بلباسی کتابش آمد، پیکرش نه....
- ۷ نظر
- ۱۲ مرداد ۹۸ ، ۰۹:۴۴
+سلام.
اگر مشکلات بندگان خدا اومد پیش شما پسش نزنید! استقبال کنید ازش. تحویلش بگیرید. براش وقت بذارید. این گرفتاری هایی که خدا ارجاع میده به ما، همش نعمته. گره گشایی هنره. دلسوزی شرافته. غصه خوردن برا درد مردم نشان آدمیته... ربطی به پول داشتن و نداشتن نداره. گیرم که تو بضاعت نداری، خب زبون که داری، اعتبار و آبرو که داری. برا خودت نه اما برا دیگران که میتونی گدایی کنی...
آه
برای یکی دو تا گرفتار و زمین خورده ی شریف و باآبرو تو این روزا شاید به 50 نفر از رفقایی که میدونم یا دارن یا امکان پیگیری دارن رو زدم ولی... دریغا مردی و دردی... خدایا تو شاهدی که من از غصه ی این دور و بری های گرفتار قلب درد دارم و اشکم روونه.
میگفت به من حاج حسن پول قلیون ماهانه م میشه دور و بر 1،200،000 اما درد نداشت و نداره این آدم.
الهی
بیا دردی برای ما فراهم کن
ازین بیهوده بودنهایمان کم کن...
حاج احمد آقا میگفت: روزی از برادران سپاه مستقر در بیت امام درخواست کردم جلوی ایوان بیت را نردهای نصب کنند. وقتی برادران مشغول کار شدند امام وارد شده و فرمودند:
احمد! چکار میکنی؟ عرض کردم برای حفاظت جان علی (فرزندم) که خدای نکرده پایین پرت نشود از برادران خواستهام نردهای جلوی ایوان نصب کنند و این کار مرسومی در همه جاست. حضرت امام فرمودند:
شیطان از همینجا سراغ آدم میآید، اول به انسان میگوید منزل شما احتیاج به نرده دارد، بعد میگوید رنگ میخواهد، سپس میگوید این خانه کوچک است و در شان شما نیست و خانه بزرگتر میخواهد و آرام آرام انسان در دام شیطان میافتد..
🎈
در زندگی لحظههایی هست که دلت میخواهد مثل پنیر پیتزا کش بیایند...، طولااانی! تمام نشود. آنقدر میترسی که هی ساعتت را نگاه میکنی!
مثل وقتهایی که بوی خاک باران خورده میپیچد توی هوا و دوست داری ریهات اندازهٔ جنگلهای گیلان باشد برای فرو دادن آن همه عطر...!
مثل قدم زدن دوشادوش کسی که هی دزدانه سرت را میچرخانی تا نیمرخ صورتش را ببینی!
مثل لحظهٔ تمام شدن یک مکالمه تلفنی وقتی هنوز دلت نمیآید گوشی را بگذاری؛ انگار که تهماندهٔ صدایی هنوز توی سیم تلفن هست!
مثل چشمهایی که وادارت میکنند سرت را بیندازی پایین و زمین را نگاه کنی، گویی که مغولی شمشیرش را گذاشته روی گردنت!
مثل خداحافظیها. وقتی که هی دلت نمیآید بروی و میگویی: کاری نداری؟ دیگه خداحافظ...؛ واقعاً خداحافظ...!
مثل گم شدن ماشینی در ترافیک وقتی که میخواهی تا آخرین لحظه بدرقهاش کنی.
مثل شبی دور آتش با آدمهایی که دوستشان داری و نمیخواهی صبح بیاید و بساط چای و سیبزمینی آتشیتان را به هم بزند.
مثل شبی که «الههٔ ناز»ی هست و دلت میخواهد با خواننده دَم بگیری و بخوانی:
«یا رب تو کلید صبح، در چاه انداز...»! اینها از آن دسته حسرتهای خوشایند زندگی هستند.
من فکر میکنم «فقیر» تنها کسی نیست که پول ندارد یا کفش پاره میپوشد. فقیر کسی است که در زندگیش از این دست لحظههای کشدار ندارد. همین لحظههایی که وقتی یادشان میاُفتی، تهش میشود افسوس و کاش تمام نمیشد...!
