حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

نوشتن را دوست دارم همین!

بایگانی

درباره ی کتاب شهید محمد عبدی

دوشنبه, ۱۱ مرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۴۳ ق.ظ

معرفی کتاب همیشه مربی

همیشه مربی اثری از حسن مجیدیان است که به ناگفته‌هایی از سیره تربیتی و فرهنگی مربی شهید محمد عبدی می‌پردازد.

 درباره کتاب همیشه مربی

 نویسنده در این کتاب، تلاش نموده شهید محمد عبدی را آن گونه که دیگران درکش کرده‌اند روایت کند. او در این کتاب به دنبال خلق اثر ادبی نبود و نهایت اختصار و ساده نویسی را رعایت کرده است. 

شهید محمد عبدی از جمله مربیان و باسیجیان خالص و باهمتی بود که فعالیت‌های گوناگونی در سنگر مدرسه و مسجد داشت. او ارتباطی فعال و سازنده با جوانان و نوجوانان داشت و همراه هم‌نسلانش بعد از رحلت امام در سنگرهای فرهنگی مشغول به کار شد. 

شهید عبدی در روز شانزدهم بهمن ۱۳۷۷ در یک عملیات تعقیب و گریز قاچاقچیان مواد مخدر در منطقه بزمان (گردنه ارزنتاک، دشت سمسور، رودخانه عباس آباد) در حالی که تا مرز حدود ۲ متری نوک قله ارتفاعات که سنگر تیرباچی اشرار در آن بود پیش رفته بود با گلوله اشرار که به قلب مطهرش اصابت کرد، به جمع عاشورائیان پیوست و شربت شیرین شهادت را که سال‌ها به دنبال آن بود نوشید.

همیشه مربی در سه فصل با عناوین «خدا کند همیشه جا برای دویدن باشد»، «خداوند مرا آفریده است برای معلمی و مربی‌گری» و «من مثل حضرت زهرا(س) شهید می‌شوم» تدوین شده است.

مجیدیان در مقدمه کتاب می‌نویسد: «برای کتاب او سراغ خیلی‌ها رفتم. گذشت زمان، غبار فراموشی بر خاطرات شیرین او کشیده بود و آنچه حاصل شد، اندکی از حیات مبارک اوست که پیش روی شماست. کاش پیش از این، با همت و شوقی بیشتر، در سال‌های اولِ بعد از شهادتش این کار شکل می‌گرفت. کاش لیاقت داشتم تا برای آن چلچلهٔ مجنون و بی‌قرار کتاب‌ها بنویسم. بااین‌حال، آنچه در این کتاب آمده، گفتارهای مرتبط و به‌هم‌پیوستهٔ شیرین و عبرت‌آموزی است از سلوک و دغدغه‌های فرهنگی و توانمندی‌های تربیتی او در مسجد و مدرسه و بسیج و... از خدا می‌خواهم آن‌ها که دغدغه کار تربیتی و ارتباط با نوجوان و جوان را دارند، این کتاب را از دست ندهند، به‌ویژه فصل دوم را.»

 خواندن کتاب همیشه مربی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 علاقه‌مندان به ادبیات پایداری و خاطرات شهدا مخاطبان این کتاب‌اند.

 بخشی از کتاب همیشه مربی

اردیبهشت سال ۱۳۷۶ در تهران، کنگرهٔ سرداران و ۳۶.۰۰۰ شهید برگزار می‌شد. هم بهار بود و هم یاد و نام و عکس شهدا فضای شهر را دلپذیر کرده بود. هنوز تا دوم خرداد مانده بود که موجی بیاید و حال و هوای سیاسی و فرهنگی کشور را عوض کند.

کلاس سوم راهنمایی بودیم. مدرسهٔ حر بن ریاحی؛ خیابان شهید مهران سجده‌ای. پُرانرژی بودیم و پُرشروشور؛ بچه‌های کفِ خاک‌سفید و تهرانپارس. کسی هم حریف ما نبود. در مدرسه باهم یک تیم بودیم. بنا گذاشتیم در همان ایام، داخل نمازخانهٔ مدرسه، نمایشگاه شهدا راه بیندازیم. آن روزها این تیپ کارها توی بورس بود و جواب می‌داد؛ ولی تجربه‌ای نداشتیم و خیلی بارمان نبود.

