حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

نوشتن را دوست دارم همین!

بایگانی

۲۸۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یادداشت های حسن مجیدیان» ثبت شده است

بدگویی از خانه به همسایه

يكشنبه, ۷ بهمن ۱۴۰۳، ۱۱:۲۸ ق.ظ

 

زمانی سیمین دانشور را برای شرکت در مراسم «شب شعر گوته» به سفارت یکی از کشورهای غربی در تهران دعوت کردند؛ پرسیده بود که جز شعر و داستان قرار است چه بگویید؟ گفته بودند قرار است از سیاست سانسور در ایران هم انتقاد کنیم. سیمین گفته بود «ممنون؛ ما رخت‌چرک‌هایمان را در حیاط همسایه نمی‌شوییم!» سفره دل باز نکردن و شرح غم وطن پیش بیگانه نبردن، از ابتدائیات وطن‌پرستی است و این را همیشه همه سیاستمداران و هنرمندان و رهبران و دیپلمات‌های چپی و راستی ایران در تاریخ فهمیده و رعایت کرده‌اند. از مدرس و مصدق تا دانشور و تختی و خمینی بزرگ. وطن ناموس است؛ حجابش را مقابل بیگانه برنمیدارند. حالا اما آقای مسئول ایرانی مقابل دوربین بیگانه می‌نشیند و مصاحبه می‌کند و می‌گوید راستی ما یک رقیب انتخاباتی در ایران داشتیم که خیلی تندرو است و اگر رای می‌آورد حالا جنگ شده بود! اینکه هنوز بچگانه در فضای انتخابات مانده‌اید به خودتان مربوط است،؛ ولی کاش کنار درس‌های دانشگاهتان چندواحد درس وطن‌دوستی هم پاس میکردید که اینطور درد دل‌ها و شکایت‌های داخلی را پیش اجنبی نبرید. خیلی بد شد.

 «مهدی مولایی»

  • حسن مجیدیان

خاطرخواهی خدا

يكشنبه, ۷ بهمن ۱۴۰۳، ۱۱:۲۶ ق.ظ

آیت الله حائری شیرازی:

وقتی خاطرخواه شدی، خوابت نمی‌‌‌‌برد

وقتی [اصغر وصالی] شهید شد، من برای سر سلامتی پدر به منزلشان رفتم. پدر اینها یک مرد هشتادساله و گاریچی بود. میوه می‌‌‌‌فروخت. چرخ داشت. به من گفت: «بچۀ من باید شهید می‌‌‌‌شد. من هشتاد سال عمر دارم و در خرید و فروشم ذره‌ای تقلّب نکردم، ذره‌‌‌‌ای حرام و حلال را قاطی نکردم. همیشه به رزق حلال قانع بودم». او شب‌‌‌‌ها کم می خوابید. پسرش اصغر به او گفته بود: بابا کمی بخواب. پدر به او گفته بود: «پسر! تو هنوز خاطرخواه نشدی! وقتی خاطرخواه شدی، خوابت نمی‌‌‌‌برد».

