حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

نوشتن را دوست دارم همین!

بایگانی

۴۳۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یادداشت های حسن مجیدیان» ثبت شده است

چیز خوبی است این مرزبندی

شنبه, ۲۲ تیر ۱۴۰۴، ۰۸:۵۷ ق.ظ

 

مرزبندی را فراموش نکنیم. مرزبندی خیلی چیز مهمی است. با آنی که با ظلم همراه است، با آنی که ظلمِ بزرگ اسرائیل علیه مظلومان را نمی‌بیند، با آن نویسنده و هنرمند و مداح و آخوندِ ساکت و...حتما مرزی داشته باشیم! آدمی که همه را قبول دارد و همه را تایید می‌کند و...احمق و بُله تشریف دارد. من به لحاظ طبعم، آدمی دشمن نساز و همه را راضی کن بودم. الان نیستم. البته رشحاتش در من هست کم و بیش. اما یادم هست از شهادت حاج قاسم با خیلی ها مرزبندی کردم. داستان بلوای ۱۴۰۱ هم هکذا. وجود مبارک رهبرِ حکیم هم یک عاملِ مرزبندی ام بوده و هست. و حالا جنگ با اسراییل هم. با آن ساکت ها و ترسوها و دهان و قلم و هنر و حنجره غلاف کرده ها حتما مرزبندی کنیم. راحت دور بریزید. چیزی از شما کم نمی‌شود!

  • حسن مجیدیان

خار در چشم مولا و تیغ ماهی در گلوی ما

شنبه, ۲۲ تیر ۱۴۰۴، ۰۸:۵۶ ق.ظ

خار در چشمِ مولا و تیغِ ماهی در روحِ ما!

خوانده های کودکی و نوجوانی از ذهن آدم براحتی نمی‌رود. اشعار هم همین طور. حتی فحش و بی ادبی ها هم! یک داستانی در سن راهنمایی خواندم که همیشه در ذهن دارم. داستانِ نوجوانی مودب و مهربان به نام علی( تردید دارم البته ولی مهم نیست) که هم نسبت به پدرومادر مودب و مهربان بود و هم هوای خواهر کوچک ترش را داشت. روزی ناهار ماهی می‌خورند. استخوان کوچکی توی گلوی علی گیر می‌کند. نه پایین می‌رود و نه در می آید! پدر علی را آن استخوان کوچک توی گلو در می آورد. گلوش زخم می‌شود. غذا نمی تواند بخورد. آب هم به سختی. خُلقش تنگ می‌شود. اخلاقش بد. به پدرومادر بی احترامی می‌کند و با پرخاش و بداخلاقی خواهر کوچولویش را به گریه می‌اندازد. کار که بیخ پیدا میکند؛ پدر، علی را می‌برد دکتر. دکتر با پنسِ کوچکی استخوانِ بدقلقِ لعنتی را بیرون می‌کشد و علی را راحت می‌کند. پدر به علی میگوید: علی دیدی که یک استخوان کوچکِ ماهی چطور تو را از این رو به آن رو کرد؟ دیدی تو این یکی دو روز چطور بی صبری کردی و با خواهرت نامهربان شدی و با ما؟؟ علی حرفی نداشت و شرمنده بود.

بعد پدر گفت اما من یک علی میشناسم که ۲۵ سال استخوان در گلو و خار در چشم داشت؛ اما صبر کرد و از کوره در نرفت و نامهربان نشد! آن علی بیشتر از ۲۵ هزار روز صبر کرد و تو یک روز هم صبر نکردی! استخوان در گلوی آن علی چه بود و تیغِ کوچک ماهی در گلوی تو کجا؟

بله این داستان غالبا در ذهنم هست و از کودکی تا به امروز با من همراه بوده. نتیجه گیری با خودتان رفقا.

اما چقدر کم و کوچک و تُرد و نازک و شکننده و لوس و کم طاقتیم که تیغ های کوچکی گلو و روح و شخصیت ما را می خراشد!

