حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

نوشتن را دوست دارم همین!

بایگانی

علامه ی بی نظیر...

دوشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۸، ۰۴:۵۲ ب.ظ

مردی که اثبات کرد می‌توان علی‌وار زندگی کرد/ ویژگی‌های مرحوم علامه جعفری در بیان رهبرانقلاب/ قولی که علامه در لحظه مرگ دخترش هم فراموش نکرد +تصاویر 

 

برای سخنرانی به دانشگاه دعوتش کرده بودند. از راه رسید و با صلوات جمعیت پشت تریبون رفت و بعد از بسم الله با لحنی خسته و آرام گفت: من ساعتی پیش دخترم را از دست داده‌ام ولی چون به شما قول داده بودم هر طور بود خودم را به این جلسه رساندم!

مردی که اثبات کرد می‌توان علی‌وار زندگی کرد/ ویژگی‌های مرحوم علامه جعفری در بیان رهبرانقلاب/ قولی که علامه در لحظه مرگ دخترش هم  فراموش نکرد +تصاویر و فیلم

محمدتقی جعفری در مرداد ماه سال ۱۳۰۴ در محله جمشید آباد شهر تبریز که بعدها نام این محله به نام وی تغییر نام یافت به دنیا آمد.

 

محمد تقی نزد مادر مقداری مقدمات دروس و قرآن را آموخت و سپس در مدرسهٔ اعتماد تبریز پایه چهارم و پنجم را با رتبه بالا گذراند. وی در ادامه همراه برادرش مقارن سال‌های پایانی جنگ جهانی دوم به مدرسهٔ طالبیه تبریز رفته و تحصیلات علوم دینی را نزد استادان آنجا پی گرفت.

 

او در سال ۱۳۱۹ ه.ش در ۱۵سالگی، زادگاه خویش را به قصد اقامت در تهران ترک نمود و در مدرسه مروی نزد اساتید تحصیل متن رسائل و مکاسب را پی گرفت. پس از سه سال، در سال ۱۳۲۲ ه.ش به شهر قم مهاجرت نمود و ضمن تحصیل در مدرسه دارالشفای قم ملبس به لباس روحانیت گردید و دروس خارج را در آنجا آغاز کرد.

 


وی بعد از چندی برای ادامه تحصیلات، راهی نجف شد و بیست و سه ساله بود که به درجهٔ اجتهاد نایل گردید. علامه در سال ۱۳۳۶ یا ۱۳۳۷ ه.ش پس از یازده سال اقامت در نجف، به ایران بازگشت.

 


این عالم شیعی در اواسط شهریور 1377 مبتلا به سرطان تشخیص داده شد و سرانجام پس از یک عمل جراحی، بر اثر سکته مغزی در تاریخ 25 آبان 1377 به دیدار محبوب شتافت.

 

پیکر علامه نیمه شب 26 آبان درتهران تشییع و پس از آنکه در محل دانشگاه تهران توسط آیت اللّه جوادی آملی بر آن نماز خوانده شد به مشهد مقدس انتقال یافت تا در محل «دارالزهد مبارکه» پیش روی ضریح مطهر دفن شود.
 

از ۲۴ مرداد ۱۳۰۴ تا ۲۵ آبان ۱۳۷۷، دنیا این فرصت را داشت که یکی از خالص‌ترین پیروان امیرالمؤمنین (ع) را به خود ببیند؛ دانشمند بزرگی که نه‌فقط در علم و دانش بلکه در عمل نیز، نزدیک‌شدن به شعاع‌های نورانی آن «ماه بلند» را امکان‌پذیر نشان داد و در وادی خلوص تا آنجا پیش رفت که در همین دنیا، شایسته ملاقات با مولا (ع) شد.

یا علی گفت و علم و عمرش برکت گرفت
‌نمی‌شود از علامه محمدتقی جعفری گفت و خود را در حلاوت اتفاق عظیم و شیرین زندگی او شریک نکرد؛ اتفاقی که بدون شک نقطه عطف حیات سراسر برکت این عالم بزرگ بود. حُسن آغاز روایتگری شاگرد خاص استاد از سال‌های پربرکت همنشینی با آن عالم فرزانه هم یادآوری دقایق شیرینی است که شنونده ماوقع آن لحظات نورانی از زبان شخص علامه جعفری بوده. زهره محمدعلی ما را هم با خود به آن شب سرنوشت‌ساز در نجف اشرف می‌برد و می‌گوید: «استاد تعریف می‌کردند: ما در مدرسه علمیه‌ای درس می‌خواندیم که صاحبش یک فرد اصفهانی بود. آن روز‌ها در نجف، طلبه‌ها زندگی سختی داشتند. با این حال، شب‌های ولادت یا شهادت ائمه اطهار (ع) که می‌رسید، پول‌های ناچیزمان را روی هم می‌گذاشتیم و مقداری شیرینی یا خرما می‌خریدیم و بعد از نماز مغرب و عشاء دور هم جمع می‌شدیم و یک حالت شب‌نشینی داشتیم. در شب‌های ولادت، در گفت‌وشنودهایمان شوخی هم می‌کردیم.

