حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

نوشتن را دوست دارم همین!

بایگانی

۳۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید محمدعبدی» ثبت شده است

درباره ی مربی شهید محمد عبدی

دوشنبه, ۱۶ بهمن ۱۴۰۲، ۱۲:۱۹ ب.ظ

به بهانه ی سالگرد شهادت شهید محمد عبدی

آنها که دغدغه ی "بچه های مردم" را دارند، محمد عبدی را خوب می‌شناسند. محمدعبدی، مربی و معلم و برادر و  دلسوز نوجوان و جوان بود. عمر کوتاه و پر مخاطره ی او بر سر تربیت نسلی گذشت که قرار است در آینده بسیار نزدیک، علمدار عرصه فرهنگ و تربیت این انقلاب باشند. و البته امروز، شاگردان او در عرصه های مختلف اجرایی و علمی و تربیتی به لطف خدا خوب می درخشند.

او و هم نسلان و همقطاران فهیمش، بعد از رحلت امام راحل ره و با آغاز دهه ۷۰ و خوابیدن شور و حال جنگ،  و رخ نمودن زندگی جدید مردم در سایه ی دولت سازندگی ،به اقتضاء و  ضرورت آن دهه و آن سالها، در سنگر فرهنگ و تربیت مشغول مجاهدت و فعالیت شدند. شب و روزشان و جوانی و سرمایه و استعداد و آینده شان را به این مسیر آوردند و کار کردند. در این میان محمدعبدی اما چیز دیگری بود! او با آتش درون، پیوسته در مخاطره سوختن و در سودای رفتن بود. و عاقبت سوخت و رفت.

آن مربی جوان و بسیجی عاشق و معلم دلسوز به همراه همرزمانش، خوب دریافته بود که بهترین کارها، کادرسازی برای آینده انقلاب و حفظ و صیانت بچه های مردم از خطرات و گمراهی های زمانه است.برای محمد عبدی، هم زمان با شروع دوره تحصیلش در مقطع دبیرستان، دغدغه و انگیزه های عالی در زمینه تشکیل پایگاه فرهنگی تربیتی برای نوجوانان و طرح مسایل اجتماعی و دینی و گسترش فرهنگ انقلاب اسلامی و یادآوری مسایل مربوط به دفاع مقدس  بویژه شهدا و روش و منش آنها و غیره شکل تازه و جدی به خود گرفت و این فعالیتها در سالهای آخر دبیرستان به اوج خود رسید و تا هنگامه شهادتش با قوت ادامه داشت.

محمد خوب دریافته بود که پس از فراغت از روزگار جنگ، مسایل فرهنگی و هجوم بی امان ضدفرهنگی دشمن از راه خواهد رسید و این نسل درگیر مسایلی خواهد شد که جواب میخواهد. ایده می‌خواهد. حرف نو میخواهد. یاری در کنار خود می خواهد.

او با همین فهم و نگرش، سنگر معلمی را انتخاب کرد و شد "مربی بچه های مردم". مدرسه و مسجد و پایگاه بسیج، هیأت نوجوانان،  شد میدان عملیات فرهنگی، تربیتی و پروشی او. او به خوبی دریافته بود که رفتار و اندیشه یک مربی برای این نسل نوخاسته، چراغ راه و پای رفتن خواهد بود. و همین طور هم شد. جاذبه های رفتاری و اخلاقی و روحی محمدعبدی(که سخت مراقب خودش بود) در نزد نوجوانان از او یک معلم آگاه و توانمند و قابل اعتماد ساخته بود. او نه فقط یک معلم دلسوز که الحق یک بسیجی فهیم و تکلیف گرا و یک مشاورِ همدلِ قابل اتکاء برای نوجوانان ِ بی پناهِ آن دوره بود.