  • حسن مجیدیان

کیف کشی یا نوشتن

شنبه, ۲۲ تیر ۱۴۰۴، ۰۸:۵۵ ق.ظ

کیف کِشی یا نوشتن؟

دم آن دسته از حزب اللهی ها و انقلابیهایِ وطن دوست که این روزها در کنار دیگر گروه های فکری در فضای مجازی و شبکه های اجتماعی با نوشتن و قلم از ایران دفاع می کنند گرم، دم همه مدافعین وطن از همه گرایشها در این عرصه گرم، ولی عجیب است! تعداد نیروهای حزب للهی تاثیر گذار در شبکه ها نسبت به انبوه جمعیتِ مومن، باورمند و تحصیلکرده که همه چیزشان را مدیون انقلاب و ایران هستند بسیار اندک است و کم، بی تردید در همین شهر قم بیش از سی تا چهل هزار طلبه تحصیلکرده متاهل حضور دارند، طبیعتا همسرانشان هم باید از قشر تحصیلکرده و اهل مطالعه جامعه باشند یعنی بیش از شصت و حتی هفتاد هزار نفر که احتمالا اهل فکر و دغدغه هستند، ولی اهل قلم، تبیین و تبلیغ موثر با ابزارهای مدرن نیستند، مخصوصا این روزها که جامعه بیش از هر زمانی به حضورشان نیاز دارد ولی خبری از آنها نیست. منظور از حضور و فعالیتِ تبیینی در فضاهای مدرن این نیست که آنها در گروهای طلبگی یا هیئتی و ... کلیپها و مطالب دیگران را برای هم دیگر منتقل یا کپی پیست و یا استوری کنند، منظور این است که متنهای تولیدی و برآمده از درونشان، توجه بخشی هرچند محدود از بدنه عمومی جامعه را به خود جلب کند و بر آنها تاثیر بگذارد، ولی دریغ! نه آنکه نخواهند بلکه نمی توانند، البته وظیفه توانمندسازی و ترغیب این قشر که انصافا امکانی کم نظیر برای جمهوری اسلامی و ایران در عرصه تبیین هستند نهادهایی چون سازمان فلان و معاونت فجازی و رسانه ایِ فلان مکانِ قم و تهران است اما افسوس که به آنها امیدی نیست، چرا که میزان صلاحیت و لیاقت بعضی از مدیرانشان به چرب زبانی و سابقه کیف کِشی با حفظ قیافه دیوانسالارانه شان بر می گردد، از این رو هیچ ایده ای برای اینکار ندارند، بسیاری از آنها خودشان هم می دانند جایگاهشان تزئینی بوده و البته به فکر ارتقایش هستند از این رو همچنان کیف کشی می کنند. خدایا ایران و فرهنگش را از دست کیف کشها نجات بده.

مهدی کرد فیروزجایی

  • حسن مجیدیان

نکش آقا نکش

چهارشنبه, ۱۹ تیر ۱۴۰۴، ۰۸:۳۵ ق.ظ

 

نکِش آقا نکِش!

با عُموم کارهای حسن روح الامین موافق نیستم! نه از روی حسادت و بخل و پُزِ روشنفکری و ژِست نقادی! بلکه معتقدم هر شنیده ای و هر صحنه ای را روی بوم آوردن و به آن عینیت بخشیدن؛ نه هنر است و نه لازم. مگر می‌توان صدیقه ی طاهره ای را پشت در کشید؟ مگر زینبِ در بند و علیِ اکبرِ اربا اربا، کشیدن دارد؟ مگر اصلا باید آن فضای ذهنیِ من به وضوح و ظهور و شمایلِ عینی برسد؟

آقای روح الامین هرچه را شنیدی تصویر نکن لطفا. برو کنایی و تلمیحی و حاشیه ای و گذرا نقاشی کن.