 

آن شب هم شب ولادت یکی از معصومین (ع) – به گمانم امام محمدباقر (ع) – بود. یکی از آقایان طلبه وقتی وارد جمع شد و نشست، گفت: می‌خواهم یک سئوالی مطرح کنم، اما همه‌تان را قسم می‌دهم که صادقانه به آن جواب بدهید. بعد از اینکه همه پذیرفتند و تعهد دادند همان جوابی را بدهند که واقعاً به دل و ذهنشان خطور می‌کند، از جیب عبایش یک عکس چاپ‌شده در روزنامه را درآورد و گفت: اگر شما امکان انتخاب داشته‌باشید که یا یک عمر به‌صورت «شرعی و قانونی» با این خانم زندگی کنید، یا به‌طور «مشروط و غیرقطعی و برای یک لحظه» با امیرالمؤمنین علی‌بن‌ابیطالب (ع) دیدار داشته‌باشید، کدام را انتخاب می‌کنید؟ نفر اول عکس را گرفت، نگاه کرد و گفت: خب، امیرالمؤمنین (ع) را که همه در زمان احتضار و در شب اول قبر زیارت می‌کنند... معلوم شد انتخاب او، زندگی با آن خانم است. نفر دوم که عکس را گرفت، صاحب همان مدرسه علمیه بود. سرش را بلند کرد، نگاهی به پسرش انداخت و گفت: فلانی! به مادرت چیزی نگویی ها... او هم زندگی شرعی با آن خانم که مادر یکی از سیاستمداران وقت دنیا و زیباترین زن آن روزگار بود را ترجیح داد. نفر سوم هم به همین ترتیب.»
 


خالص که باشی، خودشان به دیدارت می‌آیند
«در بعضی جا‌ها نوشته شده که علامه جعفری به آن عکس نگاه نکردند، اما اینطور نیست. استاد به من گفتند: من نفر چهارم بودم. نوبت که به من رسید، یک لحظه به شکل گذرا به آن عکس نگاه کردم و بلافاصله به گوشه‌ای پرتش کردم و گفتم: والله قسم که دیدن مشروط امیرالمؤمنین (ع) برای یک لحظه را به عمری زندگی با این زن ترجیح می‌دهم. دیگر حالم منقلب شد و بلند شدم و به طرف حجره‌ام رفتم. همان‌طور که نشسته و به درِ حجره تکیه داده‌بودم، حس کردم وجودم سنگین شده و خواب دارد بر من غلبه می‌کند. در آن حال عجیب، یک‌دفعه در باز شد و فردی داخل شد؛ ازآنجاکه درِ حجره کوتاه بود، مجبور شد سرش را خم کند. سلام کردم و گفتم: شما که هستید؟ در جواب گفت: همان کسی که می‌خواستی ببینی. من، علی‌بن‌ابیطالب (ع) هستم... نگاه کردم. همان مشخصاتی که در تمام کتاب‌ها از مولا (ع) نقل شده‌بود را داشتند؛ قد میانه، درشت‌هیکل، تا حدی بطین (چاق)، پیشانی بلند و...»

شاگرد استاد لبخند برلب می‌گوید: «استاد می‌گفتند: یک آن به خودم آمدم و دیدم در حجره تنها هستم. حال غریبی داشتم. دوباره به سرداب و جمع طلبه‌ها برگشتم. خانم محمدعلی! من نفر چهارم بودم و وقتی برگشتم، عکس به دست نفر پنجم یا ششم رسیده‌بود. یعنی مدت زمانی که گذشته‌بود، تا این حد کوتاه بود. دوستان تا مرا دیدند، گفتند: جعفری چه اتفاقی افتاده؟ چرا رنگت پریده؟ به آن طلبه‌ای که عکس را آورده‌بود، گفتم: بد آزمایشی از ما گرفتی... آنقدر اصرار کردند تا بالاخره ماجرا را برایشان تعریف کردم. همه منقلب شدند و به گریه افتادند...
 


استاد می‌گفتند: بعد از دیدار با امام علی(ع)، هر کتابی را باز می‌کردم، فکر می‌کردم این‌ها را من قبلاً خوانده‌ام.»

دکتر محمدعلی مکثی می‌کند و ادامه می‌دهد: «حقیقت ماجرا همین است؛ امیرالمؤمنین (ع) و حضرت صاحب (عج) به جایی می‌آیند که اخلاص باشد، جایی که با همه وجود ایشان را بخواهند و بخوانند. حتماً شنیده‌اید که حضرت صاحب‌الزمان (عج) به دیدار قفل‌ساز فقیری در بازار رفتند، چون در کارش و در معامله با مردم تنگدست، انصاف داشت.»

