برای روز مبادا
برای روز مبادا
چه «باید»ها که از بیم «مبادا»ها «نباید» شدند. هزار «باید» را سر بریدیم تا در روز« مبادا» زندگی ادامه یابد. کجایند دلیرمردان بایدشناس! کجایند شیفتگان حقیقت که در پیشگاه باید، سر و دستار ندانند که کدام اندازند! جوانی را در کلبهٔ خیالات فرسودیم و تا اکنون از ترکش آن خواب آشفته نیاسودیم. حقیقت چیست؟ کجا است؟ چگونه است؟ نزد کیست؟ چه طعم و رنگ و بویی دارد؟ آیا او نیز توهم است؟ آیا جز مرگ، راهی به آن نیست؟ باور کنیم دعوی مرگ را و نویدهای دلبرانهاش را؟ کسی نیست که آبی بر سر و روی این خواب گران بپاشد؟ بیدارم یا خواب؟ خیر نبیند آنکه بیدار است و بیدارم نمیکند! در غارهای ریاضتْ جستمش، نیافتم. عرفان، بیریاترین عضو خاندان دروغ بود، و فلسفه، زحمت بیحاصل. شعر را دوست دارم؛ آنسان که کودکانْ عروسکهای معصوم را. از منطق گریزانم، که جز بزرگی ارسطو را ثابت نمیتواند کرد. کتابها و دفترها، زبانم را گشودند، اما چشمم را نه. دیگر کجا را میتوان جست که نجستیم؟
سخت گرفتیم؛ خندهدار شد. آسانش شمردیم؛ خونمان ریخت. آخر چیست آنچه باید بدانیم و نمیدانیم؟ چیست آنچه میدانیم، اما نباید میدانستیم؟ مغزهایی که اتم میشکافند، چرا گره از کار فروبسته ما نمیگشایند؟ چرا کسی وحشت نمیکند از این همه ندانستن و نتوانستن؟ چگونه است که بودن را تاب میآوریم، بیآنکه بدانیم چرا هستیم و در این دیر کهن به چه کار آمدهایم؟ گناه آدم، گندم نبود؛ رفتن به زیر بار امانت بود. این تحفه را آسمان برنداشت؛ کوه برنتافت؛ زمین نخواست؛ اما آدم را فریفت و روحش را باردار کرد.
اکنون ماییم و آرزوهایی که اگر نبودند، ما هم نبودیم. ماییم و هزار گره، که از سر بیکاری بر عیش و عشق و آغوشهای رایگان بستهایم. الهی، کیستم من که روزی میپرستمت، و روزی رعیت بیمزد شیطانم؟ مبادا حقیقت در خانهٔ من است و من در کوچههای آگاهی میجویمش؟ کجا است باورهای کودکانهٔ من که هر شب با من سر به بالین بگذارند و صبح با نگاه من بیدار شوند؟ دزدان بیشرم! بازگردانید عروسکهای مهربانم را. خندهٔ آنان، شما را چه زیان داشت که از من دریغشان کردید؟
با شما رازی بگویم: راز آن نیست که نمیدانید و شاید روزی بدانید؛ راز، همانهایی است که میدانید، اما نمیدانید که میدانید. گمراهتر از جهل مرکب، علم بسیط است؛ یعنی جهل به دانش؛ یعنی گدایی در شهری که خشتخشت آن مال ما است؛ یعنی چشم خود را ندیدن، پای خود را لگد کردن، کلاه از سر خود برداشتن؛ یعنی نقشهای قالیچهای که هر روز لگدش میکنی، اما دلفریبی رنگهایش، هرگز تو را از رفتن و ندیدن باز نداشته است. راز، در میان مجهولات ما نیست؛ در پیشانی معلومات ما میدرخشد. انکار نبایدش کرد تا راز بودنش را بنماید:
راز جز با رازدان انباز نیست
راز در گوش منکر راز نیست
مردم! بدانید که چیزی را از ما پنهان میکنند. ماجراها است در پشت دیوارهای این اتاق بی در و پنجره. گوش بگذارید و چشم بمالید که شاید چیزکی بشنوید یا ببینید. بنگرید صداقت قرآن را: و ما اوتیتم من العلم الا قلیلا؛ شما را از علم نصیبی نیست، مگر اندکی.
الهی،
قطرهٔ دانش که بخشیدی ز پیش
متصل گردان به دریاهای خویش
رضا بابایی
س.ل.ا.م
نتیجه؟