محمدعبدی محصول انقلاب اسلامی بود. امام را عاشقانه دوست داشت و افتخارش این بود که در کودکی و در جماران، امام دست روی سر او کشیده بود. برادر و یاور و مساعد و معاضد و رفیق روزهای سخت بود.برای رفقایش جان می داد. برای بسیج خودش را می کشت.بی اندازه با محبت و باظرفیت بود و اغراق نیست که بگویم خدای محبت و مهربانی بود. از کار خسته نمیشد و روی خستگی را کم کرده بود. می گفت که کار برای خدا خستگی ندارد. در میان همه ی فنون و تخصص ها او  متخصص کار برای خدا بود. آن جا که همه از پا می افتادند تازه جان میگرفت و بار مشکلات را به دوش می کشید.هر جا که او بود حال بود و صفا بود و نشاط برقرار بود و سرانجام و نتیجه هم ، حاصل بود. آقای عبدی مرکز ثقل کارها و نقطه ی تعادل فعالیت ها بود.

شب و روزش کار برای انقلاب بود. جثه ی نحیف اما جان پرشور و پر دردی داشت. وجودش تحرک و پیش روی بود. عاشق شهدا و دیوانه شهادت بود. بی تاب بود که زودتر برود. به هر دری میزد تا از قفس دنیا رهایش کنند. کارش التماس به شهدا بود. ناله میکرد و نامه می نوشت و با آنها با رفقای شهیدش قهر و آشتی داشت.دوکوهه و شلمچه و فکه و سه راهی شهادت برای او تکه ای از بهشت و مأمن یاوران صدیق مهدی(عج) بود. انس او با دوکوهه را از رفقایی باید پرسید که صبح علی الطلوع در محوطه صبحگاه  او را دیده بودند که به تنهایی نشسته بود و گریه میکرد و سینه میزد.عجیب بود گریه های بی نظیر او. چشمه جاری اشک های ناب او تا دم رفتن، جریان و جوشش داشت.مخزن چشمایش همیشه پر بود از باران بهاری. مرا ببخشید و از من نرنجید اما حوصله کنید این جا را کمی تفصیل بدهم. او تماما گریه بود. همه ی موجودیت و زیست او اشک هایش بود. او در تنهایی گریه می کرد. در جمع گریه می کرد. در سرخه حصار گریه میکرد. در بهشت زهرا گریه می کرد. در معراج شهدا گریه میکرد. در گوهرشاد بلندبلند گریه میکرد. در جماران های های اشک می ریخت.  در شب های بارانی دوکوهه  با گریه می بارید. از ایرانشهر تا چابهار در مسیر مأموریت گریه میکرد.در میان خنده ها به گریه می افتاد. پشت موتور گریه میکرد. در گرفتاری بچه‌ ها و دانش آموزان گریه می کرد. کارنامه ی تجدیدی بچه های حلقه اش را که میدید گریه میکرد. سر روی شانه ی مهربان مادرش میگذاشت و گریه میکرد. در نامه هایش گریه میکرد . وقتی متوجه عیوبش می شد، پناه به گریه می برد. و عجیب اینکه با نیلوفرانه ی علیرضا افتخاری خواننده ی محبوب آن ها سالها گریه میکرد و حتی وقتی چفیه ای که یادگار شهدا بود را بر سر دختر ضعیف الحجابی می دید، شب را تا صبح با گریه سر میکرد.

بگذریم که من و ما را طاقت، آن همه نیست که در اقیانوس بی کرانِ گریه های بی امانِ او تاب بیاوریم و همراه شویم! 
خیلی از هیأتی های آن سالها، او را با گریه ها و ضجه هایش می شناختند.ناله های او برای اهل بیت(ع) در مجالس عزای آنها فراموش نمی‌شود. از آن گریه کن های قهار هیئتی بود که هق هق او موج به گریه های هیات و شور به جان مداح می انداخت.

عشق عجیب او به مادر شهدا را ماها نمی فهمیدیم. حتی آرزوی شهادتش مثل حضرت زهرا س را هم درک نکردیم تا روزی که پیکرش را آوردند و سینه و پهلویش را دیدیم. همواره به مادرش میگفت:مامان دعا کن مثل حضرت زهرا شهید بشم.