مردی که اثبات کرد می‌توان علی‌وار زندگی کرد
 مرحوم علامه جعفری، یک پیرو واقعی و مدل کوچکی از شخصیت عظیم امیرالمؤمنین(ع) بودند و در طول عمر پربرکتشان نشان دادند الگوپذیری از ویژگی‌های آن انسان بزرگ، امکان‌پذیر است. اولین شاهدم، ساده‌زیستی و زهد استاد بود. امروز اگر به کتابخانه و موسسه نشر آثار علامه در بزرگراه آیت‌الله کاشانی سر بزنید، محو سادگی موجود در آن می‌شوید. تصور نکنید حالا که این فضا به یک فضای عمومی تبدیل شده، به این شکل درآمده. همان موقع که اینجا خانه و محل زندگی استاد و خانواده‌اش بود هم به همین شکل و در نهایت سادگی بود؛ و جالب است بدانید علامه، این خانه را هم با شراکت یک فرد دیگر خریدند، چون به‌تن‌هایی توانایی مالی برای این کار نداشتند.»
 


شاگرد خاص علامه مکثی می‌کند و برای اینکه تصویر روشن‌تری از اولویت‌بندی‌های زندگی آن بزرگمرد پیش چشمان مخاطب قرار دهد، می‌گوید: «استاد تعریف می‌کردند وقتی در جوانی برای تحصیل به نجف اشرف رفته‌بودند، پس از رسیدن به درجه اجتهاد در ۲۳ سالگی، باتوجه‌به نیاز روز، تصمیم گرفتند روی مکاتب غربی مطالعه و تحقیق کنند تا بتوانند با تحلیل آن مکاتب که در دهه ۴۰ در ایران هم طرفدار پیدا کرده‌بودند، اطلاعات درستی دراختیار جوانان جامعه قرار دهند. بار‌ها پیش آمد که استاد به من گفتند: «من یک طلبه بودم و پول محدودی در اختیار داشتم. اوقاتی بود که سر دوراهی قرار می‌گرفتم؛ اینکه آن پول محدود را صرف خرید غذا برای رفع گرسنگی کنم یا با آن یکی از کتاب‌های مربوط به مکاتب غربی را بخرم؛ و من، خرید کتاب را انتخاب می‌کردم.» استاد با همین شیوه مطالعه و تحقیق، بر مکاتب غربی شناخت و تسلط پیدا کردند و به نقد آن پرداختند و حتی با بزرگ‌ترین اندیشمندان غربی مانند برتراند راسل به مکاتبه پرداختند.
 


با همه این اوصاف و با اینکه در ادامه، تنها منبع درآمد استاد و تأمین معاش خانواده‌شان فروش کتاب‌هایی بود که به رشته تحریر درمی‌آوردند، وقتی می‌دیدند یک دانشجو یا طلبه واقعاً به کتابی علاقه‌مند است، آن کتاب را به او اهدا می‌کردند.»


سفارش عجیب علامه جعفری به پسر آیت الله بهجت
روزی وارد خانه شدم و علامه جعفری را دیدم، سلام کردم و جواب سلامم را دادند، گفتند: "شما؟"، گفتم "علی هستم"، دست مرا گرفت و از خانه خارج شدیم و بعد گفت: "الآن چه می‌کنی؟"، من هم روند درسی و مطالعاتم را عرض کردم، به‌شوخی گفتم "در خانه پدرم نان و پنیر هست، استاد هم مُفت و من هم بیکار، لذا رفتم درس بخوانم"، شروع کردند به خندیدن و بعد با آن لهجه قشنگ و دوست‌داشتنی گفتند "تمام کارهایت را رها کن و به‌خدمت پدر روی آور، تو عقلت نمی‌رسد که ایشان چه موقعیتی دارد و فکر می‌کنی او هم مثل دیگران است. من ایشان را می‌شناسم، از جوانی ایشان را می‌شناختم، وقتی خدا او را از تو گرفت آن وقت او را می‌شناسی".
 


ایشان جمله‌ای گفت که خیلی برایم جالب و عجیب بود، علامه جعفری با همان لهجه به‌یادماندنی‌اش گفت: "اگر پدرت چَرند هم گفت بنویس و نگه دار و برای آینده امانت‌دار باش". بعد از اینکه ایشان رفت به‌فکر فرو رفتم و به خود گفتم چرا ایشان این حرف را زد! این‌که "بیا درسَت را رها و به پدرت خدمت کن و حتی اگر چَرند هم گفت یادداشت کن"، اینها برای من عجیب بود.