منظورش خودش بود که خاطرخواه خدا شده و شب‌‌‌‌ها خوابش نمی‌‌‌‌برد

  • حسن مجیدیان

بدبختی و خوشبختی

يكشنبه, ۷ بهمن ۱۴۰۳، ۱۱:۲۴ ق.ظ

بدبختی و خوشبختی یکدیگر (یا یک چیز) را می‌سازند، دگرگونی آن‌ها را نمی‌توان پیش‌بینی کرد. یک مرد خردمند در نزدیکی مرز زندگی می‌کرد. اسبش بدون دلیل فرار کرد و به سرزمین بربرها رفت. مردم همگی به او تسلیت گفتند. پدرش گفت: «چه کسی می‌داند که این رخ‌داد برایت خوشبختی نخواهد آورد؟» چند ماه بعد، اسبش به همراه چند اسب بربر خوب بازگشت. مردم همگی به او شادباش گفتند. پدرش گفت: «چه کسی می‌داند که این رخ‌داد برایت بدبختی نخواهد آورد؟» خانواده‌اش اکنون اسب‌های زیادی داشتند. پسرش که علاقه‌مند به سوارکاری بود، از اسب افتاد و پایش شکست. مردم همگی به او تسلیت گفتند. پدرش گفت: «چه کسی می‌داند که این رخ‌داد برایت خوشبختی نخواهد آورد؟» یک سال بعد، بربرها به مرز حمله کردند، مردان جوان کمان‌ها را کشیدند و به جنگ رفتند، از هر ده نفر، نه نفر از مردمان در مرز کشته شدند، اما پسر به دلیل پای شکسته‌اش نجات یافت. پدر و پسر هر دو نجات یافتند. [پدرش گفت: «چه کسی می‌داند که این رخ‌داد برایت بدبختی نخواهد آورد؟»]

هوآینان زی (淮南子)، دو سده پیش از میلاد، برگردان از متن چینی و انگلیسی از این‌جا: https://en.wikipedia.org/wiki/The_old_man_lost_his_horse

  • حسن مجیدیان

محمد عبدی، رود زلال همیشه جاری

سه شنبه, ۲ بهمن ۱۴۰۳، ۱۱:۰۸ ق.ظ

من در همه ی این سال‌ها که توفیق نوشتن داشتم؛ سعی کردم از شهید محمد عبدی که در نگاه من، اعجوبه ای در تربیت و تعامل با نوجوان و گنجینه ای از صفا و معنویت و روح والای اهل بیتی و بسیجی بود؛ روایت هایی را به رفقا و دوستداران شهید ارائه بدهم. حاصل این انگیزه؛ شد کتاب همیشه مربی که نتیجه ی گفتگو با بیش از چهل نفر بود. یک کتاب هم باید در ساختار و روایت و هم محتوا، بتواند مخاطب را با خودش همراه کند. آن کتاب در ساختار، ادعایی ندارد و من هم تجربه ی نوشتن کتاب( که کار سنگین و سختی است) را نداشتم. اما فکر می‌کنم در محتوا و مایه ای که باید دست مخاطب را پُر کند؛ کتاب مفید و قابل استفاده ای بویژه برای مربیان تربیتی باشد. این مطلب را امروز به بهانه ی آخرین دیدارم با آن عزیز نوشتم. ۱۳۷۷/۱۱/۲ آخرین وداع من با محمد بود بعد از نمازجمعه ی تهران در چهارراه سیدالشهدا تهرانپارس. بعدش او دو هفته ی بعد صبح جمعه در دشت سمسورِ ایرانشهر در سیستان و بلوچستان شهید شد. حالا ۲۶ سال است که از او بی‌خبرم و خبر ندارم که او از من خبری دارد یا نه! اما میبینم که به قاعده ی یک عُمرِ طولانی که ۲۶ سال طول کشیده، روزی نبوده که نقشِ یاد او در قلب و ضمیرم نباشد و همین خودش معجزه ی آن شهید است که اینهمه سال در قلب من مانده و نرفته و هربار به شکلی خودش را به من یادآور شده. محمدعبدی رودِ زنده ی زلالی بود که از کنار درختِ وجودِ جامانده ی من به سرعت گذشت و از صفای خود،منِ بی‌حاصل را آبیاری کرد و رفت. محمد عبدی، ترانه ی خوشِ شنیدنی ای بود که به گوشِ کر من، بهترین نغمه را نواخت. یادش را همیشه با خود دارم.

  • حسن مجیدیان

همیشه مربی، کتابی برای بچه مسجدی ها

سه شنبه, ۲ بهمن ۱۴۰۳، ۰۷:۴۶ ق.ظ

اگر به من بگویید یک ویژگی خاص که از شهید عبدی در یادت مانده، چیست، می‌گویم: درد داشت و خیرخواه مردم بود. محمد عبدی متولد ۵۵ بود، عاشق شهادت، بسیج و مسجد.

