حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

نوشتن را دوست دارم همین!

بایگانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مهراب صادق نیا» ثبت شده است

تربیت های گلخانه ای و شکننده

شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۷:۲۱ ق.ظ

کمی این پا آن پا کردم تا احوال‌پرسی خانم‌ام با دختری که پوشش نصف و نیمه‌ای داشت تمام شود. وسط پیاده‌رو و در آن حالت، با خودم کلنجار می‌رفتم که این دختر کیست. ثریا چرا این همه با او خوش و بش می‌کند. بالاخره تمام شد. پیش از این که من چیز بپرسم، خانم‌ام گفت "می‌دونی کی بود؟" گفتم نه. چطور مگه؟ گفت: "دختر حاج آقای محمدی بود. خدا رحمت کنه باباش رو. تا اون زنده بود دختراش از خونه بیرون نمی‌اومدند. حالا باباش مرحوم شده و می‌تونه بیاد بیرون" حاج آقای محمدی (لقب واقعی‌اش نیست) پدر بسیار سخت‌گیری بود. عقیده داشت فضای فرهنگی جامعه آلوده است و دخترهای‌ش (سه دختر داشت) نباید به بیرون بروند. آن‌ها فقط تا کلاس سوم به مدرسه می‌رفتند و الباقی را باید در خانه می‌ماندند و درس می‌خواندند. رفت و آمدهای آقای محمدی بسییار محدود و البته سرشار از پروتوکل‌های جنسیتی بود. در این رفت و آمدها زن‌ها و مردها همدیگر را نمی‌دیدند؛ حتی به اندازه یک سلام و احوال‌پرسی. تلویزیون کوچک آقای محمدی تنها برای تماشای اخبار، تا حدی برنامه‌های کودک (آن‌هم با نظارت کامل)، و مناجات‌خوانی‌های دَمِ افطار ماه رمضان روشن می‌شد. رستوران، پارک، شهربازی، و هر چیزی که لازمه‌اش حضور در محیط‌هایی باشد که مردان و زنان دَر هم‌اند، ممنوع بود؛ تا چه رسد به سینما و تئآتر و کنسرت. معمولا در جامعه‌شناسی به این سبک زندگی‌ها، "انزواطلبی فرهنگی" گفته می‌شود. یعنی زندگی کردن در میان مردمان یک شهر بدون برقراری ارتباط معنادار با آن‌ها و بدون استفاده بردن از فرآورده‌های فرهنگی و تکنولوژی‌های جدید. کسانی که این‌گونه زندگی می‌کنند جامعه را خطرناک می‌دانند و از هر ارتباطی با دیگران می‌ترسند. تا آقای محمدی خدابیامرز، زنده بود، راه دور و نزدیک این بچه‌ها منزل خاله‌شان بود که بر اساس همان آئین‌نامه‌های پیش‌گفته انجام می‌شد و گاهی هم می‌رفتند حرم و یا مجالس مذهبی. شاید به همین دلیل بود که این بچه‌ها هیچ دوست نزدیکی نداشتند. خانم‌ام که با دیدن ریحانه تعجب کرده بود، می‌گفت " این همه تغییر باورت میشه ؟ با این لباس داره توی صفائیه می‌چرخه!" بچه‌هایی که با سخت‌گیری‌های شدید، تربیت می‌شوند لزوما آن‌گونه نمی‌شوند که پدر و مادر می‌خواهند. این سخت‌گیری‌ها می‌تواند نتیجه‌های کاملا برعکسی داشته باشد. این بچه‌ها در آینده ممکن است به "پرخاشگری پنهان"، "ناتوانی ارتباط با دیگران"، "داشتن ذهنیت‌های قالبی"، "فقدان تفکر انتقادی"، "گرایش به افراط"، "تعصب و انحصارگرایی"، و "ناتوانی در بروز احساسات طبیعی مانند شادی، غم، عشق، و ناراحتی" مبتلا شوند. سخت‌گیری در تربیت، "اصل رابطه‌ی عاطفی" میان فرزندان و پدر و مادر را تهدید می‌کند. نتیجه‌اش این می‌شود که بچه‌ها به محض این که بتوانند، از پدر و مادر خود گریزان می‌شوند. راهشان را کج می‌کنند. مثل ریحانه‌ی داستان ما. او حالا توانسته بود دور از چشم پدر مرحومش، خودش باشد. چیزی را زندگی کند که دوست دارد. ولی او مهارت کافی برای زیستن در میان مردم را ندارد. به اندازه کافی بلد نیست دوستی کند، با دیگران ارتباط برقرار کند، بلد نیست ابراز عشق کند؛ و بلد نیست خود را از تهدیدهای این شهر در امان بدارد.