سید علی فلاح
✅ تکافل، تعاون و عهده داری
🔸 استاد علی صفایی حائری(عین-صاد)
... هرکس به قدر خود ظرفیتی دارد و به اندازه ی ظرفیت خود می تواند آب بردارد...، می تواند یک استعداد را در نظر بگیرد و گرفتاری هایش را در نظر بگیرد.
اگر این روح در ما زنده شود؛ این روح تعاون و تکافل و عهده داری و کوشش در راه حوائج و گرفتاری ها، دیگر مرگی و کمبودی نخواهیم داشت.
... اگر هر کس، یک نفر یا بیشتر از این استعدادها را در نظر می گرفت و گرفتاری های آن ها را مرتفع می کرد، کارها به خوبی اصلاح می شد و نفراتی تهیه می شدند و این نفرات تهیه شده، باز به تهیه ی دیگران می پرداختند و همین طور افراد زیاد می گردند. هنگامی که افراد عقیم نبودند، تولید زیاد می شود.
مسائل تأمین و ازدواج و مسکن، به وسیله ی «تکافل و تعاون و سعی در حوائج» به خوبی حل می گردد. این درست است که من برای خودم نمی توانم گدایی کنم، اما برای گرفتارِ دیگر که ننگی نیست، حتی دستور هم هست. اگر همین عهده داری و تکافل در میان ما بود، کار به اینجا نمی کشید.
... مادام که زیربنای انفاق و ایثار در ما نباشد، چطور می توانیم به این مراحل دست یابیم؟! مادامی که در سطح غریزه هستیم و علاقه ی ما به خودمان از همان حب بقا و حب به ذات تجاوز نمی کند، کجا می توانیم به درد دیگری برسیم؟!
اگر من رشد کرده بودم و شناخت ها و معارفی به دست آورده بودم و از خودپرستی به خداپرستی رسیده بودم و از سطح غریزه رهیده بودم و ″علاقه ی من به خودم، به خاطر خدا و دستور او بود و رسیدگی به خودم از روی وظیفه بود″، در اینجا؛ در اینجایی که محتاج تر و گرفتارتر از من وجود دارد، می توانستم ایثار کنم و یا انفاق کنم و یا لااقل برایش کوشش کنم و در حوائجش سعی کنم و از افراد دیگر بدون آنکه نامش را ببرم و آبرویش را بریزم، برایش وجوهی جمع آوری نمایم.
... اگر روح ایثار و انفاق و قناعت و یا لااقل تکافل و عهده داری و سعی در حوائج و اهتمام به امور مسلمین در ما زنده می شد، بسیاری از مسائل تأمیناتی در همین سطحِ پایین حل می شد و به کمک فلان کس هم احتیاج نمی افتاد.
📚 روحانیت_وحوزه ، ص ۱۸۱ تا ۱۸۷
کتاب خواندنی «قرار بی قرار» در مورد شهید عزیز مصطفی صدرزاده، پنجمین کتاب از سری کتابهای مدافعان حرم انتشارات روایت فتح و یکی از بهترین آنهاست. اعجوبه ی جبهه ی مقاومت در لابلای سطور کتاب و در بیان خانواده و دوستان و همرزمان، حضوری جان دار و دوست داشتنی دارد. هرکس اهل غبطه است، بیاید به مصطفای این کتاب غبطه بخورد!
خیلی جالب است که در این سه چهار ساله ی بعد از شهادت مصطفی، در مورد او شش جلد کتاب خوب و مفید و خواندنی چاپ شده که نشان از محبوبیت این جوان شهید دارد.
«در مکتب مصطفی» و «سرباز روز نهم» از دفتر مطالعات جبهه ی فرهنگی انقلاب، «مرتضی و مصطفی» از نشر یازهرا، «سیدابراهیم» از نشر تقدیر و «اسم تو مصطفاست» و «قرار بی قرار» از نشر روایت فتح. و البته مستندهای خوبی مثل «صدرعشق»، «عابدان کهنز»، «ملازمان حرم» و...
