در روزهای بی دل و دماغی و حجم دردی که از داستانِ فلسطین داریم؛ لابد فقط باید گریه کرد و شعری زمزمه کرد. کتاب لهجه ی شرقی عشق که سروده های آقای رضا اسماعیلی است را چند روز پیش خواندم. غزل هایی خوب و نیمایی هایی عالی. برای علاقمندان شعر، کتابِ مفیدی است. زاویه ی نگاه انسانی و ذوقی و شاعرانهای به برخی پدیده ها دارد. اما خب بهرحال در اولویت مطالعه هم نیست و شاید هم به کار خیلی از شما دوستان نیاید. بهرحال کتابِ شعرِ مغتنمی است.
چه نکته ها و لطایف بسیاری در این کتابِ خوب، هست. از عشق به نجف و مولا امیرالمومنین روحی فداه و کوچه های پر رمز و راز آن شهر دوست داشتنی و عظمت اساتید و قوت مدارس و بزرگان تا شوق و جنون نسبت به کتاب و علم و دفاع از حریم اهل بیت علیهم السلام و سلوک با همسر و بچه ها و.... کتابی که ضمن شرح حالِ آقای مرعشی نجفی، نوعی سلوک نامه و دستورالعمل ِ طی ِ طریق هم هست. بسیار کتابِ خوش خوان و کم حجم و قابل استفاده ای است. برای نوجوانان درس آموز هست. به کارِ طلبه ها می آید. فرازهای مهم زندگیِ پر برکت آیتالله مرعشی نجفی در این کتاب به روشی جذاب مرور شده است و بخشی از وصیت نامه ی ایشان هم در خلال فقرات کتاب، مذکور شده. به نظرم یکی از بهترین کارهای انتشارات شهید کاظمی همین کتاب باشد. راستی تمام این کتاب را در اوقات متروسواری خواندم.
امام(ره): اگر از موشک فرار کنم به درد رهبری این ملت نمیخورم
زمانی که سیداحمد خمینی از امام(ره) خواست به خاطر موشکبارانهای صدام، جماران را ترک کرده و به جای امنتری برود، امام گفت: «اگر بمب، پاسدارانِ اطراف منزل مرا بکشد و مرا نکشد، دیگر به درد رهبری این مردم نخواهم خورد.»
به گزارش خبرنگار حوزه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، در زمان جنگ تحمیلی، موشکهای رژیم صدام ممکن بود به هر نقطه از تهران، از جمله جماران که امام خمینی(ره) در آن سکونت داشتند، اصابت کند.
روایتی که میخوانید خاطرهای از سیداحمد خمینی است که در کتاب «یاد امام و شهدا» به قلم علی اکبری آمده:
«یک روز حدود ۷ الی ۸ بعدازظهر موشک به اطراف جماران اصابت کرد. خدمت امام رفتم و عرض کردم: «اگر یک مرتبه یکی از موشکهای ما به کاخ صدام بخورد و صدام طوری بشود، ما چه قدر خوشحال میشدیم؟ اگر موشکی به نزدیکیهای اینجا بخورد و سقف اینجا پایین بیاید و شما یک طوری بشوید چه؟»
امام جواب دادند: «والله قسم من بین خودم و آن سپاهی که در سه راه بیت است، هیچ امتیاز و فرقی قائل نیستم. اگر من کشته شوم یا او کشته شود، برایم فرقی نمیکند.»
من گفتم: «ما که میدانیم شما این گونه هستید؛ اما برای مردم فرق میکند!»
امام فرمودند: «مردم باید بدانند اگر من در یک جایی بودم که بمب، پاسدارانِ اطراف منزل مرا بکشد و مرا نکشد، دیگر به درد رهبری این مردم نخواهم خورد! من زمانی میتوانم به مردم خدمت کنم که زندگیام مثل مردم باشد. اگر مردم یا این پاسداران یا کسانی که در این محل هستند، طوریشان بشود، بگذارید به من هم بشود تا مردم بفهمند همه در کنار هم هستیم»
گفتم: «حالا تا کی میخواهید اینجا بنشینید؟»
به پیشانیشان اشاره کردند و فرمودند: «تا زمانی که ترکش موشک به اینجا بخورد.»
