حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

نوشتن را دوست دارم همین!

بایگانی

۲۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهدای مدافع حرم» ثبت شده است

کشکول میرزا جوادآقا

شنبه, ۴ خرداد ۱۴۰۴، ۰۹:۳۳ ق.ظ

 

این کتاب در نوع خودش جالب و خواندنی است. مجموعه ی گفتارهای به هم پیوسته ی دوستان و مرتبطانِ شهید مدافع حرم جواد کوهساری از مشهد؛ که به خوبی کنار هم چیده شده است. نمونه ی یک بچه هیاتی و بسیجی فعال در فضای جامعه که آخرش به در و دیوار می‌زند و به عراق می‌رود و شهید می‌شود. در رمان هایی که معرفی می‌کردم؛ روی این نکته تاکید داشتم که قهرمان ها و چهره های داستان؛ بازنمایی زندگیِ خودِ ما هستند. کتاب های شهدا هم همین گونه اند. همین کتابِ جالبِ کشکول میرزا جوادآقا را که می‌خوانی انگار فیلم یا روایت زندگی و فعالیت های یکی از همین دوستان نزدیک و صمیمی ات در اداره و مسجد و بسیج و کانون و فرهنگسرا و هیات و مدرسه و محله و...است. الا اینکه هنوز قرعه ی شهادت به نامشان نخورده! همین رفقای فعال و همین ها که امروز، عهده دارِ مسئولیت های شهدا شده اند؛ اگر ماندن را نخواهند و اگر به سوژه ی رفتن و نماندن، فکر کنند؛ آن وقت آن وصال هم نزدیک خواهد بود. کتاب شهید کوهساریِ فعال و دلسوز و دونده و ریسک پذیر و یکجانَشین را انتشارات راه یار منتشر کرده است.

  • حسن مجیدیان

هواتو دارم

شنبه, ۱ دی ۱۴۰۳، ۰۶:۰۵ ق.ظ

 

چنین کتاب سازنده ای که مورد تحسین رهبر انقلاب قرار گرفته، نیاز به تمجید امثال من ندارد. اما امثال من، سخت به چنین کتاب هایی نیاز دارند. تا در این صفحات و کلمات، عُمق و بُعدِ فاصله شان از شهدا را ببینند. همین جوان های دهه ی هفتادی سبقت جسته از همه. همین بچه های مدافع حرم. کتاب هواتو دارم در متن و ساختار، ادعایی ندارد. ساده و روان و بی دست انداز است. نویسنده اگرچه تواناست و قلم و کلمه را میشناسد؛ ولی در دامِ پیچ و اطناب های ادبی و ساخت و پاختِ یک مجموعه ی فاخر نیفتاده است. آیینه وار و بی لکنت و بی روتوش، روایتی ناب و خواندنی و حسرت برانگیزی از ده سال زندگی مشترک شهید مرتضی عبداللهی و همسرش را پیش چشم ما گذاشته است. مرتضی در این کتاب، " سِیر" دارد. همان که ما نداریم. او حرکت کرد و درس خواند و کار یافت و زن گرفت و حرفه آموخت و جوانی کرد و رفت و آمد داشت و پیشرو بود و یک روز هم درجا ننشست و به در و دیوار کوبید و سپاه قدسی شد و مدافع حرم و شهید! و همین را کتاب خوب نمایانده است. همین را اگر فهم کنیم، کتاب را و زندگی این شهید را فهمیده ایم. هواتو دارم برای زوجین است. برای جوان ها. بچه هیأتی ها و خلاصه برای هرکسی که سودا و خیال و ادعا و عشقِ شهیدانه زیستن دارد. کتابِ متبرکی که ای بسا زندگی خواننده ی اهل فهم را زیر و رو کند. کتابِ خوبِ پرفایده ی دیگری از بچه های انتشارات شهید کاظمی و نویسنده ی خوش قلم رسول آقایِ مُلاحسنی.

  • حسن مجیدیان

نگران خودمان باشیم

چهارشنبه, ۲۱ آذر ۱۴۰۳، ۰۹:۳۱ ق.ظ

اگر خانه نشینی علی علیه السلام، نشانه هدر رفتن خون شهدای جنگهای زمان رسول گرامی اسلام بود، اگر صلح امام حسن علیه السلام نشانه هدر رفتن خون شهدای جنگ صفین بود و اگر عاشورا و اسارت خانواده امام حسین علیه السلام نشانه شکست بود، اوضاع فعلی سوریه هم نشانه هدر رفتن خون شهدای مدافع حرم است، خون شهید در هر شرایطی رویاننده است. نگرانش نباشید، نگران خودمان باشیم.

