رمان انجمن مخفی

سلام. شب ها کار خوب آقای احمد شاکری را مطالعه میکنم. کار در حال و هوا و زمانه ی مشروطه است و خواندنی. بخوانید...
- ۰ نظر
- ۱۱ مرداد ۰۰ ، ۱۰:۴۸

سلام. شب ها کار خوب آقای احمد شاکری را مطالعه میکنم. کار در حال و هوا و زمانه ی مشروطه است و خواندنی. بخوانید...
همیشه مربی اثری از حسن مجیدیان است که به ناگفتههایی از سیره تربیتی و فرهنگی مربی شهید محمد عبدی میپردازد.
نویسنده در این کتاب، تلاش نموده شهید محمد عبدی را آن گونه که دیگران درکش کردهاند روایت کند. او در این کتاب به دنبال خلق اثر ادبی نبود و نهایت اختصار و ساده نویسی را رعایت کرده است.
شهید محمد عبدی از جمله مربیان و باسیجیان خالص و باهمتی بود که فعالیتهای گوناگونی در سنگر مدرسه و مسجد داشت. او ارتباطی فعال و سازنده با جوانان و نوجوانان داشت و همراه همنسلانش بعد از رحلت امام در سنگرهای فرهنگی مشغول به کار شد.
شهید عبدی در روز شانزدهم بهمن ۱۳۷۷ در یک عملیات تعقیب و گریز قاچاقچیان مواد مخدر در منطقه بزمان (گردنه ارزنتاک، دشت سمسور، رودخانه عباس آباد) در حالی که تا مرز حدود ۲ متری نوک قله ارتفاعات که سنگر تیرباچی اشرار در آن بود پیش رفته بود با گلوله اشرار که به قلب مطهرش اصابت کرد، به جمع عاشورائیان پیوست و شربت شیرین شهادت را که سالها به دنبال آن بود نوشید.
همیشه مربی در سه فصل با عناوین «خدا کند همیشه جا برای دویدن باشد»، «خداوند مرا آفریده است برای معلمی و مربیگری» و «من مثل حضرت زهرا(س) شهید میشوم» تدوین شده است.
مجیدیان در مقدمه کتاب مینویسد: «برای کتاب او سراغ خیلیها رفتم. گذشت زمان، غبار فراموشی بر خاطرات شیرین او کشیده بود و آنچه حاصل شد، اندکی از حیات مبارک اوست که پیش روی شماست. کاش پیش از این، با همت و شوقی بیشتر، در سالهای اولِ بعد از شهادتش این کار شکل میگرفت. کاش لیاقت داشتم تا برای آن چلچلهٔ مجنون و بیقرار کتابها بنویسم. بااینحال، آنچه در این کتاب آمده، گفتارهای مرتبط و بههمپیوستهٔ شیرین و عبرتآموزی است از سلوک و دغدغههای فرهنگی و توانمندیهای تربیتی او در مسجد و مدرسه و بسیج و... از خدا میخواهم آنها که دغدغه کار تربیتی و ارتباط با نوجوان و جوان را دارند، این کتاب را از دست ندهند، بهویژه فصل دوم را.»
علاقهمندان به ادبیات پایداری و خاطرات شهدا مخاطبان این کتاباند.
اردیبهشت سال ۱۳۷۶ در تهران، کنگرهٔ سرداران و ۳۶.۰۰۰ شهید برگزار میشد. هم بهار بود و هم یاد و نام و عکس شهدا فضای شهر را دلپذیر کرده بود. هنوز تا دوم خرداد مانده بود که موجی بیاید و حال و هوای سیاسی و فرهنگی کشور را عوض کند.
کلاس سوم راهنمایی بودیم. مدرسهٔ حر بن ریاحی؛ خیابان شهید مهران سجدهای. پُرانرژی بودیم و پُرشروشور؛ بچههای کفِ خاکسفید و تهرانپارس. کسی هم حریف ما نبود. در مدرسه باهم یک تیم بودیم. بنا گذاشتیم در همان ایام، داخل نمازخانهٔ مدرسه، نمایشگاه شهدا راه بیندازیم. آن روزها این تیپ کارها توی بورس بود و جواب میداد؛ ولی تجربهای نداشتیم و خیلی بارمان نبود.