قولی که علامه جعفری فراموش نکرد
برای سخنرانی به دانشگاه دعوتش کرده بودند. از راه رسید و با صلوات جمعیت پشت تریبون رفت و بعد از بسم الله با لحنی خسته و آرام گفت: من ساعتی پیش دخترم را از دست داده‌ام ولی چون به شما قول داده بودم هر طور بود خودم را به این جلسه رساندم!

اکنون دخترم در حیاط منزل است و خانواده منتظر اجازه و حضور من برای تغسیل و تکفین هستند، اگر اجازه بدهید مرخص می شوم و اگر دستور بدهید می مانم و سخنرانی می‌کنم!

ویژگی‌های مرحوم علامه جعفری در بیان رهبر انقلاب
یکی از بارزترین خصوصیات مرحوم علامه جعفری «جامعیت» بود، یعنی ایشان در یک رشته خاص منحصر نشده بود و در فقه، فلسفه، تبلیغ و هنر برجسته و بسیار پر کار بود و هیچ بخشی از گستره‌ی عظیم علمی و فکری، ایشان را از بخش دیگر غافل نکرد.
 

ایشان، علامه جعفری را هنرمند و هنرشناس دانستند و در خصوص ویژگی دیگر آن مرحوم یعنی «احساس مسئولیت برای گستراندن معارف اسلامی»، گفتند: جایگاه ممتاز علمی و فکری هیچ‌گاه مانع از فعالیت‌های تبلیغی علامه جعفری و ارتباط ایشان با جوانان، دانشجویان، علما، اساتید و عموم مردم نشد.

 

رهبر انقلاب اسلامی، «تعصب دینی و حساسیت در مقابل انحرافات فکری» را ویژگی دیگر علامه جعفری خواندند و افزودند: علامه جعفری به شدّت نسبت به مسائل دینی متعصب و پایبند بود و در مقابل انحرافات فکری، صریحاً برخورد، و در مقابل دشمنی‌ها ایستادگی می‌کرد.

حضرت آیت الله خامنه‌ای با ابراز خرسندی از برگزاری همایش نکوداشت علامه جعفری و اقدام برای شناساندن ابعاد فکری ایشان، گفتند: امیدواریم این بزرگداشت موجب شود شخصیت مرحوم علامه جعفری و افکار ایشان از غربت خارج شود.
 


گردآوری: حسام زبیراوی

  • حسن مجیدیان

کوتاه نوشته های تربیتی 4

چهارشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۸، ۱۲:۲۱ ب.ظ

 

در ارتباط و زندگی با بچه ها دو چیز خیلی مهم و اساسی اند. اگر این دو را تامین نکنیم، خستگی و دل زدگی و جدایی بچه ها را خواهیم دید. یکی "محتوای غنی" است که اگر خالی شدیم از حرف و ایده و طرح و رهنمود درست و درمان، آنوقت این بچه نیاز روحی و فکری خودش را در جای دیگر جستجو خواهد کرد. باید محتوای خودمان را غنی و کارآمد بروز کنیم. ما در محتوا کم نداریم انصافا. کمی ذوق و سلیقه و همت عالی میخواهد تا محتوا را از این همه منابع عالی که داریم، پیدا کنیم. دومی هم "قالب جذاب" است. قالب کار و روش ارائه برنامه ها و طرز انتقال محتواها خیلی مهم است. حرف خوب را اگر در قالب خوب بریزی آن وقت مخاطب کنار تو می ماند. حلقه، اردو، بازی، هیات، باشگاه و... قالب هایی هستند که جذابند اما کافی نیستند. باید "قالب های نو "بسازیم.

  • حسن مجیدیان

حاج خدا کرم....

سه شنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۲۳ ق.ظ

شهیدی که با رفتنش کودکان زیادی یتیم شدند

 

 

همسر شهید خدا کرم درباره فضائل اخلاقی و رفتاری این شهید گفت: ایشان وقتی می‌دید دخترها دارند بازی دخترانه یا به قول قدیمی‌ها خاله بازی می‌کنند چادر سرش می‌کرد و در نقش مادر با آنها همراه می‌شد.

شهیدی که با رفتنش کودکان زیادی یتیم شدند

به گزارش جهان نیوز، 25 آبان‌ماه سال 1376 بود که با شهادت فرمانده ناحیه‌ی نیروی انتظامی استان سیستان و بلوچستان  شهید جواد حاج خداکرم، دوره‌ای تازه در زندگی همسر و فرزندان این شهید به وجود آمد، همسر شهید خود را برای زندگی بدون حاج جواد آماده می‌کرد تا با الگو گرفتن از صبر و استقامت حضرت زینب (س) ادامه مسیر را طی کند، هنوز خاطرات بازی‌های کودکانه پدر در ذهن فرزندان خودنمایی می‌کرد که باید با پیکر پاک ایشان از سیستان و بلوچستان به تهران باز می‌گشتند و برای همیشه با اقتداء به فرزندان مولایشان امام حسین(ع) ادامه مسیر را با خاطرات پدر طی می‌کردند.

