حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

نوشتن را دوست دارم همین!

بایگانی

۲۵ مطلب در مرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

قیافه هایشان معمولی بود

سه شنبه, ۲۹ مرداد ۱۴۰۴، ۰۸:۵۹ ق.ظ

 

آن آدم حسابی هایی که ما توی زندگی دیدیم_ هرچند کم تعداد_ از مربی یا امام جمعه یا معلم مدرسه یا سردار یا شهید یا طلبه یا دوست یا هرچی، قیافه های رمزآلود و افسرده نداشتند هیچ کدام. غالبا مهربان و با نشاط و معمولی بودند و سادگیِ خاصی داشتند.

  • حسن مجیدیان

کاهش رنج به هر روشی

سه شنبه, ۲۹ مرداد ۱۴۰۴، ۰۸:۵۱ ق.ظ

کاهش رنج به هر روشی!

هر آدمی که دچار درد و رنج می‌شود، می‌کوشد که رنج خود را منتقل کند. یا با بدرفتاری با دیگران یا با جلب ترحمِ این و آن و یا حتی اظهار و نمایاندن آن رنج. چرا این کار را میکند؟ چون می‌خواهد از رنج خود بکاهد. دردش را کم کند. راستش این شیوه کارگشاست. کم می‌کند رنج را. اما انسانی نیست. عاقلانه نیست. مردانه نیست!

این یک جور دگرآزاری یا میلِ به پراکندن شرّ است.

  • حسن مجیدیان

شهید نماینده

شنبه, ۱۲ مرداد ۱۴۰۴، ۰۸:۳۰ ق.ظ

با این مسمای نماینده چقدر حرف و کلمه که نمیشود ساخت!

شهید نماینده

نماینده ی شهید! و...

من که ندیدمت اما از سعیدتان تو را باید شناخت. چنان برادری؛ چنین شهیدی را باید!

شنیدم سه روز بعد از عقدِ ازدواج، شهید شدی. رفتی و عروسِ شهادت را یافتی! خوشا بحالت...

دوباره تبریک به برادرم سعید نماینده و تسلیت به ما جامانده ها که هیچ خیر و خوبی ای را نماینده نیستیم!

  • حسن مجیدیان

هیچیم!

شنبه, ۱۲ مرداد ۱۴۰۴، ۰۸:۲۸ ق.ظ

عرفی شیرازی گفته:

گمان مبر که تو چون بگذری جهان بگذشت

هزار شمع بکُشتند و انجمن باقی است!

یعنی یک وقت فکر نکنی که تو اساسِ عالَمی. تو نباشی خانه و خانواده و مُلک و ممکلت و آن جریان و این جمع و...از هم می پاشد!

هزاران هزار رفتند و خاک شدند و عالم بر مدارِ خودش می‌گردد و می‌گذرد!

 

هیچیم به خدا. خاک. کمتر از خاک و کاه.

خدا رحمتش کند که به من میگفت: تو هیچی نیستی؛ با یه آفتابه آبم میری پایین! 

  • حسن مجیدیان

شاکله

شنبه, ۱۲ مرداد ۱۴۰۴، ۰۸:۲۵ ق.ظ

 

همه چیز همین شاکله است!

رفقا رفقای جوان تر از من!

شاکله و شخصیتِ آدم چیزِ عجیبی است! خیلی پیچیده و مرموز!

همه چیز همین بُن مایه و شخصیت آدمی است.

امروز دیدم که جوک و لطیف هایی را با خودم ۳۰ سال کشیده ام و آورده ام به این روزها و این سن و سال! خودم یکه خوردم که چطور آدم می‌تواند چند دهه از عمرش را مشغول به این اباطیل باشد؟ حالا بقیه ی گند و کثافت ها را نمی‌شود گفت از شرم و خجالتِ آبرو...

شخصیت سازی را شاکله سازی را دستِ کم نگیرید!

  • حسن مجیدیان

حواله شود به مصری ها!

شنبه, ۱۲ مرداد ۱۴۰۴، ۰۸:۲۴ ق.ظ

 

چقدر مردم مصر حقیرند!

اردنی ها هم... اهالی کرانه هم کم و بیش!

مصری ها بیشتر که حبوبات را توی بطری های کوچک و پستونک طور؛ میفرستند به دلِ دریا که به ساحل غزه برسد! انگار که سبدِ حاملِ موسی باشد!

چقدر مسلمان های مَشنگی داریم! یکی از یکی چیزخُل تر و ریقوتر! کاش میشد مخاطب ها اجازه می‌دادند و می‌شد فحش هایی از ناحیه ی اسافل اعضا حواله شان کرد!

