حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

نوشتن را دوست دارم همین!

بایگانی

۵۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حسن مجیدیان» ثبت شده است

بپوش و زیبا بپوش

دوشنبه, ۲۱ آبان ۱۴۰۳، ۰۶:۳۹ ق.ظ

احمد بن ابی نصر می گوید نزد امام رضا بودم و گفتم: شنیده ام امام حسن علیه السلام لباس های زیبا می پوشید. #امام_رضا علیه السلام فرمود: بپوش، و زیبا بپوش. زیرا جدم امام سجاد علیه السلام عبای خز که قیمت آن پانصد درهم بود، می پوشید. همچنین ردای پنجاه دیناری داشت که زمستان را در آن می گذرانید و چون زمستان تمام می شد آن را می فروخت و پولش را به فقرا می داد. و این آیه را تلاوت می کرد: 《قل من حرم زینة الله التی أخرج لعباده والطیبات من الرزق》 بگو:چه کسی زینت‌های خدا را که برای بندگان خود آفریده حرام کرده و آن ها را از صرف رزق حلال و پاکیزه منع کرده؟ -فروع کافی ج ۶ ص ۴۵۱-

  • حسن مجیدیان

مجله مدام

دوشنبه, ۲۱ آبان ۱۴۰۳، ۰۶:۳۷ ق.ظ

 

به تازگی این مجله ی فاخر برای علاقمندان به ادبیات داستانی و کتاب و خواندن و نوشتن و... سر از کتابفروشی ها درآورده. دوماهنامه ای خواندنی و قابل استفاده و جهانی جدید به روی عاشقانِ ادبیات. با داستان ها و مقالات و گفت و گوهایی جاندار و معرفی کلی کتاب. برای اهالی ادبیات؛ خواندن و نگه داشتِ چنین مجلاتی یک جورایی فرض و واجب است.

  • حسن مجیدیان

مرگ یک روشنفکر از محمد عبدی

دوشنبه, ۲۱ آبان ۱۴۰۳، ۰۶:۳۶ ق.ظ

 

من قبلا فکر میکردم محمد عبدی در عالَم، فقط یک نفر است و آن هم مربی و معشوق ما! بعدها فهمیدم یک محمدعبدی هم از بروبچه های ناجای ساری بوده که شهید شده. بعد تر فهمیدم که یک سخنران کت و شلواری هم در هیئات جنوب تهران هست به نام محمدعبدی. بعدترها دیدم نویسنده و منتقدی هم هست به نام محمد عبدی. خلاصه این کتاب را از محمدعبدی ِ نویسنده خواندم که از قضا نچسب و ضعیف بود و حظ و حالی نبردم. آقای نویسنده! کتابت که مالی نبود ولی اسم و فامیلت را خیلی دوست دارم. اصلا اگر چنین نامی روی کتاب نبود؛ مگر دیوانه بودم که بخوانمش!

  • حسن مجیدیان

خواهشا فراموش نکنیم!

دوشنبه, ۲۱ آبان ۱۴۰۳، ۰۶:۳۳ ق.ظ

شهید رئیسی را. آخ آخ چه مظلوم بود. اصلا انگار نبوده بین ما. بعد از آن حادثه، چنان سیلِ مهیبی از خبرها و حوادث آمد که پاک یادمان رفت او را.

شهید امیرعبداللهیان را که چه بلندبالا دیپلماتِ درخوری بود و آن آقای امام جمعه آقای آل هاشم ِ خیلی مردمی ِ خیلی دوست داشتنی.

امشب دلم برای آن مظلوم ها گرفت!

شهید هنیه آن مرد ِ همیشه مبارزِ دور افتاده از وطن و به خاک افتاده در غیرِ وطن

فرماندهان و شهدای حزب الله که دست جمعی پرکشیدند. شهدای حادثه ی پیجرها

شهید صفی الدین که در حکمِ رئیس جمهور و همه ی کاره ی عرصه ی اجرا در حزب الله بود.

یحیی سنوار آن آدمِ عجیب و غریب که اصلا معنای مبارزه و جگرآوری را عوض کرد. چی بود اصلا آن شهادت و آن هیبت و هیئتِ مواجهه با مرگ؟

هنوز هنگیم از آن پرده ی نمایشِ بی نظیر...

خلاصه این ۱۴۰۳ عجب سالی بود و چه گوهرهایی رفتند! چه سخت بود. هنوز فرصت سوگ و گریه برای هیچ کدامشان پیدا نکرده ایم.