همسر و دختر شهید خداکرم به مناسبت بیست‌‌ودومین سالگرد شهادت خاطراتی را از  رفتارهای شهید با خانواده و همچنین روش‌های تربیتی ایشان را که برای فرزندان استفاده می‌کردند به زیبایی بیان کردند.

همسر شهید در ابتدا از رفتارهای بسیار دلنشین شهید خداکرم با پدر و مادرش می‌گوید: پای مادرش را می‌بوسید و وقتی از چیزی ناراحت می‌شد از خانه بیرون می‌رفت تا حرفی نزند که پدر و مادرش ناراحت شوند، همیشه با آرامش با پدر و مادرش حرف می‌زد و صدای خود را هنگام صحبت با آنها بالا نمی‌برد.



شهید خداکرم وقتی شب به منزل باز می‌گشت، همسر و پدر فرمانده نبود، همه‌ی کارهای مربوط به شغلش را در پشت در خانه می‌گذاشت و بعد وارد منزل می‌شد.

همسرم همیشه با بچه‌ها بچه می‌شد، وقتی می‌دید دخترها دارند بازی دخترانه یا به قول قدیمی‌ها خاله‌بازی می‌کنند چادر سرش می‌کرد و در نقش مادر با آنها همراه می‌شد.

با بچه‌ها طوری رفتار می‌کرد که آنها مشتاق بودند هر چه زودتر پدرشان به خانه بیاید، و بعضی وقت‌ها که دیر می‌کرد بچه‌ها به پدرشان زنگ می‌زدند و می‌گفتند: کجایید؟ چرا تا الان نیامدید؟ قبل از رسیدنش به منزل به بچه‌ها زنگ می‌زد و می‌گفت: بابا چه چیزی می‌خواهید تا برایتان بخرم.

معمولاً بچه‌ها شام نمی‌خوردند تا پدرشان بیاید، وقتی حاجی از سرکار می‌آمد همراه با بچه‌ها سفره را پهن می‌کردند و غذا می‌خوردیم.

 جمعه‌ها دست بچه‌ها‌ را می‌گرفت و همه باهم به نماز جمعه می‌رفتند، وقتی می‌آمدند با بچه‌ها در خانه فوتبال و والیبال بازی می‌کرد.



با کودکان دوست بود، نه فقط با فرزندان خودمان بلکه با فرزندان‌ رفقایش هم که در جنگ به شهادت رسیده بودند. در دوران جنگ اگر پدر خانواده‌ای شهید می‌شد، بچه‌هایش را به منزلمان می‌آورد، خدا شاهد است جواد  بچه‌ها را در پشتش سوار می‌کرد و به آنها سواری می‌داد و با بچه‌ها مشغول بازی می‌شد و خیلی زیبا یتیم‌نوازی می‌کرد.

حاجی بزرگ فامیل بود، اگر کسی به اختلاف می‌خورد ایشان را برای ریش‌سفیدی می‌بردند، نمی‌گذاشت کدورتی به درازا بکشد و سریع برای حل مشکل اقدام می‌کرد.

وقتی متوجه می‌شد بعضی ‌از فامیل باهم اختلاف دارند به من می‌گفت: شب شام درست کنید مهمان داریم، بعد از اینکه مهمان‌ها شام را میل می‌کردند  آنها  را با هم آشتی می‌داد.

بازگو کردن خاطرات شهید خداکرم اشک چشمان همسرش را جاری می‌کند و ادامه گفت‌وگو را زینب حاج خداکرم فرزند شهید ادامه می‌دهد:

وقتی بابا به شهادت رسید من 16 پاییز را درک کرده بودم، پدر من خیلی کم در منزلمان حضور داشتند، اما در همان زمان کم، سعی می‌کردند بهترین خاطره‌ها را در ذهن ما ثبت کنند.

سال 1367 که من 7 ساله بودم، بابا برای نماز جلو می‌ایستاد، بلند و آهسته نمازش را می‌خواند تا ما نماز خواندن را با ایشان یاد بگیریم.

تربیت ایشان کاملاً عملی بود و اگر مطلبی را زبانی به ما تذکر می‌دادند کاملاً لحنشان نرم بود، هیچ‌وقت نمی‌گفت بابا نمازت را اول وقت بخوان، بلکه وقتی اذان می‌گفتند سریع خودش وضو می‌گرفت، سجاده‌ها را پهن می‌کرد و پیش‌نماز می‌شد، بلند می‌گفت: دخترها، پسرها عجله کنید، و بلند بلند نمازش را می‌خواند. اگر به ما می‌گفت دروغ نگویید، و یا اگر کسی به شما بدی کرد در حقش خوبی کنید، خودش مطلقاً دروغ نمی‌گفت و به همه خوبی می‌کرد و اصلاً برخلاف صحبت‌هایش عمل نمی‌کرد.