برای او دغدغه تربیت و مراقبت از بچه های مردم آن قدر حیثیتی بود که به قول خودش حاضر بود از سر شب تا صبح با نوجوانی در خیابان قدم بزند تا مبادا این بچه در خلوت خود به گناه بیفتد. این مرام او در مقام تربیت بود اما نه این سادگی و شیرینی!  که زخم ها و طعنه ها و بی مهری ها همواره به راه بود و عاقلان علاقمند به حیات همواره زیر گوشِ این مجنونِ طریق نجات،  زمزمه ها داشتند که بابا زرنگ باش و به فکر خودت باش و کاری و شأنی و زنی و بچه ای و از همین دست تمنیات و حرف ها. اما خب او سرخوشانه راه خودش را می رفت و افق دیگری مد نظرش بود! سلوک جنون مندانه ی خودش را داشت. مردی که با افق های دوردست نسبت و آشنایی داشت، با این حرف ها، رهرو وادی عادات و روزمرگی ها نمی شد و در قواره و چارچوب عاقل ها نمی گنجید. برای پدرش نوشته بود که: بابا اصرار نکن من بروم سپاه. خداوند مرا آفریده است برای معلمی و مربی گری...

در سلوک او، دغدغه ی بچه های مردم، گریه های بی امان، معصومیتی دوست داشتنی، شوق به رفتن و رسیدن و... فراوان به چشم می خورد.  آن جوانِ یگانه ی دورانِ ما جریان مبارک و زنده ای است از تربیت و رشد و سازندگی. 

آری بی نظیر بود این آقای آقامحمد عبدی. و الحق که بعد از او، من همانندش را ندیدم.

خون پاک او، سرآغازی شد برای بسیاری از رویش ها و فعالیت ها.خیلی ها بعد از شهادت او، با همان سبک و سیاق، روش تربیتی او را در کانونها و هیئات دانش آموزی دنبال کردند. کم نیستند کسانی که او را میشناسند و دلبسته ی او و راهِ مبارک او هستند. علی خلیلی عزیز ما نیز یکی از آنها بود.

محمدعبدی پس از عمری التماس به خدا، در صبح روز جمعه  ۱۶بهمن۱۳۷۷، در شهر ایرانشهر سیستان در دشت سمسور به شهادت رسید.اما خدا شاهد است که نام و راه و رسم و مرامش هنوز هم زنده است.هنوز هم آدم می سازد. هنوز هم سرباز انقلاب و مربی بچه ها و علمدار فعالیتهای فرهنگی و تربیتی است. او هنوز هم مربی ماست. او همیشه مربی است.

 

 

  • حسن مجیدیان

پرویز خان بلند شو

جمعه, ۲۶ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۳۸ ب.ظ

پرویزخان بلند شو!
✍ علیرضا خانی

✅سال ۱۳۶۶ شمسی است. بازی‌های فوتبال مقدماتی جام ملت‌های آسیا. کاتماندو پایتخت کشور فقیر نپال. تیم فوتبال ایران با تیم میزبان در حال بازی است. در نیمه دوم، در حالی که بازیکنان ایران بازی را از حریف، تا اینجای کار برده‌اند، مرتضی کرمانی مقدم بازیکن ستاره مهاجم تیم ملی در زمین خوش‌ می‌درخشد و نیمکت‌نشینان بازی برجسته او را تشویق می‌کنند. ناگهان مرحوم پرویز دهداری مدیر فنی تیم ملی به رضا وطن‌خواه سرمربی تیم می‌گوید مرتضی را از زمین بیرون بکش! وطن‌خواه به دهداری می‌گوید پرویز‌خان! ما هر سه تعویض‌مان را انجام داده‌ایم. نمی‌توانیم دیگر تعویض کنیم. مرتضی هم که فوق‌العاده ظاهر شده است. پرویز‌خان اما می‌گوید می‌دانم که نمی‌توانیم تعویض کنیم، گفتم از زمین بیرون بیار! ده نفره بازی می‌کنیم!

✅مرتضی در میان بهت خودش و ناباوری بازیکنان حریف و تماشاچیان، از زمین بیرون می‌آید بدون آن‌که کسی بتواند جانشینش شود.

