حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

نوشتن را دوست دارم همین!

بایگانی

۱۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید محمد عبدی» ثبت شده است

تولدت مبارک آقای مربی

شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۱:۰۴ ب.ظ

 

 

راستش این است که اساسا روز تولد آدم هایی مثل ما، چیز خاصی نیست که بخواهی برای آن کلمه ای خرج کنی! اما خب یادآور است لااقل. یادی از روزهای از دست رفته و روزهای به دست نیامده ی پیش رو. اما روز تولد شهید؛ یادآورِ روزهای خوب و سازنده ای است که او طی کرده تا روزهای نیامده ی ما را بسازد. چندی با خودم میگفتم دیگر خیلی از او ننویس که شورَش در نیاید. اما باز هم نتوانستم جلوی دل و دستم را بگیرم. روز تولدش از صبح همین طور تصویرش در ذهنم بود. هیچ عکس دلبخواه و خوبی و هیچ متن و کلمه ای هم برایش پیدا نکردم. الا همین حرف که هنوز هم در قلب من و دوستانش و شاید هم کسانی که او را ندیده اند؛ منزل دارد.

جای او بر چشم من است. بر سرِ من است. هیچ کس هم یادش نکند؛ من از یادش نمی کاهم. بگذار لااقل همین یک کار را بلد باشم. همین که نامی از محمدعبدی به میان بیاورم. تولدت مبارک آقای مربی!

آقای شهید عبدی

۲۷ اردیبهشت ۱۳۵۵ بود که در نازی آباد تهران به دنیا آمدی. ولی ماندن را دوست نداشتی و ۲۲ سال بعدش، خیلی زود از دنیا دَر رفتی که رفتی...

  • حسن مجیدیان

در انتظار مرام رفیق های قدیم

يكشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۱۰:۱۲ ق.ظ

 

 

این مورد را که اشاره می‌کنم خودم در آن ادعا ندارم! ولی مرام رفیق های قدیم؛ چه ناب بود. در آن زمان این رفتارها کیمیا بود. وقتی رفقا و بزرگترها می آمدند در خانه ی ما، مادرم می‌گفت: بیا با تو کار دارند. من سه برادر دیگر هم در خانه داشتم. میگفتم: از کجا میدانی دوستانِ من هستند؟ مادرم میگفت: سرشان پایین است! اصلا به من نگاه نمی‌کنند.

آن وقت ها این طور بود. شدت تخفظ و رعایت بچه بسیجی ها و هیئتی ها کولاک بود. کسی علاقه نداشت حتی اسم کوچک خواهر و همسر کسی را بداند، چه برسد به اینکه بخواهد نگاهی بیندازد! حالا اما کنجکاوی ها و سر و گوش جنباندن ها کم نیست متاسفانه! بعضی از ماها را اگر وِل کنی تا توی خانه ی رفیق و دوست و همکار را هم می‌خواهیم از نظر بگذرانیم و مطلع باشیم.

در انتظار مرام رفیق های قدیم نشسته ایم تا دوباره آن روزها و آن رفتارها از ما صادر شود. در کتابش هم اشاره کرده ام. محمدعبدی میگفت: از فلکه اول تهرانپارس تا فلکه ی دوم آن قدر سرم را انداختم پایین که چشمم به کسی نخورد که یکهو متوجه شدم، افتاده ام داخل جوی آب!!

چه سخت است باورِ این افسانه ها برای ما چشم و دل رها کرده ها!

  • حسن مجیدیان

همه ی معلمان و مربیان من!

شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۸:۳۳ ق.ظ

روز معلم را به خیلی ها باید تبریک بگویم. حتی آن که تخته و کلاس و منبر نداشت اما به من کلمه آموخت. حرف و ادب و درس داد. او می‌تواند حتی پدرم باشد یا مادرم یا همسرم یا دوست و رفیقم و حتی دو امامِ بزرگ انقلاب و حتی آنها که با آثارشان، راه به ماها نشان دادند. شهیدمطهری ها و شهید بهشتی ها و استاد صفایی ها و آیت الله حائری ها و امام موسی صدرها و آوینی ها و... خیلی ها به من خیلی چیزها یاد دادند. و من هزاران تقدیر و تشکر و خاکساری به آنها بدهکارم! اما خب معلمان مدرسه و مسجد و هیأت هم جای خود دارند. خانم نجاتی معلم کلاس سوم و چهارمم، خانم ابوالحسنی، خانم حسینی، آقای معینی، آقای کثیری، آقای اصفهانیان، آقای گودرزی، حاج آقا اکرمی، شیخ حسن کردمیهن که ما را از نوجوانی سال‌ها جلو انداخت، آقای زائری، آقای غضنفری، کورش علیانی ،حاج آقا مهدی زاده و... کجا و چطوری و چه وقت، حتی یک کلمه ی آنها را بتوانم جبران کنم؟ نمی‌توانم! اما آن معلمی که برای تربیتِ نسلِ ما از جان گذشت را ویژه یاد میکنم. شهید محمد عبدی سرآمدِ مربی ها و معلم‌ های من بود. داستانِ او داستانِ عشق است که با گذر زمان، کهنگی ندارد و همیشه تازه است. اینکه او همیشه مربیِ ماست، نه گزاف است و نه دروغ. شهید، بعد از شهادت، دست اندرکار و فعالِ در عالم است. یاد او مانا و احترام همه ی معلمان و مربیانی که نام بردم یا فراموششان کردم را پاس می‌دارم و روزشان را گرامی می دارم.

  • حسن مجیدیان

نوشته بود به لیاقتش رسیده!

سه شنبه, ۳ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۶:۴۳ ق.ظ

 

اولِ سال، کربلا بودم. میخواستم وصیت نامه ای را که چندسال قبل نوشته بودم را بازنویسی و ویرایش کنم. در حرم نشستم و چند خطی نوشتم اما نتوانستم ادامه بدهم. دیدم دارم در دامِ خوب نوشتن و ادبی کار کردن می افتم؛ رهایش کردم. همان جا یاد مطلعِ وصیت شهید عبدی افتادم و کامم تلخ شد و عرق کردم و خجالت کشیدم و همان چند خط را هم پاره کردم! محمد عبدی وصیتش را این طور شروع کرده بود:

 " اکنون که به توفیق و لیاقت شهادت رسیده ام، در بهشت و در لباس غلامی ِ اهل بیت جای همه ی شما را خالی میکنم..." حالا فهمیدید چرا از خجالت و ناتوانی نتوانستم چیزی بنویسم؟ کسی هست از بین ما که شهیدانه و مطمئن وصیتنامه بنویسید؟ مطمئن مثل آقای عبدی؟

  • حسن مجیدیان

یک بازخورد

شنبه, ۱۷ فروردين ۱۴۰۴، ۰۱:۱۱ ب.ظ

 پیام یک مخاطب:

سلام خیلی اتفاقی داشتم کانال رو میدیدم، یک بریده ای از کتاب همیشه مربی رو خوندم مشتاق شدم و از پیام های قبلی بیشتر درباره ی کتاب خوندم. حقیقتا یک رزق دونستمش. چون اندکی به کار فرهنگی مشغولیم ،خیلی برای ثابت قدم شدنمون برای ادامه ی کار و نوع برخوردمون با نوجوونها موثر بود. محبت حرف اول و اخر ر‌و میزنه و چقدر حیف که خیلی ها غافلند. و چقدر جالب که شهید عبدی اون زمان خیلی مسائل رو تشخیص می‌داده. الحمدلله برای من در این زمان خیلی موثر بود. نثر کتاب هم هرچند جدید بود و راوی ها مشخص نبودن و صفحات اول سخت بود ولی کشش و جذابیتش اونقدر بود ک چند روز مدام بخونمش. کاش بیشتر از روش و زندگی شهید میتونستیم بدونیم.