وای که چه عکس عجیبی است. ممکن نیست از جلو چشمم کنار برود. هیچوقت. برای همیشه بخشی از من خواهد بود. در ظاهر کنفرانس خبری وزیر بهداشت فلسطین است اما حرفها را او نمیزند. او ساکتترین است. حرفها را آنهایی میزنند که دیگر نمیتوانند تکان بخورند. از لای پارچههای سفید. پارچههای سفیدِ آغشته به خون. تریبون، این بار در اختیار شهداست. مظلومترینهای تاریخ حاضرند. اینها زندهترین کشتههای تاریخند. دارند حرف میزنند. صدایشان را می شنوید؟
تاریخ ورق دیگری خورد و روزگار از همین امشب عوض شد. ما همه در برههی مهمی هستیم؛ امشب چهرهی وحشی و درندهخوی #تمدن_غرب، از #ایالات_متحده_آمریکا و #کانادا و #اروپای_غربی تا #استرالیا که با ریاکاری و تزویر و ظاهرسازی ، و صدالبته که به ضرب و زور تبلیغات و رسانه و #دانشگاه و #اندیشکده و #ادبیات و #سینما و... آرایشی انسانی یافته بود، با #هُرم آتشی که در فلسطین افروخته شد، برملا گشت. باروت و بمبی که طی دهها سال در اروپا و آمریکا تولید شده، بر سر فلسطین، نماد انفعال همهی آنچه که غیرغرب است، و بسیاریش هم #مسلمان است، فروبارید. این روزها و امشب فقط فلسطین نبود که سوخت و خاکستر شد، انسان و انسانیت سوخت. این #شرارت_مجسم و مطلق، فقط یک چشمه از ماهیت غیرانسانی #غرب_وحشی است.
خیلی این کتاب برای من آرامش بخش و البته ناامید کننده بود. آرامش از خواندن عبارات و استدلال های محکم کتاب و این همه آیات و روایاتِ بهجا. و ناامیدکننده از این حیث که چقدر دور و بعیدیم از وادی شهادت. بچگانه و خام به مقام شهادت نگاه میکنیم. دنبال تیر و دشنه ای هستیم که کارمان را تمام کند و شهید شویم. ولی این کتاب به تو میفهماند که چقدر ساده و سطحی به مساله نگاه میکنی. در این کتاب از مراتب جهاد و شهادت به خوبی بحث شده و از کسانی نام برده که در میدان اصلی و جهاد اکبر، هر روز بارها شهید میشوند! خدا به قلم و فکر استاد فیاض بخش، برکت بدهد. این کتاب، میتواند از آن دست کتاب هایی باشد که آدم دمِ دست نگهش دارد و بارها مرورش کند.
همسایه واحد بغلی مان از جنوب آمده بود. از ده کوره های اطراف هندیجان. چشمم کف پایش اصلا شبیه دهاتی ها نبود،انگار همین الان از اتاق گریم بیرون آمده باشد.اسمش لیلی بود.من صدایش می کردم بانو سوفیا لورن.طفلک اصلا اسم سوفیا به گوشش نخورده بود.شوهرش اما سبیل مشکی پت و پهنی داشت،هر وقت می دیدمش سگرمه هایش توی هم بود. انگار طلبکار عالم و آدم باشد.البته حق داشت. از زن شانس نیاورده بود.این را مادرش گفت!همینکه پسرم از زن، بخت و اقبال نیاورده. سوفیا لورن مریض بود!درد گران داشت. سرطان ریشه دوانده بود توی شکمش. باید زودتر درش می آوردند اما پشت گوش انداخته بود.اولش چند تا خال کمرنگ روی کبدش بود بعد شده بود بلای جانش. دو سالی از هندیجان می آمد شیراز و می رفت. آخرش درمان افاقه نکرد.اسفندبود.همه داشتند خانه تکانی می کردند. سوفیا لورن شکمش آب آوره بود. دیگر شبیه سوفیا نبود! نه که خوشکل نباشدها! نه... سفیدی چشم هایش نارنجی شده بود. از بس شیمی درمانی کرده بود رنگش برگشته بود و به سیاهی می زد. شوهرش از وسط های راه کم آورده بود، وسطِ یار کشی رفته بود توی جبهه سرطان.گفته بود ندارم خرجش کنم.عصر دو سه روز مانده به عید رفتم عیادتش.خودش می دانست وقت رفتنش رسیده. مثل روزهای آخر اسفند. می گفت شوهرم رفت!مادرم جورم را می کشد.شبش یکی از مردهای فامیلشان آمد گذاشتش پشت ماشین و بردش هندیجان. سه روز بعد سوفیا لورن مُرد....