✅بعد از بازی، وطن‌خواه مرتضی کرمانی مقدم را می‌خواهد و می‌گوید پرویزخان با شما کار دارد. به اتاقش برو. پرویز دهداری با او آرام آرام شروع به سخن می‌کند. از او و توانایی‌‌اش در فوتبال تعریف می‌کند و او را تشویق و تحسین می‌کند. بعد از این تعریف‌ها، مرتضی بیشتر تعجب می‌کند. از او می‌پرسد: خیلی عذر می‌خواهم پرویزخان. اگر این طور است که می‌فرمائید پس چرا وسط بازی مرا کشیدید بیرون. من که حتی کارت زرد هم نداشتم!

✅دهداری نگاهی عمیق به مرتضی می‌کند. مرتضی احساس می‌کند نگاه‌های پرویزخان از او گذر کرد و تا دوردست‌ها، آن‌سوی دیوار اتاق، امتداد یافت.

✅پرویزخان نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: تو آن بازیکن حریف را دریبل یکسره و دو سره زدی و بعد توپ را از میان پاهایش عبور دادی و دوباره توپ را گرفتی و منتظر ماندی تا دوباره تقلا کند و دوباره دریبلش کنی؟ فکر نکردی که آن بازیکن هم، مثل تو، بازیکن تیم ملی یک سرزمین است. ملتی منتظر دیدن درخشش و شایستگی او هستند. از آن گذشته، او پدر دارد، مادر دارد، احتمالاً زن دارد، بچه دارد، خویشاوند دارد، آن‌ها دارند بازی را می‌بینند، منتظرند ببینند فرزندشان، همسرشان یا پدرشان در مصاف با حریف چه می‌کند. تو او را نزد خانواده‌اش، بچه‌محل‌هایش، دوستانش و ملتش تحقیر کردی، خوار و خفیف کردی.

✅مرتضی جان! ما قبل از اینکه فوتبالیست باشیم، انسانیم. چه کسی به ما حق داده است انسان دیگری را کوچک کنیم، حقیر کنیم، خجالت‌زده کنیم. آن هم در برابر میلیون‌ها جفت چشم…؟ پس انسانیت چه می‌شود؟ اخلاق چه می‌شود؟ جوانمردی چه می‌شود؟ فتوت چه می‌شود؟ پرویزخان سخن می‌گفت و مرتضی اشک می‌ریخت…

✅سال۱۳۷۱ با مرگ پرویز دهداری، گویی اخلاق ورزشی نیز با او مرد. دوازدهم خرداد سال ۷۶، درست ۱۰ سال بعد از آن واقعه اول و ۵ سال بعد از مرگ پرویزخان تیم ملی ایران در نخستین بازی با کشور فقیر مالدیو ۱۷ گل وارد دروازه حریف کرد! روز پنجشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۸ تیم ملی ایران در بازی با کشور فقیر کامبوج ۱۴ گل وارد دروازه حریف کرد.

✅جالب آنکه کارشناسان، تحلیلگران، فعالان اجتماعی، کنشگران سیاسی و مدافعان حقوق زنان یکصدا در شبکه‌های اجتماعی شعار دادند که دیدید بانوان به استادیوم رفتند و اخلاق هم به خطر نیفتاد!

✅غافل از آن‌که اخلاقی که مدت‌ها است به خطر افتاده، بلکه مضمحل شده، هیچ ربطی به حضور یا غیبت بانوان ندارد. آن اصل اخلاق است. همان که پرویز‌خان، روستا‌زاده اعجوبه‌ای که دست بی‌رحم تقدیر در ۵۹ سالگی او را از ورزش ایران گرفت، با خود به خاک برد.

✅پرویز‌خان! چه‌قدر جایت در ورزشگاه‌های ما خالی مانده است. برخیز و برگرد. ورزش ما به تو نیاز دارد، ورزشکاران ما به تو نیاز دارند، مدیران ما به تو نیاز دارند، سیاستمداران ما، دانشجویان ما، استادان ما، تجار ما، کسبه ما، دولتی‌های ما، مجلسی‌های ما و همه مردم ما به خلق و خوی جوانمردانه و دست پاک و روح طاهر و جان پالوده و پاک‌نهاد تو، به مثابه یک انسان نیک سرشت اخلاق‌مدارِ بدون نام و عنوان و خرقه و خرگاه و دلق و کشکول، نیاز داریم. چه‌قدر جایت خالی مانده است… ببین!