در مهمانی‌های دوره‌ای موقع نماز ایشان پیش‌نماز می‌ایستادند و جمع تقریباً 50 نفره‌ای وضو می‌گرفتند و به جماعت نماز می‌خواندیم.

چون خیلی مهمان دعوت می‌کرد ما با فامیل‌ها خیلی دور هم جمع می‌شدیم، بابا جواد در حیاط تاب بسته بود، بچه‌های فامیل را به صف می‌کرد و آنها را تاب می‌داد و با آنها بازی می‌کرد.

زمانی که پدرم  زنده بود به همه‌ی فامیل خوش می‌گذشت، آنها می‌گفتند: شهید خداکرم ما را دور هم جمع می‌کرد، بعد از شهادت ایشان دیگر ما مثل آن‌ زمان دور هم جمع نشدیم و دوره‌های مهمانی‌مان قطع شد.

زندگی با ایشان زندگی با آرامش و لذت بخشی بود و وقتی به شهادت رسید به معنای واقعی کلمه ما و بچه‌های فامیل معنای یتیمی را درک کردیم.



بچه‌های عمو ابراهیم وقتی پدرشان به شهادت رسید سن‌شان زیاد نبود، وقتی پدر ما به شهادت رسید می‌گفتند: عمو جواد هیچ وقت نگذاشت ما یتیم شویم، ما الان فهمیدیم معنای یتیمی چیست؛ محبت‌های پدر به فامیل آن زمانی نمایان شد که همه‌ سر مزار پدرم می‌گفتند: بابا، بابا.کسانی که آنجا بودند با تعجب می‌گفتند: مگر شهید خداکرم چند تا فرزند داشته است.

نبود پدر برای ما خیلی سخت بود و اوایل شهادت ایشان به ما خیلی سخت گذشت، مخصوصاً برای ما دخترها که به شدت به بابا علاقه داشتیم.

منبع:تسنیم
  • حسن مجیدیان

کوتاه نوشته های تربیتی 3

يكشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۸، ۰۹:۵۱ ق.ظ

امکان ندارد که بچه ها دوستت نداشته باشند و تو در کارت موفق باشی. باید بخواهندت و بپسندنت.باید در چشمشان عزیز و دوست داشتنی باشی. باید از محبت و عاطفه و یک رنگی خودت  سیرابشان کنی. باید دوستشان بداری از ته دل. و الا بچه ها کنارت نمی مانند. محبت کیمیاست. کار تربیتی اداره و سازمان نیست که عواطف و احساسات در آن نباشد. مربی بچه ها را آن چنان دوست دارد که انگار تک تک شان، پاره هایی از وجود او هستند. من خودم مربی داشتم که در غم و گرفتاری های بچه ها گریه می کرد. از درس نخواندنشان حرص می خورد و جوش می آورد.خلاقیت و پیشرفت بچه ها را که می دید، چشمانش برق میزد. یعنی حالاتش نسبت به بچه ها واقعی بود.

  • حسن مجیدیان

کوتاه نوشته های تربیتی 2

يكشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۸، ۰۹:۳۱ ق.ظ

از استاد عزیزی شنیدم که اگر در عالم کاری بهتر از معلمی و هدایت انسان ها بود، حتما خدا آن کار را به انبیاء و اولیاء و خوبان خودش می داد. بالاتر از کار تربیتی و هدایت مردم و دلسوزی برای این نسل کاری پیدا نخواهی کرد. حتی اگر رفتی جایی مشغول شدی و استخدامت کردند و پولی هم درآوردی اما این حیات فرهنگی و میدان تحرک تبلیغی و فرصت تربیتی را از دست نده.اتصال به این جریان مبارک تو را زنده نگه دارد. دلسوزی برای بچه های مردم تو را جلو می اندازد.

  • حسن مجیدیان

کوتاه نوشته های تربیتی 1

شنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۲۰ ق.ظ

سلام و ارادت. مدت هاست که تو مدرسه و مسجد و هیات با بچه های نوجوان و جوان ارتباط دارم. بخشی از تجربیاتم رو در کانال تلگرامی @ha_mim1377می نوشتم.به پیشنهاد دوست عزیزی تصمیم گرفتم اون کوتاه نوشته ها رو اینجا به اشتراک بذارم.امیدوارم به کار معلم هل و مربیان عزیز بیاد.

🔸نکته اول:
آن کس که خودش تهی است چگونه دیگران را سرشار و سیراب نماید؟  کسی که متاعی ندارد، کجا خریداری پی او می آید؟  نه انس و خلوتی،  نه طهارت و معنویتی،  نه دانش و مهارت ی و... چگونه این آدم به درد بچه‌های مردم بخورد؟  کجا بیدار سازد غافلی را غافل دیگر؟  نه جانم!  با این حال و اوضاعی که من و تو داریم،  نه تنها در کنارمان کسی تربیت نخواهد شد، بلکه بی عملی و بیحاصلی مان، دانش آموز را هم به رکود و درجازدگی خواهد کشاند. 
باید خودت را بسازی. مجهز شوی. پر شوی. بالا بیایی. مهارت پیدا کنی... راه  دیگری ندارد. 