 

  • حسن مجیدیان

اینطوری میهمان خدا رو تحویل میگیری؟

يكشنبه, ۱۲ اسفند ۱۴۰۳، ۰۷:۱۵ ق.ظ

یکی از بهترین اتفاقاتِ من با محمد، در ماه مبارک رمضان بود. اولین سالی بود که باید روزه میگرفتم و مکلّف شده بودم. سحر اول، حسابی خواب بودم که مامان آمد بالا سرم. هر چه مادرانه صحبت کرد و نازم را کشید از رختخواب بلند نشدم! بابا آمد و هر چه حرف زد و التماس کرد، بلند نشدم! گفتم: "من نمیتونم روزه بگیرم. ولم کنید" .دوباره خوابیدم. محمد آمد بالای سرم گرفت نشست. من هم ابداً قصد بلندشدن نداشتم. بسته بودم که پا نشوم! خوابم میآمد شدید. گفت: "حسن جون داداش! وقتی یه مهمون از در میاد تو ادب چی حکم میکنه؟ چیکار باید بکنی؟" گفتم: "داداش وقت گیر آوردی اولِ صبح؟ مهمون کجا اومده؟ کِی اومده؟ ساعت چهارِ صبحه ها؟" گفت: "نه. تو جواب منو ندادی! الان ماه مبارک اومده. ماه رمضون ماه خداس. از طرفِ خدا اومده درِ خونه ی ما. چیکار داری میکنی؟ گرفتی خوابیدی؟ این طوری این مهمونِ عزیز رو تحویل میگیری؟" همین یک جمله کافی بود. عین فنر از جا پریدم! مامان و بابا و خواهرها همین طور حیران مانده بودند که چی شد و چه اتفاقی افتاد!

 راوی: حسن عبدی، برادر شهید/ کتاب همیشه مربی، صفحه ی ۶۴

 

  • حسن مجیدیان

دلنوشته شهید برای امام زمان عج

يكشنبه, ۲۸ بهمن ۱۴۰۳، ۰۸:۰۶ ق.ظ

دلنوشته ی شهید محمد عبدی راجع به صاحب الزمان روحی فداه

 

تمام عُمر دویدیم و آخر چه؟ به کجا رسیدیم؟ پی چه کسی می دویدیم و گریه میکردیم و آیا به او رسیدیم؟ خدایا همین قدر می دانم که اگر مقصد را می شناختیم و مسیر دوست را طی میکردیم، حتما به آن‌جا رسیده بودیم. سالها دنبال صاحب‌ الزمان دویدیم و گریه کردیم ولی ای خدا مرا ببخش همه اش خواب و خیال بود. در تمام این مدت مثل کودکی رفتار کردم که با مشتی اسباب بازی سرگرم شده است. چرا او را ندیدیم؟ چرا او را درک نکردیم چرا؟ چرا او را در آغوش نکشیدیم؟ حتما اشتباه کردم. آری حتما اشتباه کردم و در طی طریق گمراه گردیدم. اما شما را به خدا مرا این گونه رها نکنید. پس از عمری دوندگی نکند مثل حیوانی پست و دون مایه، جان دهم. اما عزیزم آبرویم را بخر. نگذار دیگران بفهمند. همان طور که در طول حیات آبرویم را حفظ کردی. خدایا از زندگی بیزارم. چرا مرا نمی بری؟ آخر از دست این بنده ی سراپا تقصیر تو چه کاری بر می آید، دیگر هرچه بلد بوده ام؛ کرده ام. چه می‌دانم جهاد اصغر یا اکبر. سعی خودم را کرده ام. دیگر چه باید بکنم. بیا از سرِ ما بگذر. مرا هم ببر پیش آن‌هایی که عقده دل خود را برای تو گفتند و تو آن‌ها را خریدی. مرا هم بخر و ببر. التماس میکنم....