من هم بهار لب به توت های توی باغچه نزدم.سال قبلش بهار که برای شیمی درمانی می آمد می رفت لب باغچه از درخت، توت می چید. کاش زودتر رفته بود و درش آورده بود..... القصه سوفیا لورن نمونه بزرگتری هم دارد. این ایام وقتی بعضی آدم ها نوستر آداموس طور می گویند مشخص بود توی جنگ اسراییل و فلسطین قربانی زن ها و بچه ها هستند.اشتباه کردند ملتشان را به کشتن دادند! یادم می افتد به قصه سوفیا لورن. وقتی عقب نشینی سران عرب را می بینم ذهنم می رود پیش مرد سبیلویی که حس و حالش،حس و حال خسارت بود و فکر می کرد شانس نیاورده و با این حال و احوالش شده بود بلای مضاعف جان بانو لورن. کاش حرف زدن مجانی نبود.دردش را یکی دیگر می کشد و تحلیلش را تماشاچی ها می کنند. بیرون کشیدن سرطان بد خیم هفتاد ساله خونریزی و درد دارد.درد را از ترس خونریزی رها نمی کنند. کارش نداشته باشی، سرطان را می گویم، آخرش آدم را می کشد.اینکه شهید آوینی می گوید قدس مظهر جراحت عالم اسلام است، طبیعتِ جراحت، درد است باید آدم مجروح را بیدار و بی تاب کند.فلسطین هفتاد و چند سال است استخوان لای زخم مانده و حکام سُست دردِ عرب پشتِ هم معاهده ی عادی سازی با اسراییل امضا می کنند و یکی مثل خالد اسلامبولی دردش را حس می کند و میگوید یا مرگ یا فلسطین و خش صدای مردانه اش چُرت جوان های عرب را پاره می کند.آزمایش امت اسلام در واپسین روز های تاریخ،قصه ی زخم عمیق فلسطین است. همان که شهید آوینی می نویسد و هیچ کس را تا به بلای کربلا نیازموده اند از دنیا نخواهند برد.تردید و تحلیل های بی حساب بلای روح آدمند. سطلهای آب معهود کلام امام خمینی، در جنگ های ترکیبی منتظر بازشدن مرزهای خاکی نمی مانند!به خدا اگر در ماجرای فلسطین کم بگذاریم قافیه را باخته ایم. خدا به دل های آن ها و ما صبر بدهد.
یک وقتی مثل همین روزها آدم حال و حوصله ی مطالعه که ندارد؛ شعر حالی میدهد و اندک تسکینی. مجموعه ی شعر تاوان کلمات خیلی شیرین و دردآور و عاشقانه است. اثر طبع استاد عبدالجبار کاکایی، شاعر خوب و خوش قریحه ی ایلامی که کارهای خوب و شاخص کم ندارد و از شاعرانِ سرآمدِ روزگار ماست. کتاب را انتشارات کتاب نیستان چاپ کرده است.
برخی وقایع در آمَد و بودِ خویش، آشکارا تابلوی دگرگونیاند و گاه صاحبان قلم، سخت بتوانند در توضیحِ بیشترشان بنویسند. معمایی مینمایند حلشده، یا نامهای گشوده، که همه میتوانند در وصف آن بگویند. حتی عدهای میمانند که در این فقره، چگونه میتوان تکراری نگفت؟ این اما، تنها یک سوی ماجراست. از طرف دیگر، چنین پیشامدهایی بس مهیب و مقهورکننده سَر می رسند. به نوعی بر سر مناسبات و ساختارهای باسمهای اما تحمیلی هوار میشوند، که انسان را به فریاد کردنِ خود میکشانند! القصه، در هفتاد و هفت سال پیش، ابوالهولی را در قبله آغازین مسلمانان عَلَم کردند و خلق الله را واداشتند، که واقعا یا ظاهرا از آن بترسند! در این میان اما، تنها در ادواری محدود و توسط افرادی معدود، "لُخت بودن پادشاه" فریاد شد! برای این موجود ناشناخته مختصاتی تصویر میشد، که هر ناظری را به خود سانسوری و حتی خودسرکوبی در برابر آن سوق میداد! بدیهی است که در چنین شرایطی، حتی مترسکِ سرِ جالیز هم قوی می شود و رستم دستان نیز، خویش را می بازد! با این همه دربِ غولپروری، همواره بر یک پاشنه نخواهد چرخید و عده ای نیز میآیند، که نه تنها این در را به