بی همه چیزهایِ بی غیرتِ مخنث!

  • حسن مجیدیان

میخوای نویسنده بشی؟

شنبه, ۱۲ مرداد ۱۴۰۴، ۰۸:۲۳ ق.ظ

من در یکی دو دوره ی خوب و مختصرِ نویسندگی شرکت کرده ام. سال‌ها پیش. یکیش کارگاهِ سیرِ تطور رمان از آدمی ناشناخته و جوان بود که خیلی مرا جلو انداخت. کلاس و کارگاه برای نوشتن و یادگیری؛ امرِ بدی نیست ولی وقتی این همه اصرار برای ثبت نام و دوره گذاشتن توسط برخی نویسندگان خاصه جوان ترها را می‌بینم؛ تعجب می‌کنم! جالب است که خودشان هم خروجیِ این دست کارگاه ها و کلاس ها نبوده اند! چقدر این روزها دوره ی روایت نویسی باب شده!

میخواهی نویسنده بشوی؟ زیاد بخوان...

  • حسن مجیدیان

زندگی پارادوکسیکالی!

شنبه, ۱۲ مرداد ۱۴۰۴، ۰۸:۲۰ ق.ظ

شما هم مثل من هستید؟ زندگی تان با تضاد و تناقض میگذرد؟ من به خودم که نگاه میکنم می‌بینم مدام یک طرف دلم با یک وَر دیگر دلم در دعوا و بگو مگوست. گاهی عمیقا احساس دینداری و ایمان میکنم و عمیقا هم متمایل به گناه و آلودگی ام! آرام هستم اما دائم در جوش و خروش. همان وقت و لحظه ای که همه چیز خوب است تا سرحد مرگ احساس یاس و اندوه دارم و در عین حال از جزئیاتی بیهوده به خنده می افتم! در خنده میگریم و از پسِ گریه به لودگی و طنازی می افتم. درونگرای برون گرایِ اجتماعیِ منزوی ِ هزار رفیق دارِ تنها هستم! ابر و باران را دوست دارم و از آفتاب هم خوشم می آید. سفر را دوست دارم و دلم برای کنج خانه و کتابخانه زود تنگ می‌شود! وجودی دوپاره از تناقض ها دارم! و این زندگیِ من نیست فقط که آدمِ سرگشته ی دنیای جدیدِ ما غالبا اینطوری است!

شما هم در تناقضات بسر می‌برید؟

  • حسن مجیدیان

نجات از مرگ مصنوعی

شنبه, ۱۲ مرداد ۱۴۰۴، ۰۸:۱۸ ق.ظ

جستارنویسی که در این سالها باب شده و بدک نبوده در برخی مواقع؛ در این کتاب بلوغ و بالندگی خودش را نمایان کرده. این یکی از آن کتاب های خوبی بود که در این ایام نصیبم شد و بسیار از طرز نگاه و نوع کلمات و زاویه دید و خودافشاگری نویسنده و صراحت قلم و اطلاعات خوب راجع به برخی افراد و مکان ها و... لذت بردم. این دست کتاب ها حتی می‌شود چندبار مطالعه کرد. درباره ی تضادها و تناقض های درونی ما، ارتباطات اجتماعی و خانوادگی ما، جهان پیرامون ما بویژه برخی همسایگان مان و...در این کتاب حرف های قابل اعتنایی زده شده است. این نجات از مرگ مصنوعی را ویژه سفارش میکنم به تهیه و خواندنش

  • حسن مجیدیان

رمان آنجا

شنبه, ۱۲ مرداد ۱۴۰۴، ۰۸:۱۶ ق.ظ

 

آنجا بر خلاف بقیه ی رمان ها در گذشته و حال، سیر نمی‌کند و در آینده نوشته شده است. رفته است چند سال جلوتر و از آنجا یک نیم نگاهی به گذشته ی ایران هم دارد. آراز، جوان ایرانی در یک نقطه ی دور از مسکو می‌خورد به تور دو ژاپنی به نام های کینو و لی. لی از همسرش به دلیل مفصلی دورافتاده و آراز و کینو تلاش می‌کنند به او کمک کنند ولی... ایران و ایرانیان و حب به وطن و جمع شدن دور مفهوم خاک، جانمایه ی کتاب است. قلم روان و توصیفات جالب و اندکی هم هیجان دارد. خواندنش برای فانتزی خوان ها بد نیست. در کل رمانِ جالبی است.

 

 

  • حسن مجیدیان