محمد بهواسطهٔ آشنایی و رفاقتی که با بچهها داشت، به مدرسه رفتوآمد میکرد. معمولاً از کارهای بچهها خبر داشت و مدرسه هم برایش مهم بود. گاهوبیگاه میآمد مدرسه. تا فهمید نمایشگاه شهدا زدهایم، سروکلهاش پیدا شد. برای شهدا با شوقوذوق میآمد و اشتیاق در چشمهایش معلوم بود. تا آنجا که میتوانست یکسری وسایل برایمان فراهم کرد؛ از عکس شهدا بگیر تا گونی و پرچم و ریسه و سیمخاردار و...
وقتی رسید بالای سر ما، برخلاف انتظارمان، کار را دست نگرفت. سعی میکرد بهنوعی کار بچهها را بهصورت عمومی هدایت کند و جلوی خلاقیتشان را نگیرد. تعدادی عکس شهدا در سایزهای مختلف با خودش آورد و روی مقوا چسباند. بعد با سلیقه دور مقوا کادر زیبایی کشید. ماژیک را برداشت و با حوصله نوشت: «فَأینَ تَذهَبون؟ میروم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم.»
بااینکه خطش تعریفی نداشت، اما وقتی با ماژیک نوشت، کارش در نهایت بد نشد. خوشمان آمد. هرجا گیر میکردیم با حوصله راهنمایی میکرد. نمایشگاه که عَلَم شد، رفت یک گوشه ایستاد به نماز و یک سجدهٔ حسابی کرد. من همان وقت با خودم گفتم: حتماً آقا عبدی برا این نماز میخونه که خدا این کار رو ازش قبول کنه.
مناجاتش که کمی طولانی شد، حسین تیزچنگ که همسنوسال ما، ولی با محمد صمیمیتر بود، گفت: «آقا عبدی، چیه اینقدر مناجات میکنی؟ میخوای زن بگیری و التماس به خدا میکنی؟»
بلند شد و با چوب دنبالش دوید. حسین از این پردهها زیاد خلق میکرد. نمایشگاه با کلی ذوقوشوق و زحمت و کلاس نرفتن برپا شد و آمادهٔ بازدید. خیلی دوست داشتیم زودتر افتتاحش کنیم، ولی مسئولان مدرسه خیلی پا ندادند و نسبت به کار بچهها واقعاً بیمهری کردند. حتی خانم مستخدم مدرسه هم کلی اذیتمان کرد. حتی بعضی از دانشآموزان مدرسه مسخرهمان میکردند که: «این جوجهبسیجیا چیکار میکنن تو نمازخونه؟»
رفتارشان خیلی به ما بَرخورد. افتادیم روی دندهٔ لج که «ما هم نمیذاریم کسی نمایشگاه رو ببینه و جمعش میکنیم.»
در عرض یکی-دو ساعت، سهسوته نمایشگاه شهدا را آوردیم پایین. محمد بااینکه از کار ما حیرت کرده بود، اما هیچ حرفی نزد و جلوی ما را نگرفت. بااینکه با کار ما موافق نبود، خوب میدانست که الآن موقع سرشاخ شدن با یک مُشت نوجوان احساساتی نیست و از کارش نتیجه نخواهد گرفت. نهتنها حرفی نزد، که کمک کرد تا بساط نمایشگاه زودتر جمع شود.
بعد از کار، یک گوشه با ناراحتی ایستاده بودیم. خیلی پَکَر بودیم و به نمایشگاهِ جمعشده زُل زده بودیم. حال ما را که دید، برگشت رو به بچهها، طوری که همه متوجهش بشوند، گفت: «عیبی نداره. غصه نخورید. کار همینه. اگه کسی از نمایشگاه دیدن نکرد، در عوض خود شهدا حتماً کار شما رو دیدن. اگه تو کسی تأثیر نداشت، حداقل به درد خودمون خورد و حالی کردیم.»