  • حسن مجیدیان

آقا نوید...

شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۸، ۱۲:۲۲ ب.ظ

حقیر را با لباس پاکیزه سبز پاسداری که دارم دفن کنید

اگر جسمی از گناه لبریز برگشت او را به حرم اباالجواد(ع) حضرت علی‌بن‌ موسی‌الرضا(ع) ببرید و طواف دهید طوری که پیکر ضریح را ببیند.

حقیر را با لباس پاکیزه سبز پاسداری که دارم دفن کنید

 امروز 18 آبان ماه دومین سالگرد شهادت شهید مدافع حرم نوید صفری است. او در تاریخ 16 تیر ماه سال ۱۳۶۵ در استان تهران دیده به جهان گشود. وی سال 95 ازدواج کرد و خطبه عقد وی بر سر مزار شهدا خوانده شد. شهید صفری که تاب دیدن جنایات داعش و حامیانش را نداشت، برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) و برای انجام عملیات مستشاری سه ماهه عازم سوریه شد. وی 18 آبان سال 96 با جدا شدن سر از تنش در دیرالزور به شهادت رسید.

در بخشی از وصیت‌نامه شهید مدافع حرم نوید صفری آمده است: «اول ‌از همه این‌که بنده برای جهاد حرکت کردم و اگر در حین کار خداوند منت نهاد و سطح توفیق حقیر را بالا برد و ان‌شاء‌الله از من در مورد شهادت پرسید و به اذن خودش لبیک گفتم از شما درخواست دارم اول ‌از همه اگر پیگیری بازگشت یعنی اگر جسمی از گناه لبریز برگشت او را به حرم اباالجواد(ع) حضرت علی‌بن‌ موسی‌الرضا(ع) ببرید و طواف دهید طوری که پیکر ضریح را ببیند. دوم اینکه حقیر را با لباس پاکیزه سبز پاسداری که دارم دفن کنید اگر شد بدون غسل. سوم اینکه محل دفن و مدفن حقیر پشت سر و پهلوی شهید رسول خلیلی باشد اگر شد در باغچه کناری چسبیده به رسول. این را به مسئولین بگویید که اگر مخالفت کنند حلال نمی‌کنم اگر نشد پشت رسول در وسط راه که زیر پای زائران شهدا و رسول باشم طوری‌ که مزارم با زمین هم‌سطح باشد امیدوارم که میسر باشد.»
  • حسن مجیدیان

پرویز خان بلند شو

جمعه, ۲۶ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۳۸ ب.ظ

پرویزخان بلند شو!
✍ علیرضا خانی

✅سال ۱۳۶۶ شمسی است. بازی‌های فوتبال مقدماتی جام ملت‌های آسیا. کاتماندو پایتخت کشور فقیر نپال. تیم فوتبال ایران با تیم میزبان در حال بازی است. در نیمه دوم، در حالی که بازیکنان ایران بازی را از حریف، تا اینجای کار برده‌اند، مرتضی کرمانی مقدم بازیکن ستاره مهاجم تیم ملی در زمین خوش‌ می‌درخشد و نیمکت‌نشینان بازی برجسته او را تشویق می‌کنند. ناگهان مرحوم پرویز دهداری مدیر فنی تیم ملی به رضا وطن‌خواه سرمربی تیم می‌گوید مرتضی را از زمین بیرون بکش! وطن‌خواه به دهداری می‌گوید پرویز‌خان! ما هر سه تعویض‌مان را انجام داده‌ایم. نمی‌توانیم دیگر تعویض کنیم. مرتضی هم که فوق‌العاده ظاهر شده است. پرویز‌خان اما می‌گوید می‌دانم که نمی‌توانیم تعویض کنیم، گفتم از زمین بیرون بیار! ده نفره بازی می‌کنیم!

✅مرتضی در میان بهت خودش و ناباوری بازیکنان حریف و تماشاچیان، از زمین بیرون می‌آید بدون آن‌که کسی بتواند جانشینش شود.

✅بعد از بازی، وطن‌خواه مرتضی کرمانی مقدم را می‌خواهد و می‌گوید پرویزخان با شما کار دارد. به اتاقش برو. پرویز دهداری با او آرام آرام شروع به سخن می‌کند. از او و توانایی‌‌اش در فوتبال تعریف می‌کند و او را تشویق و تحسین می‌کند. بعد از این تعریف‌ها، مرتضی بیشتر تعجب می‌کند. از او می‌پرسد: خیلی عذر می‌خواهم پرویزخان. اگر این طور است که می‌فرمائید پس چرا وسط بازی مرا کشیدید بیرون. من که حتی کارت زرد هم نداشتم!