سیدحسن را ننوشتم. چون هنوز نمی‌خواهم باور کنم. هنوز نمی‌توانم به چنین مساله ی مهیبی فکر کنم. هنوز ظرفیت و سعه ی هضمِ چنین مطلبی را ندارم. هنوز بلد نشده ام از شهادتِ او بنویسم.

 

همین دیگه

  • حسن مجیدیان

در انتظار رسول

سه شنبه, ۱۵ آبان ۱۴۰۳، ۱۲:۱۵ ب.ظ

خدایا! در میان این همه دیوار

برای این همه زندانیِ بی دست و پا

آیا دری داری؟

به غیر از انتحارِ تلخ و تدریجی

خدایا!

هیچ آیا راه حلِ بهتری داری؟

رسول دیگری آیا

خدایا؟

با کتاب دیگری داری؟

خدایا زودتر بفرست

اگر پیغمبری داری...

 

مرتضی امیری اسفندقه

  • حسن مجیدیان

تن و جان آدمی

سه شنبه, ۱۵ آبان ۱۴۰۳، ۱۲:۱۲ ب.ظ

من فکر میکنم کورش علیانی چون زبان شناس است؛ تک تک جملاتش مهم و قابل اعتناست. مقاله های کوتاه اجتماعی و اخلاقی وی که در اوایل دهه ی نود و با اقتضائات و موضوعات آن دهه نگارش یافته است؛ هنوز هم جزء مسائل جامعه ی ماست. دقت های خوبی و راهکارهای ساده و همه فهمی برای چاره جوییِ معضلات جامعه در این کتابِ مختصر ارائه شده است که حتما برای والدین، کارشناسان، رهبران اجتماعی و حتی نوجوانان مفید و راهگشاست. تن و جان آدمی را انتشارات آرما چاپ کرده است.

  • حسن مجیدیان

درخت ابریشم بی حاصل

شنبه, ۱۲ آبان ۱۴۰۳، ۰۲:۲۸ ب.ظ

 

از نویسندگان خوب ما آقای بایرامی است. تجربه ی او در ایام سربازی آن هم در روزهای آخر جنگ، دستمایه ی نوشتن ِ کتابِ خواندنی" هفت روز آخر" شد. او داستان‌های خوبی هم برای نوجوانان نوشته. مثل" کوه مرا صدا زد"، " گرگها از برف نمی‌ترسند" و...

بایرامی در این کتاب از تبار و زادگاهش اردبیل، موضوع جایزه گرفتنش از سوئیس،حال و روز نویسندگی در ایران، بعلاوه ی یکی دو داستان و چند مطلب خواندنی دیگر، گفت و گو کرده است که قابل توجه و برای علاقمندان به نویسندگی قابل استفاده است. کتاب را انتشارات "کتاب‌ نیستان" چاپ کرده.

 

  • حسن مجیدیان

کمک فعلا نقدی

شنبه, ۱۲ آبان ۱۴۰۳، ۰۲:۲۰ ب.ظ

سلام هفته ی پیش تعدادی از رفقا سوریه و لبنان بودند. دو نکته ی مهم از این سفر گفتند که به نظرم حتما مدنظر داشته باشیم:

اول اینکه الان امکان ارسال هیچ اقلامی نیست. پتو و لباس و مواد غذایی و دارو و ...را نمی‌شود ارسال کرد. راه نیست. هرچه رفته را زده اند و می‌زنند. شاید بعد از جنگ بشود ارسال کرد‌. غذا پختن و موکب زدن و توالت ساختن الان اصلا معنا ندارد.

دوم فقط بحث رساندن پول مطرح است. بهترین کمک، بحث مالی است. دلار و یورو و... بهترین کمک الان فقط مساعدت نقدی است. همین!