 

ولی این دو قابش را با دنیایی از حرف و درد و گریه و... دوست دارم. دمت گرم حسن آقا

  • حسن مجیدیان

سیبی و دو آینه

سه شنبه, ۱۸ تیر ۱۴۰۴، ۰۸:۵۲ ق.ظ

سیبی و دو آینه

در مقامات و مناقب عارفان فره مند

خیلی با این کتاب حالم خوب بود. هم در روزهای جنگ و هم شب های عزای حسینی، جرعه جرعه میچشیدمش. منی که اصلا کتاب امانت نمی‌گیرم و تا کتابِ دلخواهم را نخرم و به خانه نیاورم؛ آرام نمی نشینم؛ بیست روز یک ماهی شد که این کتاب را از دوستی امانت ستاندم و خواندم و پس دادم! شرح حالی و خاطراتی و نکته هایی از عارفانِ کاردرست تاریخ عرفان و تصوف. بزرگانی همچون:

اویس قرنی

حسن بصری

حبیب عجمی

مالک دینار

بایزید بسطامی

ابراهیم ادهم

فضیل عیاض

بشر حافی

جنید بغدادی

حلاج

شبلی

ابوسعید ابوالخیر و...

تصوف آلوده به تلبیس ها و بازی ها و دکان داری هایی در طول تاریخ شد و الان هم این صوفی و دراویشِ فعلی، غیر از بحث این کتابند! با آن فرقه کاری ندارم. اما شرح احوالات و ریاضات این عرفا خواندنی است و برای ما بی سلوک ها و بی ریاضت ها و بی برنامه ها؛ لازم. شاید هم واجب.

هر کس به فراخورِ ضعف و عقب ماندگی خود در وادیِ سیرِ الی الله، خوب است چنین کتاب هایی را نیم نگاهی لاقل بیندازد.

  • حسن مجیدیان

رساله سیر و سلوک

دوشنبه, ۱۷ تیر ۱۴۰۴، ۰۸:۳۰ ق.ظ

این کتاب مختصر را در همین روزهای جنگی خواندم. برای آشنایی با مقدمات و کلیات سیر و سلوک الی الله یکی از بهترین و جامع ترینِ کتاب هاست. البته سخت فهم است و خواندنش حوصله و دقت میخواهد و شاید هم دوباره خوانی. این کتاب مورد توجه آیت الله قاضی و علامه طباطبایی بوده است و پاورقی های خوبی از علامه طهرانی دارد.

  • حسن مجیدیان

آن عاشوراهای قدیم

دوشنبه, ۱۷ تیر ۱۴۰۴، ۰۸:۲۷ ق.ظ

 

و ناگهان به خودمان آمدیم و دیدیم دیگر عاشوراهایمان آن عاشورای گذشته نیست! آن عاشورای بی لبخند. بی که لب به آب بزنیم. عاشورای غش کردن در روضه ی ظهر و گودال! عاشورای سینه های سنگین و تنگِ شامِ غریبان! ناگهان افتادیم توی یک عاشورای تر و تمیز و اتو کشیده ی مدرن. دلم برای آن دسته های پابرهنه و گِلِ روی سر و شانه ها تنگ شد!