✅دهداری نگاهی عمیق به مرتضی می‌کند. مرتضی احساس می‌کند نگاه‌های پرویزخان از او گذر کرد و تا دوردست‌ها، آن‌سوی دیوار اتاق، امتداد یافت.

✅پرویزخان نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: تو آن بازیکن حریف را دریبل یکسره و دو سره زدی و بعد توپ را از میان پاهایش عبور دادی و دوباره توپ را گرفتی و منتظر ماندی تا دوباره تقلا کند و دوباره دریبلش کنی؟ فکر نکردی که آن بازیکن هم، مثل تو، بازیکن تیم ملی یک سرزمین است. ملتی منتظر دیدن درخشش و شایستگی او هستند. از آن گذشته، او پدر دارد، مادر دارد، احتمالاً زن دارد، بچه دارد، خویشاوند دارد، آن‌ها دارند بازی را می‌بینند، منتظرند ببینند فرزندشان، همسرشان یا پدرشان در مصاف با حریف چه می‌کند. تو او را نزد خانواده‌اش، بچه‌محل‌هایش، دوستانش و ملتش تحقیر کردی، خوار و خفیف کردی.

✅مرتضی جان! ما قبل از اینکه فوتبالیست باشیم، انسانیم. چه کسی به ما حق داده است انسان دیگری را کوچک کنیم، حقیر کنیم، خجالت‌زده کنیم. آن هم در برابر میلیون‌ها جفت چشم…؟ پس انسانیت چه می‌شود؟ اخلاق چه می‌شود؟ جوانمردی چه می‌شود؟ فتوت چه می‌شود؟ پرویزخان سخن می‌گفت و مرتضی اشک می‌ریخت…

✅سال۱۳۷۱ با مرگ پرویز دهداری، گویی اخلاق ورزشی نیز با او مرد. دوازدهم خرداد سال ۷۶، درست ۱۰ سال بعد از آن واقعه اول و ۵ سال بعد از مرگ پرویزخان تیم ملی ایران در نخستین بازی با کشور فقیر مالدیو ۱۷ گل وارد دروازه حریف کرد! روز پنجشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۸ تیم ملی ایران در بازی با کشور فقیر کامبوج ۱۴ گل وارد دروازه حریف کرد.

✅جالب آنکه کارشناسان، تحلیلگران، فعالان اجتماعی، کنشگران سیاسی و مدافعان حقوق زنان یکصدا در شبکه‌های اجتماعی شعار دادند که دیدید بانوان به استادیوم رفتند و اخلاق هم به خطر نیفتاد!

✅غافل از آن‌که اخلاقی که مدت‌ها است به خطر افتاده، بلکه مضمحل شده، هیچ ربطی به حضور یا غیبت بانوان ندارد. آن اصل اخلاق است. همان که پرویز‌خان، روستا‌زاده اعجوبه‌ای که دست بی‌رحم تقدیر در ۵۹ سالگی او را از ورزش ایران گرفت، با خود به خاک برد.

✅پرویز‌خان! چه‌قدر جایت در ورزشگاه‌های ما خالی مانده است. برخیز و برگرد. ورزش ما به تو نیاز دارد، ورزشکاران ما به تو نیاز دارند، مدیران ما به تو نیاز دارند، سیاستمداران ما، دانشجویان ما، استادان ما، تجار ما، کسبه ما، دولتی‌های ما، مجلسی‌های ما و همه مردم ما به خلق و خوی جوانمردانه و دست پاک و روح طاهر و جان پالوده و پاک‌نهاد تو، به مثابه یک انسان نیک سرشت اخلاق‌مدارِ بدون نام و عنوان و خرقه و خرگاه و دلق و کشکول، نیاز داریم. چه‌قدر جایت خالی مانده است… ببین!

  • حسن مجیدیان

دورافتاده....

يكشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۵۹ ق.ظ

حقمان است اگر غم زده و سرد شدیم

یا که از مزرعه ی سبز خدا طرد شدیم

ما چرا عابر پس کوچه ی عادت شده ایم؟

دور افتاده ز دامان شهادت شده ایم؟

لب فروبند که مرغان غزلخوان رفتند

مرگان باد خدایا که شهیدان رفتند...

امروز رفتم قطعه ی 50 کنار خاک مهربان محمدعبدی که معلم و رفیق و عشق و علاقه ام بود....حال خوشی داشتم!

  • حسن مجیدیان

امیر کاروان...

چهارشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۸، ۱۰:۳۰ ق.ظ

صبا گو آن امیر کاروان را

مراعاتی کند این خسته جان را

ره دور است و باریک است و تاریک

به دوشم میکشم بار گران را

یا غیورا......

  • حسن مجیدیان