حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

نوشتن را دوست دارم همین!

بایگانی

۱۳۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید محمد عبدی» ثبت شده است

قطعه پنجاه

يكشنبه, ۹ تیر ۱۴۰۴، ۰۷:۲۲ ق.ظ

 

آن وقت ها که شهید عبدی و شهید سیفی را سال ۱۳۷۷ در قطعه ی پنجاه دفن کردند؛ آن جا آن قطعه تقریبا خالی و متروکه بود. بعدها و در جریان بحث دفاع از حرم، بسیاری ها از شهدای مدافع، آن جا آرام گرفتند. فردا هم سردارِ پرافتخارمان حاجی زاده میهمان آن خاک معطر است. حالا قطعه ی پنجاه قطعه ی مهمی است. قطعه ای شاخص. مثل آسمانی پُر از ستاره. حالا پاتوقِ شب جمعه های عاشقان است. من هم دوست دارم اگر شهید شدم در قطعه‌ ی ۵۰ به خاک بروم. تا یار که را خواهد.

وقتی رفیقم کتاب همیشه مربی را به سردار حاجی زاده داده بود؛ ایشان گفته بود: بگو نویسنده ی کتاب بیاد ببینیمش. قرار بود بروم پیشش. جنگ شد و سردار رفت...

 

 

  • حسن مجیدیان

لابد تمناهای ما راستکی نیست

شنبه, ۱۸ خرداد ۱۴۰۴، ۰۶:۴۲ ق.ظ

 

آن جوانِ پشتِ سرِ تابلوی بالاسرِ شهدا، محسن حججی بود که عاشق حاج احمد کاظمی بود! این ها دروغ نیست. هر کسی را بخواهی و تمنا کنی؛ بهش میرسی. لابد تمناها و خواستن های ما واقعی نیست که این طور پا در گِل، دور از محبوب ها مانده ایم!

این روزها

دوریم از یارانِ همدل

بدجور هم دوریم!

  • حسن مجیدیان

یک کتاب کوتاه تربیتی

سه شنبه, ۱۴ خرداد ۱۴۰۴، ۰۷:۳۵ ق.ظ

یک بازخورد از کتاب دوره ات نگذشته مربی

یک کتاب کوتاه، کاربردی، متناسب با نیاز مربیان و معلمان تربیتی، مبتنی بر تجربه و دانش اهل فن در این عرصه اما با بیانی ساده و شیرین...

نکات تربیتی در قالب 88 پیام و در 69 صفحه تقدیم شده است.

 

پ ن۱: برای تهیه کتاب می توانید سفارش اینترنتی بدهید. قیمت مناسبی دارد.

 

پ ن۲: در کمتر از یک نصف روز می توانید کتاب را کاملا مطالعه و خلاصه برداری کنید.

 

  • حسن مجیدیان

همیشه مربی کنج کتابخانه

دوشنبه, ۱۳ خرداد ۱۴۰۴، ۱۰:۵۱ ق.ظ

 

وارد اتاقی شوی و ببینی صاحب میز صاحب منصب کتاب شهید عبدی کتاب همیشه مربی را جلوی دید گذاشته و ذوق کنی. به خاطر کتاب نه ها! ذوق از دیدن چهره ی شهید محبوبت...

  • حسن مجیدیان

نگاه شهید به شعر و موسیقی

يكشنبه, ۵ خرداد ۱۴۰۴، ۱۰:۳۰ ق.ظ

 

صبح بعد از صبحانه در حیاط حسینیه دور هم نشسته بودیم. ضبط صوت روشن بود و افتخاری می‌خواند: {یارا یارا گاهی، دل مارا، به چراغ نگاهی روشن کن...} یکی از بچه‌ها از راه رسید و گفت: آقا این چیه گذاشتید؟ اینکه آهنگه. محمد جواب داد: این داره در مورد امام رضا می‌خونه. -یعنی چی؟ یارا یارا چه ربطی به امام رضا داره؟ +امام رضا مگه یارا یارا نیست؟ مگه جانا جانا نیست؟ پس کیو میگه به نظرت؟ اینجوری به شعر نگاه کن داداش. از امام رضا مگه یارتَر داریم؟ از امام رضا جان تَر هم مگه هست؟!