محمد عبدی سوم رمضان ۱۳۷۷

  • حسن مجیدیان

خاطره شهادت خواهی محمدعبدی از امام زمان عج

يكشنبه, ۲۸ بهمن ۱۴۰۳، ۰۸:۰۳ ق.ظ

ایام نیمه شعبان ولادت آقا صاحب الزمان عج بود. قرار بود حرکت کنیم سمت منطقه ی سرباز در شهرستان چابهار. با فرمانده ی منطقه قرار ملاقات و جلسه داشتیم.می خواست ما را ببرد و مسیر کاروان های مواد مخدر را نشانمان بدهد. توی این منطقه با شتر مواد قاچاق می کردند. میخواستیم حال و هوای آن جا را ببینیم و طرحی بریزیم. من بودم و محمد و راننده ی جناب سرهنگ مذهبی، فرمانده ی ایرانشهر. ماشین ما چون ایراد داشت، با ماشین فرمانده و راننده اش راهی شدیم. راننده یکی از ژاندارم های قدیمی و درجه دار بود. من جلو بودم و محمد عقب نشسته بود. توی مسیر به راننده گفتم: " رادیو را روشن کن." مجریِ برنامه داشت به مناسبت ایام، شعری در وصف آقا امام زمان عج می‌خواند. دکلمه و شعر قشنگ بود. دیدم یکدفعه محمد شروع کرد گریه کردن. چفیه را انداخته بود روی صورتش و های های گریه می‌کرد. از ایرانشهر تا چابهار شاید دو ساعت، دو ساعت و نیم راه بود. این دو ساعت را همین طور یک دم داشت گریه می‌کرد. راننده هم همین طور هاج و واج مانده بود. توی این باغ ها نبود و فضای محمد را نمی دانست. هی به من می گفت:" حاجی این چرا گریه می‌کنه، چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟" گفتم:" نه؛ تو با این کاری کاری نداشته باش. رانندگی تو بکن." نزدیک مقصد کمی آرام شد. راننده ماشین را نگه داشت و رفت که فرماندهی منطقه را خبر کند. در همین فاصله برگشتم سمتش و گفتم:" بابا تو پدرِ این راننده رو درآوُردی. بنده خدا همه ش می گفت این چرا گریه می‌کنه؟" برگشت نگاهم کرد؛ چشم هایش کاسه ی خون بود. گفت:" علی؛ من می‌دونم اینجا شهید می شم. از امام زمان خواستم روزی شهید بشم که متعلق و منتسب به ایشونه. یعنی روز جمعه." ۱۶ بهمن صبح جمعه بود که شهید شد!

 

 راوی: علی احمدی، همرزم شهید کتاب همیشه مربی،انتشارات شهید کاظمی، صفحه ی ۱۶۹ و ۱۷۰

 

 

  • حسن مجیدیان

نگاهی به کتاب همیشه مربی

چهارشنبه, ۱۷ بهمن ۱۴۰۳، ۰۷:۳۰ ق.ظ

به بهانه سالگرد شهادت مربی شهید محمد عبدی

 