  • حسن مجیدیان

دورافتاده....

يكشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۵۹ ق.ظ

حقمان است اگر غم زده و سرد شدیم

یا که از مزرعه ی سبز خدا طرد شدیم

ما چرا عابر پس کوچه ی عادت شده ایم؟

دور افتاده ز دامان شهادت شده ایم؟

لب فروبند که مرغان غزلخوان رفتند

مرگان باد خدایا که شهیدان رفتند...

امروز رفتم قطعه ی 50 کنار خاک مهربان محمدعبدی که معلم و رفیق و عشق و علاقه ام بود....حال خوشی داشتم!

  • حسن مجیدیان

کتاب مثل نسیم....

چهارشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۸، ۰۱:۲۱ ب.ظ

سلام و ارادت. اگر حال دارید کتاب سید احسان رو بخونید. به نظر من کتابش برای زوجین هم بسیار مفیده.

  • حسن مجیدیان

کتابی که با خواندنش دلتنگ میشوید....

چهارشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۸، ۰۲:۱۴ ب.ظ

از آن روزها که به همت نویسنده توانا جناب «کورش علیانی»، مجموعه‌های «یادگاران»، «به مجنون گفتم زنده بمان» و... توسط موسسه وزین و پربرکت «روایت فتح» انتشار می‌یافت، سال‌های زیادی نگذشته است. بعد از کارهای ماندگار و متبرک شهید سید «مرتضی آوینی»، عموما این موسسه را با همین مجموعه‌های چاپ شده می‌شناختیم.

اما انصافا در این سال‌ها «روایت فتح» با چاپ خاطرات مربوط به شهدای مدافع حرم، اوجی دوباره گرفته است. شاید تا به آن‌جا که من دیده‌ام نزدیک به 15 اثر از مجموعه مدافعان حرم، چاپ و عرضه شده باشند. اکثر کتاب‌های این مجموعه هم خوب و روان و صمیمی و خواندنی هستند. یکی از همین خوب‌ترین‌های این مجموعه، کتاب «دلتنگ نباش» است. کتاب شهید عزیز و جوان با تقوا و عنصر هنرمند و رزمنده زبده سپاه یعنی آقا «روح الله قربانی». این کتاب بعد از تمجید رهبر عزیز، آمد در صدر پرفروش‌ها. من هم رفتم سراغ کتاب و شب‌ها و روزهایی با «روح الله» و احوالاتش مأنوس بودم.

چقدر خوب بود. چقدر دلچسب. چقدر حسرت خوردنی. چقدر خجالت کشیدم از خودم! بر عکس بقیه کتاب‌های این تیپی، دوست نداشتم کتاب تمام شود؛ دوست نداشتم «روح الله» شهید شود! گاهی ترک موتور او می‌نشستم، گاهی با او پیاده از دانشگاه امام حسین (ع) به سمت لواسان راه می‌افتادم، گاهی به همراهش در مجلس آقا مجتبی تهرانی بودم، گاهی بالاسر مزار «رسول خلیلی» در قطعه 53 گریه می‌کردم. گاهی شب‌ها با او بالای ساختمان ممنوعه دانشکده می‌نشستم و به درد دل‌هایش با مهران گوش می‌دادم و گاهی... آری کاش «روح الله» می‌ماند تا در همسفری با او، امثالِ من هم به جایی می‌رسیدیم.

جوان‌های خوب و با دغدغه که در پهنه وسیع کشور و در جبهه فرهنگی و اجتماعی و سیاسی و نظامی و... مشغول هستند و دارند مجاهدت می‌کنند و زحمت می‌کشند، حتماً به الگوهایی مثل «روح الله» نیاز دارند. امام راحل به بزرگان می‌فرمودند که وصیت نامه شهدا را بخوانند، زندگی و مشی و سلوکشان که جای خود را دارد. رهبر عزیز ما هم همیشه و همواره به ادبیات مقاومت و پایداری و زندگینامه شهدا عنایت و اهتمام ویژه داشته اند و بیشترین تقریظ‌هایشان مربوط به این حوزه است. من و شما حتما نیاز داریم که این کتاب‌ها را از دم دستمان دور نکنیم. دائم مراجعه کنیم و سرمشق بگیریم. از امثال «روح الله» چقدر نور و هدایت می‌توان گرفت.