مهراب صادق‌نیا

  • حسن مجیدیان

دین گریزی نسل جدید

شنبه, ۱۷ فروردين ۱۴۰۴، ۰۸:۱۶ ق.ظ

دین‌گریزی ستیزه‌جویانه‌ی نسل زِد!

از ده‌ساله‌گی، نماز می‌خوانم و روزه می‌گیرم. این را نه از باب ستایش خود و یا به رخ کشیدن دین‌ورزی‌ام، که از باب توجه دادن به تغییر موقعیت اجتماعی دین در ایران، به میان می‌کشم. در خانه‌ی ما همه روزه بودند؛ حتی آن‌هایی که عذری داشتند هم بیدار می‌شدند و سحری می‌خوردند تا روزه‌نمایی کنند. روزه‌داری ما در تعلیم، خواست، تشویق، و برنامه‌ریزی خانواده جا داشت. پدر و مادر را با این کار خوش‌حال و از آن‌ها قدردانی می‌کردیم. کلاس سوم ابتدایی وقتی معلم ما فهمید که من نماز می‌خوانم، گفت نماز بر تو واجب نیست. فردای همان روز، وقتی مادرم ماجرا را از من شنید، به مدرسه آمد و با خانم نقاب دعوای مفصلی کرد که تو حق نداری بچه‌ی من را نسبت به نماز بی‌انگیزه کنی. حالا خانواده‌ی ما گسترده‌تر شده است و هر کدام از آن‌ها که در سفره‌ی سحر ماه رمضان جمع می‌شدند، کلی بچه و نوه دارند. بعضی از آن‌ها روزه نمی‌گیرند. اساسا ماه رمضان و روزه گرفتن مساله‌ی آن‌ها نیست. بجز آن‌ها بسیاری دیگر از خویشان را هم می‌بینم که روزه نمی‌گیرند. در این مدتی که برای تعطیلات نوروز به دزفول آمده و آن‌ها را می‌بینم، از آن‌ها می‌پرسم چرا روزه نمی‌گیرید، چرا نماز نمی‌خوانید، و چرا از خدا روی‌گردانی می‌کنید. آن‌ها خیلی حوصله‌ی مواجهه با این پرسش‌ها را ندارند و از گفتگو در این باره فرار می‌کنند. گاهی که با اصرار من روبر می‌شوند، می‌گویند "روزه بگیرم برای کی" یا " روزه بگیرم که چه بشود". در کلام‌شان نوعی لجاجت، دل‌خوری، ستیزه، و تا اندازه‌ی خشونت وجود دارد. گویی با روزه نگرفتن می‌خواهند اعتراض کنند. اعتراض به دیده نشدن، اعتراض به ناامیدی، اعتراض به دلار صد هزارتومانی، و اعتراض به وضعیت(به قول خودشان) نابسامان اقتصادی. کاری که آن‌ها می‌کنند، تا اندازه‌ای نتیجه‌ی تغییر موقعیت اجتماعی دین است. زمان ما، پایگاه اجتماعی دین در خانواده بود و حالا در ساختارهای سیاسی و قدرت. آن‌ها گمان می‌کنند با نماز خواندن و روزه گرفتن، سازمان‌هایی را خوش‌حال می‌کنند که گامی برای بهبود حال آن‌ها بر نداشته‌اند. آن‌ها لج کرده‌اند. راستش را بخواهید در این موقعیت، هیچ استدلالی برای آن‌ها نداشتم. اساسا با کسی که لج کرده است نمی‌شود حرف زد تا چه رسد به آوردن استدلال. من فقط از آن‌ها خواستم که با این لجاجت، زندگی خود را از خدا، معنویت، و معنا تهی نکنند. به آن‌ها گفتم که خدا هست، حتی اگر مبلغان‌ش نتوانند اثباتش کنند. به آن‌ها گفتم که شما (و همه‌ی ما)به خدا نیاز دارید/یم. در لحظه‌های دشوار زندگی نیاز دارید که صدای‌ش کنید، حتی اگر از معلمان دین رنجیده باشید، خدا را برای خود نگه بدارید؛ این لجاجت شما را بی‌تکیه‌گاه می‌کند. روزه بگیرید حتی اگر فکر می‌کنید معلمان دین کاری برای شما نکرده‌اند. البته می‌دانم که این حرف‌ها چاره‌ی کار نیست؛ چاره‌ی کار این است که دین به موقعیت اجتماعی گذشته‌اش، یعنی خانواده برگردد.

مهراب صادق‌نیا

  • حسن مجیدیان