حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

نوشتن را دوست دارم همین!

بایگانی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید محسن سیفی» ثبت شده است

قطعه پنجاه

يكشنبه, ۹ تیر ۱۴۰۴، ۰۷:۲۲ ق.ظ

 

آن وقت ها که شهید عبدی و شهید سیفی را سال ۱۳۷۷ در قطعه ی پنجاه دفن کردند؛ آن جا آن قطعه تقریبا خالی و متروکه بود. بعدها و در جریان بحث دفاع از حرم، بسیاری ها از شهدای مدافع، آن جا آرام گرفتند. فردا هم سردارِ پرافتخارمان حاجی زاده میهمان آن خاک معطر است. حالا قطعه ی پنجاه قطعه ی مهمی است. قطعه ای شاخص. مثل آسمانی پُر از ستاره. حالا پاتوقِ شب جمعه های عاشقان است. من هم دوست دارم اگر شهید شدم در قطعه‌ ی ۵۰ به خاک بروم. تا یار که را خواهد.

وقتی رفیقم کتاب همیشه مربی را به سردار حاجی زاده داده بود؛ ایشان گفته بود: بگو نویسنده ی کتاب بیاد ببینیمش. قرار بود بروم پیشش. جنگ شد و سردار رفت...

 

 

  • حسن مجیدیان

محسن سیفی، شهید گمنام و بی یادکرد

يكشنبه, ۵ خرداد ۱۴۰۴، ۰۶:۴۳ ق.ظ

گاهی می‌بینم از تاریخ یک نوشته بیش از ده سال گذشته! آن وقت چه حالی داشتیم وقتی می‌نوشتیم و می سرودیم؟ فکر این روزها و تنهایی و گرفتاری و حیرت ها را داشتیم؟ همین نوشته ها چه خوب باشند و چه ضعیف، تاریخچه ی زندگی ما هستند. تاریخ ما هستند. بگذار در تاریخ بماند که از محسن سیفی یاد کردم. خیلی جوان بود. اصلا شاید نوجوان. نرسیده به دروازه ی ۱۹ سالگی. آن همه کوتاه که اصلا نشود راجع به او چیزی گفت و شنفت!

وقتی دوستش محمدعبدی در ایرانشهرِ سیستان و بلوچستان در مبارزه با اشرار و قاچاقچیان مواد مخدر، شهید شد، محسن هم بدو بدو راهی سیستان شد که یک وقت از رفیقش جا نماند! فکر کن ۱۹ سال داشته باشی و احساس جامانده گی از قافله کنی. بابا وایسا یه کم زندگی کن. وایسا یه کم زندگی رنگ و روی تو و قد و قواره ات رو سیر کنه! نه! میخواست برود. تاب ماندن نداشت. اصلا نیامده میخواست برود. زود هم رفت. رفت پیش محمد عبدی. سه چهار ماه بعد دوم خرداد ۱۳۷۸ تو همون دشت سمسور همان جا که محمدعبدی شهید شده بود، شهید شد. شهید گمنام و مظلوم و بی یادکرد و فراموش شده ی روزگارِ کج مدارمان را یاد میکنم. محسن سیفی را. ببین چه راحت خوابیده. ببین چه خونی از سرش رفته!

  • حسن مجیدیان

کتاب بلندبالا

شنبه, ۶ خرداد ۱۴۰۲، ۰۹:۲۷ ق.ظ

 

از روی تعریف یکی از دوستان رفتم و بلندبالا را خریدم. می‌گفت یک سر و گردن از کتاب های همردیف خود بالاتر است. خب البته به نظرم این طور نبود. اما کتاب خوب و جالب و شسته و رُفته ای بود. من علاقه به دیار سیستان و بلوچستان دارم. حالا شهیدِ این کتاب هم از زابل و زاهدان بود. عباسعلی خمری ده سوخته از عناصر فرهنگی و رزمی سپاه که در کربلای ۵ آسمانی شد. آدم عجیبی که فقط ۲۳ سال داشته هنگام شهادت. ۲۳ سال که اصلا در ذهن ما سن به حساب نمی آید، سنِ پختگی و شهادت این خوب ها بوده. شهید عبدی ۲۲ ساله بود. شهید سیفی ۱۹ سال. شهید خلیلی ۲۱ سال و...

 شهید این کتاب حقیقتا الگوی خوبی برای این روزهاست. نگاه به تفاوت زمانه ی آنها با این زمانه نکنید. روح و سبک و همت و عشق آن ها الان به کار ما می آید. در این کتاب راجع به برخورد با منحرفین، عشق به همسر و بچه ها، جدیت در مسئولیت ها، ایمان به انقلاب، تلاش برای محرومین، شهادت طلبی، ادب و حیا و...خاطرات خوبی آمده است. به درد نوجوان ها هم خیلی می‌خورد. کار خوبی از انتشارات سوره ی مهر

  • حسن مجیدیان

خاطرات شهید محسن سیفی

دوشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۵۴ ق.ظ

خدا نکند که برای کتاب شهید محسن سیفی عزیز بی خیال و خسته باشم. ان شالله بزودی و دوباره دنبال خاطرات خوب آن شهید کم سن و سال اما به معشوق رسیده و واصل شده،خواهم بود.

خدایا توفیق از توست

 

  • حسن مجیدیان

از قبیله ی مجنون

يكشنبه, ۱۴ آذر ۱۴۰۰، ۰۷:۳۹ ق.ظ

بسم الله

از روزی که رفته ای همواره در دل و جان ما بوده ای

از قبیله ی مجنون بودی...

  • حسن مجیدیان