محمد به‌واسطهٔ آشنایی و رفاقتی که با بچه‌ها داشت، به مدرسه رفت‌وآمد می‌کرد. معمولاً از کارهای بچه‌ها خبر داشت و مدرسه هم برایش مهم بود. گاه‌وبیگاه می‌آمد مدرسه. تا فهمید نمایشگاه شهدا زده‌ایم، سروکله‌اش پیدا شد. برای شهدا با شوق‌وذوق می‌آمد و اشتیاق در چشم‌هایش معلوم بود. تا آنجا که می‌توانست یک‌سری وسایل برایمان فراهم کرد؛ از عکس شهدا بگیر تا گونی و پرچم و ریسه و سیم‌خاردار و...

وقتی رسید بالای سر ما، برخلاف انتظارمان، کار را دست نگرفت. سعی می‌کرد به‌نوعی کار بچه‌ها را به‌صورت عمومی هدایت کند و جلوی خلاقیتشان را نگیرد. تعدادی عکس شهدا در سایزهای مختلف با خودش آورد و روی مقوا چسباند. بعد با سلیقه دور مقوا کادر زیبایی کشید. ماژیک را برداشت و با حوصله نوشت: «فَأینَ تَذهَبون؟ می‌روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم.»

بااینکه خطش تعریفی نداشت، اما وقتی با ماژیک نوشت، کارش در نهایت بد نشد. خوشمان آمد. هرجا گیر می‌کردیم با حوصله راهنمایی می‌کرد. نمایشگاه که عَلَم شد، رفت یک گوشه ایستاد به نماز و یک سجدهٔ حسابی کرد. من همان وقت با خودم گفتم: حتماً آقا عبدی برا این نماز می‌خونه که خدا این کار رو ازش قبول کنه.

مناجاتش که کمی طولانی شد، حسین تیزچنگ که هم‌سن‌وسال ما، ولی با محمد صمیمی‌تر بود، گفت: «آقا عبدی، چیه این‌قدر مناجات می‌کنی؟ می‌خوای زن بگیری و التماس به خدا می‌کنی؟»

بلند شد و با چوب دنبالش دوید. حسین از این پرده‌ها زیاد خلق می‌کرد. نمایشگاه با کلی ذوق‌وشوق و زحمت و کلاس نرفتن برپا شد و آمادهٔ بازدید. خیلی دوست داشتیم زودتر افتتاحش کنیم، ولی مسئولان مدرسه خیلی پا ندادند و نسبت به کار بچه‌ها واقعاً بی‌مهری کردند. حتی خانم مستخدم مدرسه هم کلی اذیتمان کرد. حتی بعضی از دانش‌آموزان مدرسه مسخره‌مان می‌کردند که: «این جوجه‌بسیجیا چی‌کار می‌کنن تو نمازخونه؟»

رفتارشان خیلی به ما بَرخورد. افتادیم روی دندهٔ لج که «ما هم نمی‌ذاریم کسی نمایشگاه رو ببینه و جمعش می‌کنیم.»

در عرض یکی-دو ساعت، سه‌سوته نمایشگاه شهدا را آوردیم پایین. محمد بااینکه از کار ما حیرت کرده بود، اما هیچ حرفی نزد و جلوی ما را نگرفت. بااینکه با کار ما موافق نبود، خوب می‌دانست که الآن موقع سرشاخ شدن با یک مُشت نوجوان احساساتی نیست و از کارش نتیجه نخواهد گرفت. نه‌تنها حرفی نزد، که کمک کرد تا بساط نمایشگاه زودتر جمع شود.

بعد از کار، یک گوشه با ناراحتی ایستاده بودیم. خیلی پَکَر بودیم و به نمایشگاهِ جمع‌شده زُل زده بودیم. حال ما را که دید، برگشت رو به بچه‌ها، طوری که همه متوجهش بشوند، گفت: «عیبی نداره. غصه نخورید. کار همینه. اگه کسی از نمایشگاه دیدن نکرد، در عوض خود شهدا حتماً کار شما رو دیدن. اگه تو کسی تأثیر نداشت، حداقل به درد خودمون خورد و حالی کردیم.»

از پَکَری درآمدیم و رفتیم سمت کلاس. معلم درس دفاعی ما که اتفاقاً بچه حزب‌اللهی بود، تا ریخت و قیافهٔ ما را دید گفت: «راتون نمی‌دم. برید همون گوری که بودید.»

نظرات (۱)

سلام 

خیلی عالی 

چه کار خوبی 

البته اصل کتاب رو‌ندیدمو نخوندم.

ان شاءالله موفق باشید

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی