کتاب خال سیاه عربی
- ۰ نظر
- ۱۸ دی ۰۰ ، ۰۸:۲۵
بسم الله
این مطلب را که مینویسم فخر و مباهات ندارد. نیمه شب 13 دی 98، شهر مرزی مهران بودم. بیدار بودم و پای رسانه. شاید از اولین نفرها بودم که ساعت 2 از رفیق عزیز جنوبی ام و او هم از دوستان عراقیِ اهل بصره اش، خبر حاج قاسم را شنیدم. بُهت و حیرت و سکوت و بعد هم سیلِ جاری اشک ها از مخزن چشم ها و خشم و خروش و...
تا صبح و تا طلوع آفتاب، در کوچه های مهران که بوی کربلا و اربعین می داد، راه رفتم و گریه کردم. تصور من بعد از این خونِ عظیم و مرگِ سترگ، حرکتی و جریانی و کاری و آدمیتی بود و... حالا دو سال گذشته و...
خواستم این را به خودم یادآور شوم، «کسی که با خون حاج قاسم بیدار نشود و به راه نیفتد، به او چندان امیدی نیست!»
همین!
هوالشاهد
از این کتاب، امروز رهبر انقلاب خاطره ای را همراه با بغض تعریف کردند. خواندنی است حتما. از انتشارات خط مقدم.
سال 61 در حمدیهی اهواز، شروع دوستی رقم خورد. قاسم سلیمانی، فرمانده تیپ ثارالله، سخنران بود و علی شیرازی، روحانی گردان شهید باهنر، شنونده. همانجا عشق حاجقاسم به دلش نشست. فروردین 65 دوستی شکل همکاری به خود گرفت و حاجقاسم، مسئولیت تبلیغات لشکر را به علیشیرازی سپرد. پس از جنگ همراهی ادامه داشت تا اینکه در سال 1390 به خواست سردار سلیمانی، علیشیرازی مسئول نمایندگی ولیفقیه در نیروی قدس شد و هشتسال از پرفراز و نشیبترین روزهای جبهه مقاومت را با حاجقاسم همراه ماند. حجتالاسلام والمسلمین علی شیرازی در «حاج قاسمی که من میشناسم» خاطرات نزدیک به چهل سال رفاقت با شهید حاجقاسم سلیمانی را بازگو کرده است.
بسم الله
هر چه زندگی و طراوت است نزد شهداست. معنای زندگی و نو بودن هم ایشانند. ولی امثال من هرچه از عمر و سن شان بگذرد رو به نیستی و زوال هستند. دیروز 39 سالگی را رد کردم.یعنی پشت دروازه ی اربعین عمرم ایستاده ام. 40 سالگی موقف پختگی و تکامل و داشته هاست . و اگر نباشد پختگی و جاافتادگی، امیدی به بقیه ی عمر نیست. مگر خدا رحم کند و دستی بگیرد و راهی بسازد و جریانی تازه و زنده بیاورد. ناامید نیستم...
عمر بگذشت به بیحاصلی و بوالهوسی
ای پسر جام می ام ده که به پیری برسی
هوالشاهد
خدا رحمت کنه شهید محسن سیفی رو . همین استیل لاتی رو معمولا داشت. حال و هوای باحال و بامزه ای داشت. تو چارچوب نبود کلا. ادعایی هم نداشت. حرف چندانی هم نمی زد . کار می کرد و کار.
این عکس هم مال دریای شمال نیست! جنوب کشوره. احتمالا و طبق گفته ی رفقا ، طلاییه است و آب های جمع شده از باران بهاری. محسن هم دریا بود. بهار بود . باران بود ...
مرد اگر هست به جز عالم ربانی نیست...
من خودم دلم که می گیرد و احساس غم و حسرت در دلم می آید، به عکس شهدا و علما نگاه میکنم. می افتم تو اینترنت و نامشان راسرچ میکنم. شهدا مزه ای و علما هم حالی دارند . وقار و مهابت و پاک سرشتی مردان خدا ،آدم را متوجه و متنبه میکند. چقدر انس و الفت با اینها خوب است. چقدر خوب هست کنار یکی از ایشان به سر ببری. چقدر خوب است آدم باشی و همت کنی و یکی از آنها و مثل و مانندشان شوی.