سیره شهید محمد عبدی؛ کتاب همیشه مربی

  • حسن مجیدیان

تولدت مبارک آقای مربی

شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۱:۰۴ ب.ظ

 

 

راستش این است که اساسا روز تولد آدم هایی مثل ما، چیز خاصی نیست که بخواهی برای آن کلمه ای خرج کنی! اما خب یادآور است لااقل. یادی از روزهای از دست رفته و روزهای به دست نیامده ی پیش رو. اما روز تولد شهید؛ یادآورِ روزهای خوب و سازنده ای است که او طی کرده تا روزهای نیامده ی ما را بسازد. چندی با خودم میگفتم دیگر خیلی از او ننویس که شورَش در نیاید. اما باز هم نتوانستم جلوی دل و دستم را بگیرم. روز تولدش از صبح همین طور تصویرش در ذهنم بود. هیچ عکس دلبخواه و خوبی و هیچ متن و کلمه ای هم برایش پیدا نکردم. الا همین حرف که هنوز هم در قلب من و دوستانش و شاید هم کسانی که او را ندیده اند؛ منزل دارد.

جای او بر چشم من است. بر سرِ من است. هیچ کس هم یادش نکند؛ من از یادش نمی کاهم. بگذار لااقل همین یک کار را بلد باشم. همین که نامی از محمدعبدی به میان بیاورم. تولدت مبارک آقای مربی!

آقای شهید عبدی

۲۷ اردیبهشت ۱۳۵۵ بود که در نازی آباد تهران به دنیا آمدی. ولی ماندن را دوست نداشتی و ۲۲ سال بعدش، خیلی زود از دنیا دَر رفتی که رفتی...

  • حسن مجیدیان

در انتظار مرام رفیق های قدیم

يكشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۱۰:۱۲ ق.ظ

 

 

این مورد را که اشاره می‌کنم خودم در آن ادعا ندارم! ولی مرام رفیق های قدیم؛ چه ناب بود. در آن زمان این رفتارها کیمیا بود. وقتی رفقا و بزرگترها می آمدند در خانه ی ما، مادرم می‌گفت: بیا با تو کار دارند. من سه برادر دیگر هم در خانه داشتم. میگفتم: از کجا میدانی دوستانِ من هستند؟ مادرم میگفت: سرشان پایین است! اصلا به من نگاه نمی‌کنند.

آن وقت ها این طور بود. شدت تخفظ و رعایت بچه بسیجی ها و هیئتی ها کولاک بود. کسی علاقه نداشت حتی اسم کوچک خواهر و همسر کسی را بداند، چه برسد به اینکه بخواهد نگاهی بیندازد! حالا اما کنجکاوی ها و سر و گوش جنباندن ها کم نیست متاسفانه! بعضی از ماها را اگر وِل کنی تا توی خانه ی رفیق و دوست و همکار را هم می‌خواهیم از نظر بگذرانیم و مطلع باشیم.

در انتظار مرام رفیق های قدیم نشسته ایم تا دوباره آن روزها و آن رفتارها از ما صادر شود. در کتابش هم اشاره کرده ام. محمدعبدی میگفت: از فلکه اول تهرانپارس تا فلکه ی دوم آن قدر سرم را انداختم پایین که چشمم به کسی نخورد که یکهو متوجه شدم، افتاده ام داخل جوی آب!!

چه سخت است باورِ این افسانه ها برای ما چشم و دل رها کرده ها!

  • حسن مجیدیان

همه ی معلمان و مربیان من!

شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۸:۳۳ ق.ظ

روز معلم را به خیلی ها باید تبریک بگویم. حتی آن که تخته و کلاس و منبر نداشت اما به من کلمه آموخت. حرف و ادب و درس داد. او می‌تواند حتی پدرم باشد یا مادرم یا همسرم یا دوست و رفیقم و حتی دو امامِ بزرگ انقلاب و حتی آنها که با آثارشان، راه به ماها نشان دادند. شهیدمطهری ها و شهید بهشتی ها و استاد صفایی ها و آیت الله حائری ها و امام موسی صدرها و آوینی ها و... خیلی ها به من خیلی چیزها یاد دادند. و من هزاران تقدیر و تشکر و خاکساری به آنها بدهکارم! اما خب معلمان مدرسه و مسجد و هیأت هم جای خود دارند. خانم نجاتی معلم کلاس سوم و چهارمم، خانم ابوالحسنی، خانم حسینی، آقای معینی، آقای کثیری، آقای اصفهانیان، آقای گودرزی، حاج آقا اکرمی، شیخ حسن کردمیهن که ما را از نوجوانی سال‌ها جلو انداخت، آقای زائری، آقای غضنفری، کورش علیانی ،حاج آقا مهدی زاده و... کجا و چطوری و چه وقت، حتی یک کلمه ی آنها را بتوانم جبران کنم؟ نمی‌توانم! اما آن معلمی که برای تربیتِ نسلِ ما از جان گذشت را ویژه یاد میکنم. شهید محمد عبدی سرآمدِ مربی ها و معلم‌ های من بود. داستانِ او داستانِ عشق است که با گذر زمان، کهنگی ندارد و همیشه تازه است. اینکه او همیشه مربیِ ماست، نه گزاف است و نه دروغ. شهید، بعد از شهادت، دست اندرکار و فعالِ در عالم است. یاد او مانا و احترام همه ی معلمان و مربیانی که نام بردم یا فراموششان کردم را پاس می‌دارم و روزشان را گرامی می دارم.

  • حسن مجیدیان

نوشته بود به لیاقتش رسیده!

سه شنبه, ۳ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۶:۴۳ ق.ظ

 

اولِ سال، کربلا بودم. میخواستم وصیت نامه ای را که چندسال قبل نوشته بودم را بازنویسی و ویرایش کنم. در حرم نشستم و چند خطی نوشتم اما نتوانستم ادامه بدهم. دیدم دارم در دامِ خوب نوشتن و ادبی کار کردن می افتم؛ رهایش کردم. همان جا یاد مطلعِ وصیت شهید عبدی افتادم و کامم تلخ شد و عرق کردم و خجالت کشیدم و همان چند خط را هم پاره کردم! محمد عبدی وصیتش را این طور شروع کرده بود:

 " اکنون که به توفیق و لیاقت شهادت رسیده ام، در بهشت و در لباس غلامی ِ اهل بیت جای همه ی شما را خالی میکنم..." حالا فهمیدید چرا از خجالت و ناتوانی نتوانستم چیزی بنویسم؟ کسی هست از بین ما که شهیدانه و مطمئن وصیتنامه بنویسید؟ مطمئن مثل آقای عبدی؟

  • حسن مجیدیان

یک بازخورد

شنبه, ۱۷ فروردين ۱۴۰۴، ۰۱:۱۱ ب.ظ

 پیام یک مخاطب:

سلام خیلی اتفاقی داشتم کانال رو میدیدم، یک بریده ای از کتاب همیشه مربی رو خوندم مشتاق شدم و از پیام های قبلی بیشتر درباره ی کتاب خوندم. حقیقتا یک رزق دونستمش. چون اندکی به کار فرهنگی مشغولیم ،خیلی برای ثابت قدم شدنمون برای ادامه ی کار و نوع برخوردمون با نوجوونها موثر بود. محبت حرف اول و اخر ر‌و میزنه و چقدر حیف که خیلی ها غافلند. و چقدر جالب که شهید عبدی اون زمان خیلی مسائل رو تشخیص می‌داده. الحمدلله برای من در این زمان خیلی موثر بود. نثر کتاب هم هرچند جدید بود و راوی ها مشخص نبودن و صفحات اول سخت بود ولی کشش و جذابیتش اونقدر بود ک چند روز مدام بخونمش. کاش بیشتر از روش و زندگی شهید میتونستیم بدونیم.

 

  • حسن مجیدیان