 عجیب پشتکار داشته و در یادگیری و آموزش و حساسیت به کار، سرآمد بوده. خواستگاری رفتنش، محبت و هم‌زیستی با همسرش، رسیدگی به پدر عزیز و رنجورش، اهتمامش به مجلس وعظ آقامجتبی تهرانی، تقیّدش به تقوا و نماز اول وقت و لقمه حلال، شوقش به زیارت امام رضا (ع) و تخصص و جسارت و شهادت طلبی‌اش؛ همه برای ما در‌ ها و آموختنی‌های بزرگ دارد. «روح الله قربانی» یعنی اگر در پی چیزی باشی به آن می‌رسی. یعنی اگر جهت درست و الهی انتخاب کردی و همت و پشتکار را چاشنی عملت کردی، حتما به مقصودت می‌رسی.

 یک نقطه نورانی در زندگی کوتاه این شهید هست و آن مادر محترم و نورانی اوست. مادری که دوست داشته «روح الله» یا طلبه شود یا شهید. او را از کودکی «شهید روح الله» صدا می‌زده. او را قوی و مردانه بار آورده. این مادر والامقام، وقتی «روح الله» 15 سال داشته، به جوار رحمت حق رفت اما آثار تربیت او و یادش همیشه با «روح الله» بود. ما بیشتر از همه مدیون مادران زجر کشیده شهدا هستیم.

 کتاب «دلتنگ نباش» چهاردهمین کتاب از مجموعه مدافعان حرم است که به قلم خوب خانم «زینب مولایی» نوشته شده است. امیدوارم که توفیق خواندنش را پیدا کنید که خواندن این کتاب‌ها توفیق و نصیبی است از رحمت خدا.

  • حسن مجیدیان

داستان این عاشقی را مادران بخوانند....

سه شنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۸، ۰۱:۲۰ ب.ظ

انتشارات روایت فتح، در این سال‌ها دست به کار مبارکی زده است. پرداختن به شهدای مدافع حرم! کاری که اثر و ارزش آن نمایان است و سال‌های پیش رو هم نمایان‌تر خواهد شد و میراثی مکتوب و ماندگار برای نسل حاضر و نسل آینده به حساب خواهد آمد. شهدای مدافع حرم که در زمره بهترین و ارزنده‌ترین افراد این زمانه بودند، در مقطعی حساس و تاریخی دست به حضور و اقدام و جانفشانی زدند که ثمرات مجاهدت عظیم آ‌ن‌ها، سال‌ها برای اسلام و انقلاب و امنیت و رشد و تعالی مردم منطقه خواهد ماند. برای این‌ها هرچه کار شود کم است. و کارهای صورت گرفته هم کافی نیست. کما اینکه ما هنوز به مسائل انقلاب و عظمت شهدای جنگ هم درست و درمان نپرداخته‌ایم. این گنجینه آنقدر غنی و عظیم هست که بتوانیم سال‌ها روی استخراج و رونمایی آن کار کنیم.

پانزدهمین کتاب از مجموعه مدافعان حرم روایت فتح، کتاب شهید «صادق عدالت اکبری» است. کتاب «آخر شهید می‌شوی» را «حسین شرفخانلو» نوشته است. این نویسنده عزیز و دغدغه مند پیش از این، کتاب «شبیه خودش» را برای شهید «حامد جوانی» نوشته است. کتاب شهید «صادق عدالت اکبری» از زبان مادر اوست. مادری که حقیقتا کم از شهیدش ندارد و به قول نویسنده کتاب: «مادرانی که شیرپسر، شیر دادند. شیرمردش کردند و شجاع و شرزه راهی معرکه‌اش کرند و قبل از پسر شیر و شهیدشان، شهید شدند.»