تحلیل و نگاهی به کتاب همیشه مربی

ناگفته هایی از سیره تربیتی و فرهنگی مربی شهید محمد عبدی در کتاب " همیشه مربی " آمده است. کتابی از انتشارات شهید کاظمی، به قلم حسن مجیدیان که خود از شاگردان شهید بوده و به نوشتن خاطرات او اهتمام ورزیده است. کتاب شهید محمد عبدی به گفته ی نویسنده، حاصل کنکاش و گفتگو با بیش از چهل نفر از نزدیکان و دوستان و شاگردانِ مربی فهیم و دلسوزی است که مربی بودن و سر و کله زدن با متربیان را نوعی سلوک می‌دانست. مربی تربیتی بودن بودن یک وظیفه ساده نیست. یک جست‌وجوست؛ جست‌وجویی بی‌پایان برای کشف انسان‌ها، شهید عبدی این جست‌وجو را به خون خود کشیده بود. برای او، مربی بودن چیزی بیشتر از انتقال دانش بود؛ مربی بودن برایش یعنی نشان دادن راهی که هر فرد در دل خود بیابد، شکوفا شود، و به بهترین نسخه خودش تبدیل شود. او باور داشت که در دل هر نوجوان یک دنیا نهفته است، و مربی فقط باید این دنیا را ببیند و به آن شکل دهد. کار مربی یعنی به آتش کشیدن دل‌ها، نه فقط آموزش مغزها. مربی شهید محمد عبدی همیشه می‌گفت که مربی باید از جایی عمیق‌تر از ذهن به انسان‌ها نگاه کند. او می‌دانست که در هر گام، در هر کلمه، حتی در هر سکوت، باید حقیقتی را به دیگران منتقل کند. مربی بودن یعنی یادآوری این که انسان‌ها می‌توانند به چیزی بزرگتر از آنچه که فکر می‌کنند دست پیدا کنند، در هر برخورد، در هر حرکت، در هر نگاه. کتاب «همیشه مربی» که حاوی خاطرات و ناگفته هایی از سیره ی فرهنگی و تربیتی آن مربی عاشق است ، فرصتی است برای درک عمیق‌تر این فلسفه تربیتی. این کتاب فقط روایت زندگی شهید عبدی نیست؛ بلکه نقشه‌راهی است برای کسانی که می‌خواهند در مسیر مربی‌گری گام بردارند، کسانی که به دنبال چیزی فراتر از آموزش صرف هستند. «همیشه مربی»، یادآوری است که مربی بودن یک مسیر است، یک راه که هیچ‌وقت تمام نمی‌شود. رد پای این نگاه در فصل دوم کتاب، آشکارتر است. آن شهید در نامه ای به پدر بزرگوارش نوشته بود که " خدا مرا درست کرده است برای معلمی و مربی‌گری ". او با همین باور و با عشق وافر و تلاشی در خور تحسین، زندگی کوتاه اما شگفت خود را وقف بچه های مردم کرده بود. برای او دغدغه تربیت و مراقبت از بچه های مردم آن قدر حیثیتی بود که به قول خودش حاضر بود از سر شب تا صبح با نوجوانی در خیابان قدم بزند تا مبادا این بچه در خلوت خود به گناه بیفتد. این مرام او در مقام تربیت بود اما نه به این سادگی و شیرینی!  که زخم ها و طعنه ها و بی مهری ها همواره به راه بود و عاقلان علاقمند به حیات همواره زیر گوشِ این مجنونِ طریق نجات،  زمزمه ها داشتند که بابا زرنگ باش و به فکر خودت باش و کاری و شأنی و زنی و بچه ای اختیار کن و از همین دست تمنیات و حرف ها. اما خب او سرخوشانه راه خودش را می رفت و افق دیگری مد نظرش بود! سلوک جنون مندانه ی خودش را داشت و رهرو وادی عادات و روزمرگی ها نمی شد و در قواره و چارچوب عاقل ها نمی گنجید. نشانه های این جنون در کلماتِ شاگردان او در صفحات متعدد کتاب، نمایان و مشهود است. از این نکته نمی‌توان گذشت که به رغم قوت محتوا، جان دار بودنِ خاطرات، کاربردی بودنِ روش و منش اخلاقی و تربیتی محمد عبدی، سادگی و کوتاهی جملات و راحت خوانی کتاب؛ این اثر میتوانست به لحاظ دسته بندی و تدوین خاطرات و سیرِ منطقی آن، مناسب تر تدوین شود و از اندک بهم ریختگیِ ساختمان کتاب، بکاهد. شاید به خاطر تجربه ی اولِ مجیدیان، بشود با اغماض از کنار این ضعف گذشت. همیشه مربی با تمام این توصیفات، گلِ خوش بویی در گلستانِ معطر کتاب های انتشارات شهید کاظمی.

سیدعلی میرموسوی

  • حسن مجیدیان

و زمین قصه ی پرواز تو را باور کرد

سه شنبه, ۱۶ بهمن ۱۴۰۳، ۱۰:۲۵ ق.ظ

هوالشهید

رفتی و در افقی سبز به او پیوستی

و زمین قصه ی پرواز تو را باور کرد

روزی همین جا بودی!

خسته و دلشده و سودازده

کنار ما ت

منای رفتن داشتی

بال و پر به قفس می کوبیدی

گریه ها داشتی

رود راه انداخته بودی

ناله ها سر می دادی

 

دیوانگی ها می‌کردی

می سوختی

آب می شدی

زجر می کشیدی

گلویت نا نداشت

پایت زخمی بود

روحت تاب ایستایی نداشت

التماس می‌کردی

برای آنها که رفته بودند، نامه ها روانه می کردی

میگفتی که برایم جایی نگه دارید!

منت رفقای شهیدت را می کشیدی آ

ن قدر بر درِ نیمه بازِ شهادت کوفتی؛ تا در فصلی که خبری از سفر و عروج و شهادت و خون دادن نبود؛ راه یافتی!

بار یافتی

قدر یافتی

قبولت کردنت

خریدندت

بردندت

تو را خواستند

پذیرفتندت

شهید شدی

شدی شهید محمد عبدی

من اما

در حاشیه ی این جهان

کُنج زندگی

با خستگی

درست وسط تنهایی نشسته ام،

صبور، غمگین، امیدوار، خسته و ادامه دهنده

و ادامه دهنده

و ادامه دهنده

همین!

یاد میکنم غمِ تو را هنوز...

 

 

 

 

  • حسن مجیدیان