از این مصطفای محبوب هرچه بگویم کم است.حتما یکی از اسطوره های جبهه ی مقاومت و شهدای شاخص مدافع حرم اوست. مطالعه ی ابعاد جالب و درس آموز زندگی او برای همه ی ما لازم است. برای آنها که در مساجد و کانون ها با بچه های مردم ارتباط دارند، واجب است بخوانند و بفهمند دغدغه های او را. برای مشتاقان جهاد و شهادت و...
مصطفی صدرزاده، زندگی اش را چند محور اصلی تشکیل داده بود. در همین کتاب وزین «قرار بی قرار» هم این محورها شاخص و قابل مشاهده است:
اول: فعالیت ها و دغدغه های تربیتی و فرهنگی
ببینید امروز کار روی نسل نوجوان و جوان از نان شب هم واجب تر است. هرکس دستی بر این مسائل داشته باشد این دغدغه را تایید میکند. دلسوزی برای بچه های مردم، رشد فکری و هدایت روحی آنها، مصونیت بخشی به بچه ها در مقابل انحرافات و هجمه ها و شبهه ها، کادرسازی برای آینده انقلاب و... از دغدغه های اصلی مصطفی در منطقه ی کهنز شهریار بوده. مصطفی به قول رفیقش: «قانون جذب را خوب بلد بود» و دائماً می گفت که: «بچه ها را دریابید». بچه های خوبی زیر دست او تربیت شده اند که سراغشان را در مسجد امیرالمؤمنین ع منطقه کهنز شهریار میتوان گرفت. توجه کنید که مسجد و بسیج، محور و پایگاه فعالیت های او بوده. مسجد محور کار تربیتی است. الگوی مربی خوب اگر می جویید حتما شهیدصدرزاده را به مربیان تربیتی معرفی کنید.
دوم: پشتکار و دوندگی، سماجت و پیگیری
شما همین یک قلم پیگیری و سماجت او برای رسیدن به جبهه ی سوریه را ببینید تا علو همت این جوان، شگفت زده اتان کند! ببینید چقدر سختی و مرارت و استرس کشیده تا خودش را به جنگ برساند. اگر یکی مثل من بود همان اول کار با یک برخورد و بن بست و پای پرواز دیپورت شدن، عطای سوریه رفتن را به لقایش میفروخت!
مجروحیت های دائم او و حضور چندباره اش در منطقه و سختی کار و فرماندهی و... را کنار هم بگذارید. پشتکار او در ساختن مسجد امیرالمؤمنین ع منطقه ی کهنز و پایگاه فرزندان روح الله و راه اندازی فروشگاه محصولات فرهنگی و حتی راه اندازی گاوداری و کار اقتصادی و... حیرت آور است. بله! با علو همت میشود به همه جا رسید و تمام سنگرها را فتح کرد. با عزم و همت میتوان جهاد کرد و اثر گذاشت. چه قدر قشنگ به مادرش گفته بود که: «دعا کن من موثر باشم، شهید بشوم یا نه مهم نیست!»
سوم: قدرت مدیریت و توانمندی در مباحث نظامی و عشق به شهادت
باورش خیلی سخت است. یک جوانی که تجربه ی کار نظامی ندارد الا همان مختصر آموزشهای بسیج و نهایتا یک مدرک غواصی، می شود فرمانده ی موفق و جگردار جنگهای پارتیزانی و شهری. بطوریکه که حاج قاسم در جلسه ی فرماندهان باتجربه از او نظر میخواهد و رأی و نظر او همه را متحیر میکند. فرمانده ی محبوب بچه های افغانستانی، اخلاص، اخلاق، شهامت، عشق به شهادت و... همه را با هم داشته. او مطمئن بوده که روز تاسوعا به ملاقات حضرت ابوالفضل علیه السلام خواهد رفت و همان هم میشود. در بخشی از کتاب در فصل «شهیدان را شهیدان می شناسند» خاطرات شهید مرتضی عطایی از مصطفی آمده اشت. عاشق و معشوق بوده اند این دوتا. خیلی این فصل کتاب عجیب و خواندنی است. نقطه ی اوج کتاب شاید این فصل باشد. مخصوصا آنجا که مصطفی قبل از عملیات برای نیروها صحبت میکند، آدم یاد خطبه ی رسول خدا ص قبل از فتح مکه می افتد. چقدر این تابلو قشنگ و دیدنی است. مرامنامه رزمندگان مقاومت و حیا و صبر و نجابت و انسان دوستی شهدا را در این صحبت ها میبینیم و کیف میکنیم. افتخار ما همین مصطفا ها هستند.