اهل محله‌ تهرانپارس بود و از آن آدم‌هایی‌ که فهمیده بود مجاهدت واقعی، کف میدان است و در دل نوجوان‌ها. محمد عبدی از آنهایی‌ بود که درد دیگران، درد او هم بود و نمی‌توانست یکجا بی‌خیال و آرام بنشیند. همین ویژگی، او را تبدیل به آدمی اهل حرکت و دویدن کرده بود.محمد، متولد ۵۵ بود و سال ۷۷، وقتی من دوسال داشتم، در درگیری با اشرار سیستان و بلوچستان به شهادت رسید.جالب است که پرانرژی بودن و معنویتش، هرجا که بود، روی بقیه هم اثرمی‌گذاشت وباعث می‌شد بقیه هم بلند شوندو دوقدم جلوتر بروند.کتاب «همیشه مربی» را به همه دوستان توصیه می‌کنم، اگر اهل کار فرهنگی در دانشگاه و مسجد هستید، این را به شما دوبل توصیه می‌کنم! 

عرفان جمشیدی - فعال فرهنگی

  • حسن مجیدیان

خوب و پر فایده

سه شنبه, ۲ بهمن ۱۴۰۳، ۰۷:۴۲ ق.ظ

چند خط برای «هواتو دارم»

خوب و پرفایده‌

چنین کتاب سازنده ای که مورد تحسین رهبر انقلاب قرار گرفته، نیاز به تمجید امثال من ندارد. کتاب، خودش گویاست و زبانش رسا اما امثال من، سخت به چنین کتاب‌هایی نیاز دارند تا در این صفحات و کلمات، عمق و بعد فاصله شان از شهدا را ببینند. همین جوان‌های دهه هفتادی سبقت جسته از همه، همین بچه‌های مدافع حرم، همین‌ها که تاریخ و زمانه ما را ورق زدند و ساختند.

 

کتاب هواتو دارم در متن و ساختار، ادعایی ندارد. ساده و روان و بی‌دست‌انداز است. نویسنده اگرچه تواناست و در آثارش نشان داده که روایت ، قلم و کلمه را می‌شناسد؛ ولی در دام پیچ و اطناب‌های ادبی و ساخت و پاخت یک مجموعه فاخر نیفتاده است. توقع‌سازی‌های برخی چهره‌ها و رسانه‌ها، برخی نویسنده‌ها را به جای روایت سالم و بی دست انداز، انداخته به دام کتاب سازی‌های پر از اداهای ادبی و ردیف کردنِ کلماتِ سنگین و پرچگالی درکنار هم.اما هواتو دارم آیینه‌وار، بی‌لکنت و بی‌روتوش، روایتی ناب،خواندنی و حسرت‌برانگیز از ۱۰سال زندگی مشترک شهید مرتضی عبداللهی و همسرش را پیش چشم ما گذاشته است. مرتضی در این کتاب، سِیر دارد. همان که ما نداریم. او حرکت کرد، درس خواند، کار یافت، زن گرفت، حرفه آموخت، جوانی کرد، رفت و آمد داشت و پیشرو بود و یک روز هم درجا ننشست و به در و دیوار کوبید، سپاه قدسی شد، مدافع حرم و شهید! و همین را کتاب خوب نمایانده است. همین را اگر فهم کنیم، کتاب را و زندگی این شهید را فهمیده‌ایم. شهید مرتضی عبداللهی که در نوعِ خودش اعجوبه‌ای است؛ از آن شخصیت‌هاست که می‌تواند دستمایه آثار دیگر و حتی چیزی مثل یک فیلم سینمایی جذاب شود. با همه خوبی کتاب اما این اشکال هم در برخی فرازهای کتاب پیدا می‌شود که برخی روایت‌های غیرضروری و کم فایده ( مثل لقمه گذاشتن در دهان شهید و...) هم در کتاب به چشم می‌خورد. چیزهایی که حذف‌شان، کتاب را معتبرتر و زیباتر می‌کند. با همه صدق و راستی راویان، اما ذکر خواب و رویاها هم می‌تواند اثر را از تاثیرگذاری بیندازد. شاید برخی از کتب شهدا با شهادتِ آنها بسته شود؛ بهتر باشد!
هواتو دارم برای زوجین است. برای جوان ها. بچه هیأتی‌ها و خلاصه برای هرکسی که سودا و خیال و ادعا و عشقِ شهیدانه زیستن دارد. کتابِ متبرکی که ای بسا زندگی خواننده اهل فهم را زیر و رو کند؛ کتابِ خوبِ پرفایده‌.

