محسن سیفی، شهید گمنام و بی یادکرد
گاهی میبینم از تاریخ یک نوشته بیش از ده سال گذشته! آن وقت چه حالی داشتیم وقتی مینوشتیم و می سرودیم؟ فکر این روزها و تنهایی و گرفتاری و حیرت ها را داشتیم؟ همین نوشته ها چه خوب باشند و چه ضعیف، تاریخچه ی زندگی ما هستند. تاریخ ما هستند. بگذار در تاریخ بماند که از محسن سیفی یاد کردم. خیلی جوان بود. اصلا شاید نوجوان. نرسیده به دروازه ی ۱۹ سالگی. آن همه کوتاه که اصلا نشود راجع به او چیزی گفت و شنفت!
وقتی دوستش محمدعبدی در ایرانشهرِ سیستان و بلوچستان در مبارزه با اشرار و قاچاقچیان مواد مخدر، شهید شد، محسن هم بدو بدو راهی سیستان شد که یک وقت از رفیقش جا نماند! فکر کن ۱۹ سال داشته باشی و احساس جامانده گی از قافله کنی. بابا وایسا یه کم زندگی کن. وایسا یه کم زندگی رنگ و روی تو و قد و قواره ات رو سیر کنه! نه! میخواست برود. تاب ماندن نداشت. اصلا نیامده میخواست برود. زود هم رفت. رفت پیش محمد عبدی. سه چهار ماه بعد دوم خرداد ۱۳۷۸ تو همون دشت سمسور همان جا که محمدعبدی شهید شده بود، شهید شد. شهید گمنام و مظلوم و بی یادکرد و فراموش شده ی روزگارِ کج مدارمان را یاد میکنم. محسن سیفی را. ببین چه راحت خوابیده. ببین چه خونی از سرش رفته!