حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

نوشتن را دوست دارم همین!

بایگانی

۲۵ مطلب در مرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

راجع به دوستی

شنبه, ۱۲ مرداد ۱۴۰۴، ۰۸:۱۴ ق.ظ

یک دوستی نوشته:

معیارهای زیادی برای دوست صمیمی و واقعی بودن وجود داره. مثلاً این که کمرت رو لیف کشیده باشه یا یازده شب با کیسه‌ی زباله از خونه‌ش بیای بیرون یا کنارش زار بزنی و بگی از همه بدم می‌آد. یا اینکه ته دلت مطمئن باشی همیشه حوصله ات رو داره، امروز یه دونه دیگه اضافه می‌کنم، بتونه نیمه تاریک درونت رو ببینه و نظرش در موردت عوض نشه...

حرف بدی نیست!

  • حسن مجیدیان

یک نکته راجع به کتاب!

دوشنبه, ۷ مرداد ۱۴۰۴، ۰۱:۴۲ ب.ظ

خانم نویسنده ای نوشته بود که در جوانی دوست داشته با یک کتاب ازدواج کند! کتاب ها چنین کاری با روح و روان آدمی زاد می‌کنند. هم ضروری اند و هم خطرناک. نمی‌شود آن را به کسی توصیه کرد و نمی‌شود کسی را از آن بازداشت. زندگی با کتاب سخت است. بی کتاب هم بی خاصیت است. آن ها که کتاب را به زندگی شان راه داده اند با آنها که در خانه شان را به روی کتاب بسته اند؛ تفاوت شان مثلِ فرقِ شب و روز است. کتاب برای خودِ من بهترین انیس و مونس بوده بدون تعارف. و البته مرا به ورطه های مضرِ روانی هم گاهی رسانده که شرحش بماند! وَر دلِ کتاب نشستن حال می‌دهد و سوزندگی هم دارد! کتاب چیزِ عجیبی است رفقا

  • حسن مجیدیان

از نهاد یک مغلوب

شنبه, ۵ مرداد ۱۴۰۴، ۰۹:۱۳ ق.ظ

 

ما رو به نیستی هستیم و جهان به سمتِ تباهی. هیچ افق روشنی لااقل، من با این روح ضعیفم؛ پیش رو نمی‌بینم! ناامیدیِ برآمده از وضعِ سختی که داریم، برای من پسندیده تر است تا لم دادن به دیوارِ سستِ امیدهای کاذب. در ناامیدی از خویشتن و جهان و اطرافیان؛ من یکی روزگار می‌گذرانم و ذهن و جانم دیگر باخته و مغلوب است. چیزی نمی‌بینم که دلم به آن خوش باشد! و سخن از موعود هم به عقلِ من قد نمیدهد! در دنیایی که هیچ کاری نتوانی برای کودک غزه ای بکنی؛ در روزهایی که حتی از آب و چایی ات نمی‌توانی بکاهی( یعنی آن همه بی عرضه ای)، در غوغای هزار خبر و تحلیل و اتفاق که نتوانی فهمت را مستقیم و روشن نگه داری، در شبانه روزی که دائم دوستانِ دور و بری ات زمزمه ی خودیت و منیت دارند و از تو سواری می‌خواهند و هر کس دستش فقط به تنبان خودش چسبیده و فهم و شعورها بو گرفته، در شهری که مردم نگران قحط آب و گرانی برنج هستند و... تو نباشی و بمیری بهتر نیست؟ چه گند شده روزگار! ربِّ اِنّی مَغلوب فَانتصِر

  • حسن مجیدیان

دوست غرغروی من!

شنبه, ۵ مرداد ۱۴۰۴، ۰۹:۱۲ ق.ظ

یکی از رفقا هست که خیلی برایم محترم است. اما بشدت غرغرو تشریف دارد. داشتم فکر میکردم که به خاطر همین ویژگی، من هنوز با او مرتبطم. خودِ من هم از قبیله ی غُری ها هستم! من با او در کلنجارم با اینکه خیلی ها دیگر از او بریده اند. جالب است برایم متن های طولانی و کنایی و حماسی و غُرغرانه می‌فرستد و من هم که معمولا خوش جواب هستم؛ جواب های کوتاه حواله اش میکنم. ولی او کم نمی آورد و همچنان می غرد! ( از مصدر غُرزدن). و غالبا غرولُندش برایم تاثیر گذار است. میبینم که انگار دارد از حنجره ی من فریاد می‌زند! شاید خدا از منِ کمترین همین را قبول کند که گوش شده ام برای ناله های او. ناله هایی که عموما درست است و مع الاسف خیلی هاش از نامردی و نامرادیِ اطرافیان است. رفیقی را اگر ولِ کردی؛ خدا وِلت می‌کند. دنیا دَوران دارد. جواب بدهید. وقت بگذارید. پُر کنید تنهایی رفیق را! نگذارید توی دخمه ی دلگیرِ تنهایی بپوسد

  • حسن مجیدیان

بزرگسالی و نوجوانی

شنبه, ۵ مرداد ۱۴۰۴، ۰۹:۱۱ ق.ظ

بزرگسالی همان نوجوانی است!

روزهای تعطیل، با اینکه فکر میکنی در تعطیلی و سرِکار نرفتن؛ حتما غلطی میکنی و کمبودهایت را جبران؛ می‌بینی که همین طور مَنگ نشسته ای روی مبل و پرسه میزنی توی دالان های بی انتهای مجازیِ بی خاصیت. مثل ایامِ نوجوانی همین طور بی مصرف تابستانت را هدر می‌دهی! این میراث را ما از بچگی و نوجوانی با خودمان خِرکش کرده ایم و تا اینجا رسانده ایم! هرچه هستیم و هرچه بشویم از نوجوانی است! شما هم میخواهی بدانی در چهل سالگی و بعد از آن چگونانه ای؟ الانت را بنگر!

  • حسن مجیدیان