 

 

 

 

 
  • حسن مجیدیان

شکارچیان ماه

يكشنبه, ۳۰ دی ۱۴۰۳، ۰۹:۳۹ ق.ظ

به نظرم این آخرین کار آقای بایرامی باشد. داستان جوانی به نام صابر که در تاکستان قزوین، پرورش ماهی داشته و تبحری خاص در تیراندازی آن هم تاریکی شب. جنگ او را به جبهه و هور و همکاری با شهید علی هاشمی در قرارگاه سرّی نصرت می‌کشد. برای او که از آدم کشتن بیزار است و آدمی منزوی و محتاط به شمار میرود، حضور در جبهه و کار کردن با آدم ها، مشکلات و داستان هایی پیش می آید. چند داستان فرعی مثل دلبستن به دختری منافق و قضیه ی ازدواجش با دختر عمو هم چاشنی روایت اصلی است. کتاب چندان روان نیست و رفت و برگشت هایش فراوان است و خواندنش حواس جمع می‌خواهد تا سررشته ی داستان از دستت در نرود. اما با همه ی اینها دیدنِ چنین کتابی قابل توصیه است. باز هم همان داستانِ پیچیدگی آدم ها و روحیاتِ متنوع این و آن در محیط اجتماع که پر از درس و مایه ی خودشناسی است.

 

  • حسن مجیدیان

وقتی دو نباشی چرا دو صندلی؟

يكشنبه, ۳۰ دی ۱۴۰۳، ۰۹:۰۱ ق.ظ

 

یک مجموعه شعر حال خوب کن و عاشقانه با مضامین قابل تامل که خواندنش را که بیش از نیم ساعت وقت نمیبرد را توصیه میکنم

  • حسن مجیدیان

دو قاضی شهید

يكشنبه, ۳۰ دی ۱۴۰۳، ۰۸:۵۳ ق.ظ

دو قاضی رده بالای قوه قضائیه دیروز ترور و شهید شدند. آقایان رازینی و مقیسه. خوشا به حالشان که در این لباس و حین خدمت و با شهادت رفتند و بدا به حال آن ذهنِ مسموم و غافلی که به زعم خودش از کم شدن آخوندها خوشحال است! آقای رازینی را دوهفته پیش اتفاقی در صحن آزادی حرم امام رضا علیه السلام دیدم. بی که بشود سلام و علیکی کرد. تنها بود!

 

  • حسن مجیدیان

پس از 60 سال

شنبه, ۲۹ دی ۱۴۰۳، ۱۰:۱۸ ق.ظ

شب جمعه در حرم سیدالکریم علیه السلام بودم. مردمانی از طیف و تیپ های مختلف به شهید طیب سر می‌زدند. فاتحه و تکریم داشتند. برخی برای کوچکترها از او می‌گفتند که چه کرده و کی بوده! من به فکر فرو رفتم که این عزت و یادکرد، چیزی فرا و ورای آن دفاع از حضرت امام باشد! باید کُلِ زندگی او را برآیند گرفت نه فقط آن دَمِ آخر را. معتقدم هر شهیدی بین خودش و خدا چیزی و کاری و سِرّی و حرفی و...دارد. حتما یک خبری وسطِ آن ارتباطِ دونفره هست. آقای عبدی می‌گفت: "شهدا بلد بودند چطوری سرِ خدا را کلاه بگذارند!" به شوخی می‌گفت اما یعنی آنها بلد بودند دلبری از خدا بکنند و او را راضی کنند که بخردشان و ببردشان.

خدایا من که چیزی بلد نیستم.

  • حسن مجیدیان