از پَکَری درآمدیم و رفتیم سمت کلاس. معلم درس دفاعی ما که اتفاقاً بچه حزباللهی بود، تا ریخت و قیافهٔ ما را دید گفت: «راتون نمیدم. برید همون گوری که بودید.»

کتاب واقعا خواندنی است. داستان دو برادر زورمند اما فقیر که برای ارباب خود مزدوری می کنند و گله بانی. تا اینکه یک شب طوفانی و بارانی برای آنها اتفاقاتی می افتد که زندگی آنها را دگرگون می کند. حجم کتاب هم کم است. حتما ببینید. از انتشارات سوره مهر
شهید والا و عزیز آقامصطفی چمران، همان خروجی و محصول انقلاب اسلامیه... بزرگ و جامع و مجاهد و دوست داشتنی

بسم الله
بی ادعا مثل حاجی فیروز...
توفیق پیدا کردم و «حاجی فیروز» ِ جناب میثم رشیدی مهرآبادی را خواندم. کتابی مختصر، با روایاتی کوتاه و به هم پیوسته از خاطرات رزمنده ی بی ادعای زنجانی، دیده بان جانباز فیروز احمدی. خاطرات این عزیز افزون از 60 صفحه بیشتر نیست. به انضمام دو گفتگوی کوتاه با برادر و پدر حاج فیروز که هر دو رزمنده و پای کار انقلاب و جنگ بوده اند. تمام این روایت ها و مصاحبه ها در 80 صفحه ارائه شده است. همین قدر کوتاه.
برای آنها که بهانه ی حجم کتاب، آن ها را از وادی مطالعه دور کرده است، فرصت مغتنمی است تا سری به کتاب بزنند و از احوالات شیرین و سلوک مهیج این رزمنده باصفا بهرهمند شوند. ما در این کتاب با قلم چندان برجسته ای مواجهه نیستیم. نه از آن جهت که نویسنده از ارائه مطلب در فرم قابل قبول، ناتوان باشد، بلکه او سعی کرده است تا بدون کمترین دخل و تصرفی، آیینه وار و ساده مطالب را در معرض نگاه علاقمندان قرار دهد. کتاب علیرغم کوتاهی خود بسیار شیرین و روان است. با گفتارهای کوتاهِ دنباله دار و تیترهای شیرین و نمکی. در این کتاب به تناسب و به فواصل مختلف از بسیاری از شهیدان و فرماندهان جنگ یاد شده است. حاج فیروز احمدی که دستی در کار نانوایی داشته و دارد ، عشقش به وطن و دفاع از مقدسات، او را به صحنه جنگ کشاند. این مرد توانا در کمتر از حد معمول، فوت و فن دیدهبانی را یاد میگیرد و در این حیطه و فن، از سرآمدان رسته ی خود میشود.
حاجی فیروز واقعاً در بی ادعایی و گمنامی و اخلاص نمونه است. همین بس که با اینکه شرایط خوبی را به لحاظ تجربه جنگی داشته است بعد از جنگ، از سپاه خود را معاف میکند و به همان نانوایی خود برمیگردد. داستان شنیدنی و پر فراز و نشیب او و همرزمانش، بویژه دیده بانان جبهه حقیقتاً خواندنی شده است، مخصوصاً داستان مجروحیت های فراوان او. آن فراز از مجروحیتش که بخشی از روده های او داخل کیسه نایلونی تا مدتی همراهش بوده است برای ماها غیرقابل هضم و عجیب است! این کارها فقط از دست رزمندگان و بسیجیان خمینی برمیآید. این رزمنده ی جوان، زیرک، کنجکاو و... البته شیطنت های جالبی داشته است. تا آنجا که حتی بی خبر از چشم فرمانده به مرخصی می آمده و برمیگشته و آب هم از آب تکان نمی خورده!