  • حسن مجیدیان

تطبیق با وضع کنونی

دوشنبه, ۷ آبان ۱۴۰۳، ۰۲:۱۴ ب.ظ

 

سال ۱۳۶۸، هنوز آلمان دو تا بود، و من عضوی از تیم المپیاد ریاضی ایران بودم که برای مسابقات جهانی به آلمان غربی رفتم. غژ و غژ چرخ پیر زنگ‌زده‌ی بلوک شرق درآمده بود و کم و بیش نهضت‌های ملی‌گرا، نژادپرست، و فاشیست در اروپا در حال سر برآوردن بودند. مردم اروپایی گیج و خسته دنبال یک وصله‌ی هویتی می‌گشتند که برهنگی ذهنیشان را بپوشاند و دو گروه بهترین مشتریان ایدیولوژی‌های فاشیستی و نژادپرستانه بودند: پیرانی که سعی می‌کردند خاطرات طلایی زمانی دور را به یاد بیاورند و نوجوانان نادان بی‌تجربه. یکی دو روز مانده به مسابقات، در التهاب شدید رقابت، با دو نفر از دوستان به پارکی در برانشوایگ رفتیم که کمی آرام بگیریم. پارک پر درخت و پر فراز و نشیب کاملا خلوت بود و ما سه نفر هیچ کس را جز خودمان آن‌جا نیافتیم. که خب چه بهتر، آرامش نیاز داشتیم و این هم آرامش. بعد از ده پانزده دقیقه قدم زدن از دور صدای فریاد شنیدیم. سه نوجوان کله طلایی سه نوجوان کله سیاه دیده بودند و فریاد می‌زدند. چیزی نگفتیم. دور بودند. اول آرام آرام نزدیک شدند، کم‌کم سرعت گرفتند، و از زمانی شروع کردند دویدن. ترسناک بود. البته هنوز زنده‌سوزی ۱۹۹۳ زولینگن رخ نداده بود، اما به هر حال خبرهایی از حمله‌های نژادپرستانه می‌شنیدیم. ما هم شروع کردیم تلاش کنیم مودب و متین باشیم و از آن‌ها فاصله بگیریم. من حتی سعی کردم لبخند بزنم که خب خیلی دور بودند و فایده‌ای نداشت. البته که اگر نزدیک بودند هم شاید فایده‌ای نمی‌داشت. در نهایت واقعا فاصله کم‌تر شد چاره‌ای نداشتیم جز دویدن و فرار کردن. ما که شروع کردیم بدویم فریادها و سرعت آن‌ها هم یکباره افزایش یافت. ترس و التهاب آن روز را نمی‌توان نوشت. یا من بلد نیستم بنویسم. پس خودتان لطفا تصور کنید. و در میان آن ترس و التهاب (که بنا شد لطفا خودتان تصورش کنید) یک جا کم آوردیم، از نفس افتادیم، یکی ایستاد، و در حالی که نفس‌نفس می‌زد تکه چوبی را از زمین برداشت. ناگهان همه چیز عوض شد. آن‌ها هم ایستادند. به شاخه‌ی خشک توی دست رفیق ما چشم دوختند، صدایشان فرو نشست و تبدیل به غرغر شد و بعد از مدتی مسیرشان را کج کردند و رفتند. ممکن بود چنین نشود. ممکن بود سراغمان بیایند. منظورم این نیست که تا شاخه را برداری آن آدم‌خوارها راه خودشان را کج خواهند کرد. منظورم این است که برداشتن شاخه تنها راه است. اگر همچنان فرار کنی و از نفس بیفتی و از پشت بهت برسند، هیچ چیز آن‌ها را از کشتنت باز نخواهد داشت. لزومی دارد با وضع کنونی تطبیق کنم؟

 

کورش علیانی

 

  • حسن مجیدیان

درد بی کتابی

دوشنبه, ۷ آبان ۱۴۰۳، ۰۲:۰۹ ب.ظ

خوش بحال آن ذهن و قلمی که " فکر" و " محتوا" تولید می‌کند. چنین کسی را باید دنبال کرد. عموم منابع و کانال هایی که دنبال می‌کنیم متاسفانه تکراری و کم محتوا و از روی دست هم و باصطلاح فورواردی است. هرچیزی هم که به ذهن‌شان می‌رسد می‌نویسند. عجله دارند که جزء اولین ها باشند و بعد هم یادشان می‌رود که چه چرتی گفته اند! فقدان منابع و ضعف مصادر دارد ما را کم مایه و سطحی بار می آورد. این ابتلاء اگر با ما همراه شود و اصلاح نشود، در چهل و پنجاه و شصت سالگی می‌شویم یک آدم بزرگِ خرفت و متوهم. خدا به آن روزِ ما رحم کند. لذا موضوع اُنس با کتاب را جدی بگیریم. کتاب، حقیقتا دنیایِ دیگری سوای همه ی مشغولیت ها و علائقِ ماست. بی کتابی دردِ کمی نیست.

  • حسن مجیدیان