خاطرات شهید محسن سیفی
- ۰ نظر
- ۱۶ خرداد ۰۱ ، ۱۱:۵۴
بسم الله
هر چه زندگی و طراوت است نزد شهداست. معنای زندگی و نو بودن هم ایشانند. ولی امثال من هرچه از عمر و سن شان بگذرد رو به نیستی و زوال هستند. دیروز 39 سالگی را رد کردم.یعنی پشت دروازه ی اربعین عمرم ایستاده ام. 40 سالگی موقف پختگی و تکامل و داشته هاست . و اگر نباشد پختگی و جاافتادگی، امیدی به بقیه ی عمر نیست. مگر خدا رحم کند و دستی بگیرد و راهی بسازد و جریانی تازه و زنده بیاورد. ناامید نیستم...
عمر بگذشت به بیحاصلی و بوالهوسی
ای پسر جام می ام ده که به پیری برسی
هوالشاهد
خدا رحمت کنه شهید محسن سیفی رو . همین استیل لاتی رو معمولا داشت. حال و هوای باحال و بامزه ای داشت. تو چارچوب نبود کلا. ادعایی هم نداشت. حرف چندانی هم نمی زد . کار می کرد و کار.
این عکس هم مال دریای شمال نیست! جنوب کشوره. احتمالا و طبق گفته ی رفقا ، طلاییه است و آب های جمع شده از باران بهاری. محسن هم دریا بود. بهار بود . باران بود ...
بسم الله
لیاقت و اجازه
تا خودشان نخواهند و میل شان نکشد و تا تو جان و دل قابلی نداشته باشی کاری از پیش نمی بری...
باور دارم که کار برای اولیای خدا و شهیدان ، لیاقت و طهارت می خواهد.
و ما کجا و آن جان و دل قابل و طاهر؟؟ من که آلودگی از سر و رویم می بارد...
راه رسیدن به شما دور بود
مقصدمان ، مبدامان گور بود...
بسم الله
از آن روزها که محسن سیفی بین ما بود، خیلی گذشته است. بیش از 22 سال. گذشت زمان غبار فراموشی روی خاطرات او کشیده است. اما ناامید نیستم و به فضل خدا همین گفته های پراکنده ی دوستان و خانواده ی او هم ، مایه های خوبی برای پرداختن و تدوین دارد. دوست دارم خودش هم به این حرکت عنایتی داشته باشد و دستی بگیرد.
خدایا توفیق از توست...