خلاصه هر آنچه که از خوبی این کتاب بشود گفت کم است. حرف اینجاست که حجم قابل توجهی از دادههای خوب و مطلوب را نویسنده در جملاتی کوتاه و مختصر بیان کرده و این حُسن بزرگ کتاب است. و همین یعنی اینکه مطول نویسی و مفصل گویی، همیشه پاسخگوی نیازهای خوانندگان نیست. گاهی باید برای آنها که کمتر حوصله می کنند لقمه های کوچک را آماده کرد. از این جهت حاجی فیروز کتاب برجسته ایست که مختصر و مفید به اصل و اساس مطالب پرداخته است و حواشی را نیز تا آنجا که اصل مطالب تحت الشعاع قرار نگیرد، پوشش داده است. خواندن این کتاب را به همه علاقمندان پیشنهاد می کنم. کتاب را نشر نارگل در ۱۱۲ صفحه آماده کرده است. «کتاب حاجی فیروز» را بخوانید و لذت ببرید. خاطرات ایشان البته جای شرح و بسط بیشتری دارد. نویسنده محترم اگر حوصله داشته باشد و فرصتی بکند خوب است که این خاطرات را دوباره بازنویسی بکند و مصاحبه و تحقیق بیشتری از آقای فیروزاحمدی بگیرد. مسلم این است که خاطرات او قابلیت تفصیل و تبدیل شدن به یک داستان جذاب و پر کشش و حتی یک رمان خواندنی را نیز دارد.
باز تنبلی موحدت کرده؟
روزی با مرحوم پدر برای نماز ظهر از خانه بیرون آمدیم. کنارِ درخانه میخ بلندی کوبیده شده بود. مرحوم پدر به آقا مهدی(اخوی) گفت: بابا این میخ را بکوب یا بیرون بیاور تا خدایی نکرده موجب آسیب زدن به عبا یا چادر یا دست کسی نشود. آقامهدی قبول کرد که انجام دهد. پس از بازگشت از نماز، دیدیم هنوز میخ سرجایش هست؛ مرحوم پدر به آقا مهدی رو کرد و گفت: مگر نگفتم این میخ را در بیاور؟ آقا مهدی جواب داد: آقا جان! اگر خدا نخواهد عبا یا چادر کسی گیر نمی کند! مرحوم پدر فرمودند: باز تنبلی موحدت کرده؟! برای مرحوم سید عبدالهادی شیرازی این جریان را نقل کردم. ایشان خندید و فرمود: واقعا همین گونه است که اکثر موحدین، توحیدشان به خاطر تنبلی شان است.
آیت الله نصرالله شاه آبادی
محب امام (عج) هستیم؟
ما شده در یک لحظههایی از عمر ما شده باشد ما برای حضرت حجت بیقرار باشیم؟
برای رنجهایی که در دل او هست صدمه ببینیم؟
اصلا یک همچنین هوسی در دل ما بوده
که با ولی خدا لحظهای را باشیم.
خلوتی داشته باشیم.
آدم یک غذای خوب یک چایی خوب
یک برنج خوب یک مرغی کبکی آهویی
برایش در یک فرصتهایی فراهم میشود
در این لحظههایی که این امکانات را پیدا میکند
آیا این هوس هست در او که این را با ولیش بخورد؟
ببینید این لحظهها نهفتهترین حالتها و شیدایی و یا طلبهای ما را به ماها نشان میدهد
آدم یک چیز خوبی را پیدا میکند
به یاد بعضی از دوستانش میافتد
به یاد خیلی هاشون نمیافتد
این نشان میدهد که چقدر شیداست
چقدر محب است
چقدر بیقرار است...
استاد علی صفایی حایری
سلام. خیلی وقته که حال و حوصله ی به روزکردن وبلاگ رو نداشتم. حالا هم که اومدم خیلی مزاحمت ندارم. شب ها قبل از خواب چند صفحه از رمان ماتی خان رو میخونم. کار خوندنی ای از جناب عبدالرحمن اونق. از انتشارات سوره مهر. شما هم حال داشتید این داستان رو که تو حال و هوای ترکمن صحراست از دست ندید.
قربانتان...

تسلیت به افغانستان رنجور و زخمی...
درد و فغان و غصه ی دخترکان نوجوان شهید را به که بگوییم و ناله کجا سر دهیم؟
آخر به کدامین گناه؟
هوالشاهد...
خدا رحمتت کنه سردار کوشا و مهربان
در کنار حاج قاسم ان شاالله...