شکل همیشگیاش نخواهند گشود، بَل عقده های فروخفته را، به صورت لگد و پتک بر آن فرو خواهند آورد! هفتاد و هفت سال گذشت، قدری هم دیر شد، اما نهایتا در روزی که سپری گشت، مردمِ باریکهای(که دیگر باریک نیست و در گستره عظیمِ یک شب و روز، رو به فربهی نهاد و تقریبا به مرزهای کرانه باختری رسید)، تاریخ فلسطین را دوباره آغازیدند و برگذشته مُهر تمام نهادند! مردمی که تا چند سال پیش، جز دست به سنگ بردن نمیدانستند و بقای خود را تنها با استقبال از بمب و موشک اسرائیلی تصویر میکردند، بر قلب این موجود آدمخوار تیری زدند، که تا پایان حیات از آن خون خواهد چکید! آنان دیواری را فروریختند، که در پس آن نهانخانه موت و حیات صهیونیستها و شیشه حیاتشان معلوم شد! اسرائیل، دیروز خاتمه خویش را به نظاره نشست و از این به بعد، تنها حیاتی نباتی خواهد داشت! این حکومت حتی اگر از گیجی مزمن نیز به درآید و اسب کشتار را زین کند، چه در پیش خواهد گرفت؟ ادامه سلاخی؟ سپس؟ دیگر هیچ! بله، اسرائیل در بن بست "هیچ" گرفتار آمده و بهتزده در فنای ابدی فرو خواهد رفت! این اشارت را به جلال آلاحمد تقدیم میکنم که شش دهه قبل، سوسیالیسم اسرائیلی را "خررنگ کنی" لقب داد و جمعی را بیدار کرد!
زرنگهای حقهباز قصه را از وسط ماجرا میگویند. نیمی از داستان را سانسور میکنند و بعد با اعتماد به نفس مبارزهی مشروع مجاهدان فلسطینی را خشونتطلبی معرفی میکنند. معمارِ امروز، دیروز است. ۷۵ سال اشغال، تعدی، ظلم، غصب، قتل، تجاوز، ترور، تحقیر، اخراج از وطن، نسلکشی و جنایتِ صهیونیستها را سانسور میکنند و در لحظهی اکنون با چشم بستن بر گذشته، حکم به تروریست بودن فلسطینیها میدهند. چنین کلّاشهایی هستند راویان تاریخ به قرائت اربابانِ استعمار. فلسطینیها خشونت به کار بردهاند؟ حمله برای بازپسگیریِ خانه پدری خشونت است؟ سر خم نکردن جلوی غاصب اسمش خشونتطلبی است؟ اگر اینها خشونتطلبی است، پس زنده باد خشونت. زنده باد جنگی که علیه غاصب و متجاوز است. اگر فلسطینیها برای بازگشت به خانهی غصب شده میجنگند و شما آن را «خشونت فلسطینیها» مینامید، پس دمشان گرم. تازه بیشتر از این هم در راه است. ماجرا فقط با «بازگشت» تمام میشود. بازگشت به خانه. بازگشتِ فلسطینیها به فلسطین و بازگشتِ غاصبان فلسطین به همان خرابشدههایی که از آنجا به قصد غصب و دزدی راهی فلسطین شدند. ماجرا دعوای چند کودک وسط بازی فوتبال که نیست، دعوا بر سر غصب یک کشور و اخراج صاحبان اصلی آن است. شما اگر توی صف نانوایی یکی حقت را بخورد از حقت نمیگذری، اگر یکی ده میلیون پولت را سرقت کند، تا پول را زنده نکنی بیخیال طرف نمیشوی. چطور توقع داری ملتی که ۷۵ سال از خانهاش به زور اسلحه اخراج شده، با اشغالگرانِ وطنش با لبخند ژکوند برخورد کند؟ با اشغالگر باید با زبان زور حرف زد، باید اسلحه را روی شقیقهاش گذاشت. با اشغالگری که هر هفته دارد خون کودک میریزد و خانههای فلسطینیها را روی سرشان خراب میکند و به تعدی و غصب رسمیت میدهد، باید فقط با زبان زور حرف زد. قصه را نیمهکاره برایمان گفتهاند. نقطه صفر ماجرا، ۲۰۲۳ نیست، ۱۹۴۸ است. قصه اسرائیل و فلسطین را باید از لحظه آغاز خواند. از قتل عام دیریاسین، از نکبت ۴۸، از فراری دادن مردم به زور اسلحه، از آتش زدن مزارع زیتون، از ۷۵ سال کودککشی. قصه را که از اول بخوانید، میبینید این حملات فلسطینیها در برابر توحش اسرائیل بیش از حد مهربانانه و جوانمردانه است.