  • حسن مجیدیان

چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن

يكشنبه, ۹ تیر ۱۴۰۴، ۰۷:۲۸ ق.ظ

خوب یا بد، آدمی نیستم که عُموم رفقا را فراموش کنم. معمولا ولو در مجازی سراغشان را می‌گیرم، حتی اگر سال‌ها ندیده باشم شان. این روحیه اگر مذموم یا ممدوح باشد برای من ضررها و مخاطرات و آسیب ها هم البته کم نداشته! این روحیه برخاسته از تبار یا تربیت یا ژن یا کودکی یا تاثیر دوستان یا مطالعات و یا هر چه که باشد؛ در من هنوز زنده است. البته کم جان تر از گذشته. چندی پیش یکی از رفقای خوب و صمیمی را بعد از ۱۸ سال دعوت کردم منزل. با همه ی صمیمیت و برادری با همه ی باهم بودن ها در نوجوانی و جوانی، ولی ۱۸ سال بود که ندیده بودیم همدیگر را. خودمان هم از این دوری متعجب بودیم! در مورد رفقای نزدیکتر البته تکلیفی دیگر دارم و از حال و احوال شان غافل نیستم. از میان آنها هم خب به طور طبیعی با تعدادی رابطه ای روزانه دارم. عنایت اقبالی که_ بدون اغراق_ مجموعه ای از تلاش و خستگی ناپذیری و محبت و ادب و...هست؛ تا مرز شهادت رفت و ماند! سخت ترین روزهای من بود. بوضوح در خودم دیدم که طاقت داغش را ندارم. گریه ها کردم. حالم بد بود. تصور روزهای بدون او برایم سخت و مبهم بود. حالا اما مانده. هرچند ما را بلاتکلیف گذاشته. ولی فعلا رو به بهبودی است! دعایش کنید. رفقا هرکس گفت که من تنها زندگی میکنم؛ حرفش را باور نکنید. آدمی تنها نیست و بی دوست و رفیق و بی ارتباطات‌ اجتماعی می پوسد و چروک و مانده می‌شود. هرچند خودش خبر نداشته باشد. قدر همین دوستی ها را بدانیم. بِداریم رفقایمان را. عهده دارِ بی کس و کارها باشیم. همه ی ما در معرض مرگ و نیستی و رفتن هستیم. نشود که رفقا بروند و حسرت بخوریم. تا بجنبیم؛ فرصتمان تمام شده. من به شوخی و جدی به خدا گفته ام که بعد از سلامتی عنایت چیزی از تو نمیخواهم. خدایا اگر عنایت ماند، من را ببری راضی ام. من نباشم ولی امثال عنایتِ بدردبخور، سالها بمانند..

  • حسن مجیدیان

سلیقه در تشییع

يكشنبه, ۹ تیر ۱۴۰۴، ۰۷:۲۴ ق.ظ

 

آنهایی که دست اندرکار تشییع امروز بودند و طراحی تریلی های حامل پیکر شهدا به عهده شان بود؛ دقت کردم و دیدم فهم و سواد فرهنگی بالایی دارند. تریلی کودکان شهید در جلو بود و تزئین تریلی ها و چینش تابوت ها هر کدام تابعِ یک معنایی بودند. آنها از همین فرصتِ تشییع هم برای انتقال پیام استفاده کرده بودند. دست شان را میبوسم.

  • حسن مجیدیان

قطعه پنجاه

يكشنبه, ۹ تیر ۱۴۰۴، ۰۷:۲۲ ق.ظ

 

آن وقت ها که شهید عبدی و شهید سیفی را سال ۱۳۷۷ در قطعه ی پنجاه دفن کردند؛ آن جا آن قطعه تقریبا خالی و متروکه بود. بعدها و در جریان بحث دفاع از حرم، بسیاری ها از شهدای مدافع، آن جا آرام گرفتند. فردا هم سردارِ پرافتخارمان حاجی زاده میهمان آن خاک معطر است. حالا قطعه ی پنجاه قطعه ی مهمی است. قطعه ای شاخص. مثل آسمانی پُر از ستاره. حالا پاتوقِ شب جمعه های عاشقان است. من هم دوست دارم اگر شهید شدم در قطعه‌ ی ۵۰ به خاک بروم. تا یار که را خواهد.

وقتی رفیقم کتاب همیشه مربی را به سردار حاجی زاده داده بود؛ ایشان گفته بود: بگو نویسنده ی کتاب بیاد ببینیمش. قرار بود بروم پیشش. جنگ شد و سردار رفت...

 

 

  • حسن مجیدیان