میخواستم این کتاب را در آستانه ی ارتحال امام بخوانم؛ اما جذاب و گیرا بود و یکی دو شبه خواندمش. کتاب دو بخش دارد. بخش اول بیانات کمتر منتشر شده ی امام و بخش دوم خاطرات کمتر شنیده شده ی ایشان. گزینش آقای نامداری گزینش خوب و جالبی است. برای شناخت امام خمینی ره از بهترین و کم حجم ترینِ منابع و برای نوجوانان هم خوب و قابل استفاده است.
این دقیقا حس و توجیهی است که خودم غالبا دارم. که با افراد گرم بگیرم تا مثلا جذب جریان ما بشوند در حالی که مطمئن ام دارم دایره ی رفقا و محبان خودم را بیشتر میکنم. ولی رفتار حضرت امام را در متن خاطره بببینید! ماها دو نفر به وبلاگ و کانال مان اضافه شوند عروسی میگیریم
گرفتار تاریکی بودیم که امام خمینی از قلب تاریخی که می رفت تا فراموش شود، چون محمد فریاد برآورد که «واعتصموا بحبل الله جمیعا و لا تفرقوا» _ همه به ریسمان خداوند چنگ بزنید و بیاویزید و پراکنده نشوید _ و ما که هنوز دست و پا می زدیم تا به خویشتن خویش بازگردیم، از این سخن تازه شدیم و دریافتیم که آن چه می جستیم، یافته ایم و به یقین رسیدیم. با همان عشقی که اباذر با محمد بیعت کرد، ما به امام خمینی پیوستیم و برادر، او را ندیده ای؛ دست خداست بر زمین؛ آن همه به صفات خداوندی آراسته است که هنگامی که دست محبتش را بر سر شیفتگان بالا می آورد، سایه اش زمین و آسمان را می پوشاند و آن زمان که از حکمت و عرفان سخن می گوید، می بینی که او خود نفس حقیقت است. من بوی خوشش را از نزدیک شنیده ام و صورتش را دیده ام که قهر موسی را دارد و لطف عیسی را و آرامش سنگین محمد را برادر!
شب جمعه در حرم سیدالکریم علیه السلام بودم. مردمانی از طیف و تیپ های مختلف به شهیدطیب سر میزدند. فاتحه و تکریم داشتند. برخی برای کوچکترها از او میگفتند که چه کرده و کی بوده! من به فکر فرو رفتم که این عزت و یادکرد، چیزی فرا و ورای آن دفاع از حضرت امام باشد! باید کُلِ زندگی او را برآیند گرفت نه فقط آن دَمِ آخر را. معتقدم هر شهیدی بین خودش و خدا چیزی و کاری و سِرّی و حرفی و...دارد. حتما یک خبری وسطِ آن ارتباطِ دونفره هست. آقای عبدی میگفت: "شهدابلدبودند چطوری سرِ خدا را کلاه بگذارند!" به شوخی میگفت اما یعنی آنها بلد بودند دلبری از خدا بکنند و او را راضی کنند که بخردشان و ببردشان.
بی شک یکی از بهترین گزارش ها درباره ی روزهای منتهی به انقلاب، فرار شاه، آمدن امام، از هم پاشیدن ساواک، خباثت های بختیار، کشتارهای وحشتناک توسط گاردی ها در روزهای آخر و تیپ شناسی انواع مردمی که درگیر انقلاب بودند و.... همین کتابِ محمود گلابدره ای است. آدمی که با قلمِ تیز و بی پروا و ساده و رُک، آن روزها را بخوبی تصویر کرده است. آرزو دارم تمام مردم ایران و اگر نشد لااقل نوجوانان ما این کتاب را بخوانند و فهم کنند که امام خمینیِ بزرگ ، چطور این کشور را با شجاعت و فراست و تیزبینی از حلقوم ِ نحسِ پهلوی ها برای همیشه بیرون کشید. چقدر جوان شهید شد. چقدر هزینه. چقدر سختی. عجب تاریخ و روزهای بزرگی بوده آن ایام. حیف است به خدا آدم چنین کتاب هایی را نخواند. خمینی ای که گلابدره ای در این کتاب توصیف کرده است، محشر است. چه قدر بزرگ بوده آن پیرمردِ نورانی. کتاب را نشر معارف تجدید چاپ کرده است.