خوشا به حال آنها که از کتاب شهدا و زندگی آنها به راحتی نمیگذرند. خوشا به حال آنها که قدر میدانند و دنبال میکنند این کتاب ها را. خوشا به حال آنها که در قفای قافله ی پر نور شهدا روانه شده اند
والسلام. حسن مجیدیان
بسم الله
دیوانه ای پابرهنه از آب گذشت...
داستان مجید قربانخانی بیش از آنکه برای لوطی ها و داش مشتی ها و حال خراب ها، نوید نجات و باب رهایی و امیدعاقبت بخیری داشته باشد، برای کاردرست ها و مدعیان و میدان دارها و همه چیز بلدها، تلنگر و درس دارد!
این جوان شر و شور و بانمک و با جنم و لات و سر به هوا و دردسرساز و بی قید، مرا یاد آن بیان عجیب مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی می اندازد که: روز عاشورا این بامرام ها و داش مشتی ها بودند که بلند شدند به هواداری از امام و حرم و اهل بیت او و جان بر سر پیمان با امام دادند. اما مدعی ها و اسم و رسم دارها و صاحب اندیشه ها نشستند به استخاره و مصلحت سنجی و... آخر سر هم امام را با همین توجیهات و تعلل ها تنها گذاشتند.(نقل به مضمون)
همان روزها که امثال من دنبال کار فرهنگی و تبلیغی بودند، دنبال گسترش فعالیت ها، دنبال رشد و ارتقای علمی، دنبال کادرسازی برای نظام و انقلاب، دنبال گزارش دادن و سابقه تراشیدن، دنبال بحث های نظری که الان تکلیف کجاست و... مجید اما فارغ از این بازی ها هوای رفتن به سرش زده بود. دنبال همین حس و حال را گرفت و رفت تا به وصال رسید.
تا که عاقل در کنار آب پی پل می گشت
دیوانه ای پابرهنه از آب گذشت...
بله داستان عاشق جداست از عاقل مصلحت سنج. عقل معاش کجا و عشق معاد کجا؟ عقل محدود به آفاق وسیع دل معشوق کجا میرسد؟
راستش من اندازه ام این نیست که بگویم تکلیف چیست و چه باید کرد! باید ماند و کار کرد و انقلاب و آقا را یاری کرد و... یا باید رفت و خون داد و شهید شد و... اما این را میدانم که کسی که تمنای رفتن و آرزوی شهادت نداشته باشد، قطعا خدمتگزار خوبی هم نخواهد شد! اگر میل به رفتن و پرکشیدن نداشته باشی، ماندن به چه درد میخورد؟ کسی که دنبال یک عمر ماندن و خدمت کردن و رشد و ترقی است_ولو با نیت خوب_این آدم حتما در ورطه ی آفت ها و رکودها می افتد. مرحوم سلمان هراتی شاعر متعهد انقلاب میگفت: ماندن چقدر حقارت آور است وقتی عزم تو ماندن باشد...
بله آنها که آرزوی شهادت دارند خدمتگزاران بدردبخوری هستند تا آنها که فقط دنبال خدمتند و کاری به کار شهادت طلبی و جهاد و جبهه و اسلحه و خون دادن و سرباختن ندارند! احوالات زندگی شهید صیادشیرازی و حاج احمد کاظمی و حاج حسین همدانی و حتی همین حاج قاسم سلیمانی عزیز را که نگاه کنید متوجه حرف میشوید.
کتاب خوش خوان «مجیدبربری» را انتشارات دارخوین اصفهان چاپش کرده است. به قلم خوب و روان خانم کبری خدابخش دهقی. گفتارهایی از پدرومادر و دایی های مجید و تنی چند از رفقای او. حجم کتاب کم است. خیلی وقت نمی برد خواندنش. البته کمی ناقصی دارد. مثلا مادر شهید در جای جای کتاب تمنا دارد که پیکر مجید برگردد. حالا که مجید آمده، خوب است کتاب دوباره ویرایش و تکمیل شود. اماکتاب در نهایت حال آدم را خوب میکند. آدم با مجید این کتاب میخندد و میگرید. تلنگر میخورد. کمی اگر از وجدان و فطرت و آیینه گی در کسی باشد، حتما سرنوشت مجید او را به خود می آورد و به فکر فرو میبرد.
