و مزه هم کم ندارد البته. همسرِ شهید نویسنده ای بسیار توانا و آشنا به کلمه است. هرچه از لطافت و خوبی کتاب بگویم کم است. خسته اتان نمی‌کند. لهجه ی شیرین مازنی هم به کمکِ متن آمده تا خواننده را سرِ کیف و ذوق بیاورد.

توصیه میکنم زوج های جوان، در ابتدای زندگی چنین کتاب هایی را بخوانند. یقینا از بسیاری کتاب های زوج درمانگری، بهتر و عملی تر و واقعی تر است. راستش خیلی از ماها که زندگی مشترک داریم گاهی زیادی حساس و زودرنج و پرتوقع ایم. شاید دیدن زندگی محمد و محبوبه ی بلباسی کمی ما را خجالت زده کند. ما را راه بیندازد. ما را زنده کند. و حتی شهیدمان کند.

  • حسن مجیدیان