اسماعیل پسرِ خلیل شبِ ورود امام به کشور از خانه خارج میشود و برنمی گردد. اسماعیل انقلابی و اهل مبارزه است. پدرش خلیل که آدمی سنتی است و تفکر حجتیه ای دارد و انقلاب و امام خمینی را چندان قبول ندارد، شب به دنبال پسرش آواره ی کوچه و خیابان های پُر آشوب و پر از حادثه و کشتار تهران میشود. او به دنبال اسماعیلش که بعد از ۱۸ سال چشم انتظاری به دنیا آمده است، در شبِ سرد و پُر تلاطمِ آمدن امام، با آدم ها و حوادث و تفکرات و حرف هایی دیگر روبرو میشود و نهایتا صبح فردا به بهشت زهرا س و پای سخنرانی امام میرسد و بسیاری از فکر و ذکرها برایش نابود و آفل میشود. نام کتاب هم تلمیحی است از داستان ایمان حضرت ابراهیم است و اشاره ای به بحث قربانی کردن اسماعیل. خلیل اما آماده ی قربانی کردنِ اسماعیلش نیست.کتاب تمثیلات و نشانه ها و رمزهایی مثل شاهِ مار بدوش که مغز جوانان را میخورد، فرّه ایزدی، رضاشاه خیالی، ساواکی و گاردی، آدم ِدرخت نشین، مجسمه ساز، پیرمردِ فانوس بدست و... دارد که فهمِ داستان را از آسانی می اندازد. اما خواندنی و تامل کردنی است و آنها که به داستان انقلاب علاقه دارند؛ خوب است این کتاب را بخوانند که به نوعی نمایانگر انواعِ سلیقه ها و تفکرات و تمایلاتِ مردم ما در آن دوره است. و تامل بر تلنگرهای فکری خلیل، برای ما هم راهگشاست. کتاب را انتشارات شهرستان ادب به قلم آقای ابراهیم اکبری دیزگاه منتشر کرده است.
امام(ره): اگر از موشک فرار کنم به درد رهبری این ملت نمیخورم
زمانی که سیداحمد خمینی از امام(ره) خواست به خاطر موشکبارانهای صدام، جماران را ترک کرده و به جای امنتری برود، امام گفت: «اگر بمب، پاسدارانِ اطراف منزل مرا بکشد و مرا نکشد، دیگر به درد رهبری این مردم نخواهم خورد.»
به گزارش خبرنگار حوزه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، در زمان جنگ تحمیلی، موشکهای رژیم صدام ممکن بود به هر نقطه از تهران، از جمله جماران که امام خمینی(ره) در آن سکونت داشتند، اصابت کند.
روایتی که میخوانید خاطرهای از سیداحمد خمینی است که در کتاب «یاد امام و شهدا» به قلم علی اکبری آمده:
«یک روز حدود ۷ الی ۸ بعدازظهر موشک به اطراف جماران اصابت کرد. خدمت امام رفتم و عرض کردم: «اگر یک مرتبه یکی از موشکهای ما به کاخ صدام بخورد و صدام طوری بشود، ما چه قدر خوشحال میشدیم؟ اگر موشکی به نزدیکیهای اینجا بخورد و سقف اینجا پایین بیاید و شما یک طوری بشوید چه؟»
امام جواب دادند: «والله قسم من بین خودم و آن سپاهی که در سه راه بیت است، هیچ امتیاز و فرقی قائل نیستم. اگر من کشته شوم یا او کشته شود، برایم فرقی نمیکند.»
من گفتم: «ما که میدانیم شما این گونه هستید؛ اما برای مردم فرق میکند!»
امام فرمودند: «مردم باید بدانند اگر من در یک جایی بودم که بمب، پاسدارانِ اطراف منزل مرا بکشد و مرا نکشد، دیگر به درد رهبری این مردم نخواهم خورد! من زمانی میتوانم به مردم خدمت کنم که زندگیام مثل مردم باشد. اگر مردم یا این پاسداران یا کسانی که در این محل هستند، طوریشان بشود، بگذارید به من هم بشود تا مردم بفهمند همه در کنار هم هستیم»
گفتم: «حالا تا کی میخواهید اینجا بنشینید؟»
به پیشانیشان اشاره کردند و فرمودند: «تا زمانی که ترکش موشک به اینجا بخورد.»
کتاب در سفر بجنورد از دوستی اهل کتاب به دستم رسید. این یکی دو شب و روز گذشته با آن مانوس بودم. تمام روایت های خبوشان در این کتاب گیرا و خواندنی است. کتاب حال تان را خوب می کند. طرح روی جلدش هم جالب و واقعی است...
حاج احمد آقا میگفت: روزی از برادران سپاه مستقر در بیت امام درخواست کردم جلوی ایوان بیت را نردهای نصب کنند. وقتی برادران مشغول کار شدند امام وارد شده و فرمودند:
احمد! چکار میکنی؟ عرض کردم برای حفاظت جان علی (فرزندم) که خدای نکرده پایین پرت نشود از برادران خواستهام نردهای جلوی ایوان نصب کنند و این کار مرسومی در همه جاست. حضرت امام فرمودند:
شیطان از همینجا سراغ آدم میآید، اول به انسان میگوید منزل شما احتیاج به نرده دارد، بعد میگوید رنگ میخواهد، سپس میگوید این خانه کوچک است و در شان شما نیست و خانه بزرگتر میخواهد و آرام آرام انسان در دام شیطان میافتد..