مهدی کرد فیروزجایی

 

  • حسن مجیدیان

کار بزرگ شهدا

يكشنبه, ۱۸ آذر ۱۴۰۳، ۰۹:۵۳ ق.ظ

کار بزرگ شهدای مدافع حرم چه بود؟!

فرض کنیم که در آن سال‌ها، به سوریه نمی‌رفتیم و دولت سوریه همان زمان یا حتی حالا، توسط تروریست‌های تکفیری سقوط میکرد و در گوشه‌گوشه‌ش همین تروریست‌ها حاکم می‌شدند.. قطعا بعد از سوریه، همین وضع در عراق هم تکرار می‌شد و باز عراق هم دچار فروپاشی و تجزیه و تکه تکه شدن توسط تکفیری‌ها می‌شد.. نتیجه؟! جز این بود که در همسایگی دیوار به دیوار ما، حجم متراکمی از ناامنی و تروریسم و افراطی‌گری و... شکل می‌گرفت که قطعا به داخل کشور ما و مناطق مرزنشین ما سرایت می‌کرد؟! ارزش کار رزمندگان و مجاهدان و شهدای مدافع حرم در اینجاست که دشمن را کیلومترها دورتر از خانه و کاشانه و سرزمین ما، نگه داشتند تا امروز، جولانی‌ها، جز در خیالات و ژست‌های نمایشی و توهمی، به ایران طمع نکنند!

 سید پویان حسین پور

 

  • حسن مجیدیان

کتاب سه گاه ابوهادی

يكشنبه, ۱۰ بهمن ۱۴۰۰، ۰۸:۳۲ ق.ظ

هوالشاهد

کم کتاب نمیخوانم. شب ها قبل از خواب معمولا یکی دو تا کتاب کنار دستم دارم. این شب ها را با سه گاه ابوهادی مانوسم. علی تمام زاده را کم و بیش میشناسم و بارها زیارتش کرده بودم. کتابش شیرین است. خواندنی و تامل کردنی. از کارهای خوب راجع به مدافعان حرم و به قلم توانای مرحوم سید حمید سجادی منش. از انتشارات خط مقدم.

راستش این پست را برای این گذاشتم که بگویم کتاب را با خجالت میخوانم. کم پیش می آید کتابی مرا اذیت کند. اما این کتاب نمی دانم چرا مرا خجالت زده میکند. نمیدانم...اما صفحه به صفحه ی کتاب مرا از علی تمام زاده و همقطارانش شرمنده و خجالت زده میکند. آب میشوم. درد میکشم...خجالت می کشم...

 

  • حسن مجیدیان

مردان خوب خدا

دوشنبه, ۶ دی ۱۴۰۰، ۰۷:۴۳ ق.ظ

 

بسم الله

مرد اگر هست به جز عالم ربانی نیست...

من خودم دلم که می گیرد و احساس غم و حسرت در دلم می آید، به عکس شهدا و علما نگاه میکنم. می افتم تو اینترنت و نامشان راسرچ میکنم. شهدا مزه ای و علما هم حالی دارند . وقار و مهابت و پاک سرشتی مردان خدا ،آدم را متوجه و متنبه میکند. چقدر انس و الفت با اینها خوب است. چقدر خوب هست کنار یکی از ایشان به سر ببری. چقدر خوب است آدم باشی و همت کنی و یکی از آنها و مثل و مانندشان شوی.

  • حسن مجیدیان

قطعه 50

شنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۹، ۰۹:۲۸ ق.ظ

بسم رب الشهدا

بروید و سری به شهدا بزنید. بهشت زهرای تهران به خدا که قطعه ای از یهشت خداست. چقدر حال میدهد تنفس در مزار شهیدان. خاک آن جا مهربان است. واسطه قرار بدهید این آبرو دارها را پیش خدا.

مخصوصا بروید قطعه 50. شهدای مدافع حرم آنجا هستند. بروبچه های فاطمیون افغانستان هم.شهدای گمنام هم. بچه های آتش نشان هم و...

و مربی خوب ما شهید محمدعبدی هم ....

  • حسن مجیدیان

کتاب کاش برگردی

شنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۲۰ ب.ظ

این ناراحتی زکریا برای من قابل فهم بود؛ چون روی سربازهایش خیلی حساس بود. حتی یک دفترچه داشت که داخل آن اطلاعات کامل سربازها را نوشته بود. اینکه بچه کجا هستند، تحصیلاتشان چیست، وضعیت مالی‌شان چطور است، مشکلات خانوادگی‌شان چیست. همه این‌ها را به ریز در می‌آورد تا بداند با هر سرباز چطور باید سر حرف را باز کند و با آن‌ها رفاقت داشته باشد.

فاطمه هر چند دقیقه یک بار سبزی‌ها را به هم می‌ریخت. زکریا هم دست‌کمی از دخترش نداشت! اسمش این بود دارد کمک می‌کند؛ ولی هوش و حواسش سر جایش نبود. فقط سبزی‌ها را از این دست به آن دست جابه‌جا می‌کرد. سر سفره ناهار هم پکر بود و با غذایش بازی‌بازی می‌کرد. با ایماواشاره از الهه پرسیدم: «چیزی شده؟» خبر نداشت؛ زهرا هم که متوجه حواس‌پرتی زکریا شده بود، پاپی شد و چند بار صدایش کرد؛ اما انگارنه‌انگار. دستم را روی زانویش گذاشتم که تکانی خورد. پرسیدم: «کجایی زکریا؟ اتفاقی افتاده؟»

جواب داد: «نه چیزی نیست»

زهرا گفت: «آخه ما هیچ‌وقت تو رو این مدلی ساکت ندیدیم. انگار جدی جدی کشتیات غرق شده»

زکریا جواب داد: «امروز یکی از سربازای خوبمونو دیدم که داره سیگار می‌کشه. برای همین خیلی ناراحت شدم.»

من و الهه و زهرا هم‌زمان گفتیم: «چه بد!»

زکریا گفت: «رفتم جلوش هول شده بود، سیگارو از دستش گرفتم و زیر پام له کردم. بعد پیشونی‌شو بوسیدم و بهش گفتم: «بازم سیگار داری؟» از خجالت سرشو پایین انداخته بود. بهش گفتم «راست و دروغت به من ربطی نداره. من به فرمانده گردانت چیزی نمی‌گم؛ ولی تو هم سیگار نکش. تو منطقه نظامی که کلاً ممنوعه. بیرون از اینجا هم هر سیگاری که بکشی آتیش به جوونی خودت می‌زنی.»

الهه پرسید: «بعدش چی شد؟ قبول کرد حرفتو؟»

زکریا گفت: «چند دقیقه بعد کمدشو باز کرد، یک پاکت سیگار داد دست من که توش چند تا سیگار مونده بود. بهم گفت: «آقای شیری اینا رو هم له کن. می‌خوام قول بدم دیگه لب به سیگار نزنم.»

گفتم: «معلومه از رفتارت خوشش اومده. جوونه دیگه، باید هواشو داشته باشی.»

زکریا گفت: «دلم از این می‌سوزه که کار درست‌وحسابی هم نداره. بخواد سمت سیگار هم بره که وضعش هر روز بدتر می‌شه.»

این ناراحتی زکریا برای من قابل فهم بود؛ چون روی سربازهایش خیلی حساس بود. حتی یک دفترچه داشت که داخل آن اطلاعات کامل سربازها را نوشته بود. اینکه بچه کجا هستند، تحصیلاتشان چیست، وضعیت مالی‌شان چطور است، مشکلات خانوادگی‌شان چیست. همه این‌ها را به ریز در می‌آورد تا بداند با هر سرباز چطور باید سر حرف را باز کند و با آن‌ها رفاقت داشته باشد.‌*

* به نقل از مادر شهید

 

 

بریده‌ای از کتاب «کاش برگردی»؛ خاطرات مدافع حرم شهید «زکریا شیری» (صفحه 138 و 139)

نویسنده: محمد رسول ملاحسنی

انتشارات شهید کاظمی

منبع : سایت حریم حرم

  • حسن مجیدیان

حاج قاسم...

يكشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۸، ۱۱:۵۰ ق.ظ

  • حسن مجیدیان

حاج قاسم

يكشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۸، ۱۱:۴۶ ق.ظ

  • حسن مجیدیان