بچه ی شر یافت آباد «خواست» که آدم شود و شد! همین! کل داستان مجید شاید همین باشد. سفر اربعین قبل از شهادت از آقاامام حسین همین را خواسته بود که: آقا آدمم کن!
مجید آدم شد. آدم امام حسین ع. آدم بی بی زینب س. آدم توبه و گریه و ندامت. آدم جنگ و دفاع و شهادت.
درود خدا بر او که در معادلات آدم های این دوره و زمانه نمیگنجد. داستان زندگی اش باورنکردنی است. تحولش عجیب است. اصرارش بر شهادت حیرت آور و عاقبتش دور از انتظار. او را و امثال او را من و ما فهم نمیکنیم. رازی را که دم گوش او گفته اند را ما سر در نمی آوریم و راهی به عوالم آن ها نداریم. ما نمیدانیم مجیدها چطور از خدا دلبری کردند که خدا خریدارشان شد. نمیدانیم چه کردند و چه گفتند که عزیز خدا شدند.
شک نکنید خدمتی که مدافعان حرم کردند، خونهای که امثال مجید دادند، فوق فعالیت ها و خدمات امثال ماهاست. ما هرچه هم در این فضاها بدویم و کار کنیم و جلو برویم، در مقابل شهدا شرمنده و عقب مانده و سرافکنده ایم. کار را آنها کردند. دم شان گرم!
والسلام. حسن مجیدیان
در مورد آقاامیرالمومنین علیه السلام کتابهایی که خودم خیلی ازشون بهره برده ام اینهاست 👇👇
_علی از زبان علی/دکتر سیدجعفرشهیدی
_فروغ ولایت/آیتالله سبحانی
_حیات عارفانه ی امام علی ع/آیتالله جوادی آملی
_اول مظلوم عالم/دکترتیجانی تونسی
_جاودانه ی تاریخ /آیتالله خامنهای
_جاذبه و دافعه ی علی ع/شهید مطهری
_الارشاد /شیخ مفید
_امام علی ع صدای عدالت انسانی /جورج جرداق
_غدیر /استاد صفایی حائری
_حیات فکری و سیاسی امامان شیعه /رسول جعفریان
_سقیفه /علامه عسگری
_ماه مهر پرور/مصطفی دلشاد تهرانی
گاهی چیزهایی را جدی میگیریم و خودمان را میکشیم که به آن برسیم، اما وصالش که دست میدهد شوق و اشتیاقش هم میرود! این یعنی آنچه میجستی و خودت را در هوایش میکشتی آنی نبود که تصورش میکردی و میخواستی.
آدم ها، مکان ها، شأن ها، کارها و... این گونه اند. گاهی همان را که داری باید بچسبی و بخواهی و توسعه و تعمیقش بدهی که موفقیت و رشد و فرج تو در آن است. اما خستگی ها، تلقین ها، جو گیری ها و تحولات دیگران تو را به هیجان و ریسک میکشاند و رها میکنی آن چه را که در دست داری!
به نظرم هیچ جا خبری نیست! خبرها همین جاست. پیش خودت! از قضا همه ی خبرها! همه چیزها!
وقتی محیط ت را عوض میکنی و میروی به حال و هوای دیگران، میبینی که آنها هم حال و هوای دیگری دارند و دلخوش نیستند و تو میمانی که اصلا چرا آمدی و اینها چرا میروند!؟
بله! خبرها همان جاست که تو هستی و همان هاست که تو مشغولش هستی. بچسب به همان. توسعه اش بده. تعمیقش کن. قوی اش کن. خوب فرا بگیرش. حالا هر چه و هر هنری! نوشتن، تحقیق، تبلیغ، درس خواندن، آموزش، تجارت، رزم و جنگ، مدیریت، کارمندی، کارگری، ورزش و.... هرچه هستی و هرجا، مرکز عالم را همانجا ببین! با تحولات دیگران تو به هیجان نیا لطفا! زندگی ات را بکن. همین!