«فرق مادر شهید
با تمام مادران دیگر زمین
خلاصه می‌شود در این:
مادر شهید
قبل از آن که مادر شهید شود، 
شهید می‌شود...»

مادر محترم و والامقام و بلندهمت و الهی این شهید، به فضل و کرم الهی اجرش را دو برابر و در دو نوبت خواهد گرفت. یکی برای صبری که در هجرت و جهاد همسرش به خرج داد و یکی هم برای تربیت و تقدیم گلی مانند «صادق» به گلزار همیشه سبز و سرخ شهادت؛ أُولَئِکَ یُؤْتَوْنَ أَجْرَهُمْ مَرَّتَیْنِ بِمَا صَبَرُوا....

بیراه نیست اگر بگوییم کتاب «صادق عدالت» را پیش از آن که جوان‌ها و عاشقان شهادت بخوانند، مادران این سرزمین دست بگیرند و خط به خط بخوانند و درس بگیرند. مادر یعنی این، که پسرش را برای خدا تربیت کرد و در راه او فدا کرد و مزد نخواست. آن هم در روزگاری که عده‌ای بی هنر و بی درد دنبال سهم خواهی و مزدخواهی از سفره انقلاب هستند. بله بر مادران ما لازم است خواندن درس‌ها و لطایف این کتاب. داستان «صادق» هم از نیمه کتاب شروع می‌شود. تا اواسط کتاب روایت زندگی مادر شهید جریان دارد.

اما «صادق»؛ باید کتاب را ببینید تا بشناسید چه گوهری بوده این پسر شر و شلوغ تبریزی! جوانی که متولد و بزرگ شده سال‌های بعد از جنگ است، ندیده عاشق شهدای جنگ شده بود و مرام و مسلک آن‌ها را دوست داشت و شیوه آن‌ها را برگزیده بود و بقول دوستش که می‌گفت: «این عشق، آخر تو را شهید می‌کند.» آخر کارش به شهادت کشید. از عهده من بر نمی‌آید که بلندی و علو صادق را و زندگی و جوانی دلنشین او را ترسیم کنم. همه ما نیاز داریم به امثال او نگاه کنیم و یاد بگیریم و راه بیفتیم. خواندن کتاب او را بگذارید در اولویت کارهایتان

  • حسن مجیدیان

چند کتاب راجع به مولا

دوشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۲۰ ق.ظ


در مورد آقاامیرالمومنین علیه السلام کتابهایی که خودم خیلی ازشون بهره برده ام اینهاست 👇👇

_علی از زبان علی/دکتر سیدجعفرشهیدی 

_فروغ ولایت/آیت‌الله سبحانی 

_حیات عارفانه ی امام علی ع/آیت‌الله جوادی آملی 

_اول مظلوم عالم/دکترتیجانی تونسی 

_جاودانه ی تاریخ /آیت‌الله خامنه‌ای 

_جاذبه و دافعه ی علی ع/شهید مطهری 

_الارشاد /شیخ مفید 

_امام علی ع صدای عدالت انسانی /جورج جرداق 

_غدیر /استاد صفایی حائری 

_حیات فکری و سیاسی امامان شیعه /رسول جعفریان 

_سقیفه /علامه عسگری 

_ماه مهر پرور/مصطفی دلشاد تهرانی 

  • حسن مجیدیان

حجاب و رضاخان...

يكشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۸، ۰۷:۵۵ ب.ظ

✳️ روزی که رضاشاه آرزوی مرگ کرد!


سر شام رفتم. صحبت‌های مختلف شد، ولی دو قسمت بسیار مهم پیش آمد. یکی صحبت ۱۷ دی[۱۳۱۴] و آزادی بانوان که علیاحضرت ملکه پهلوی تعریف کردند روزی که رضاشاه مرا [به همراه شمس و اشرف پهلوی] از اندرون برداشتند و بدون حجاب با خود به دانشسرای عالی بردند، در بین راه در اتومبیل به من گفتند: من امروز مرگ را بر این زندگی ترجیح می‌دادم که زنم را سر برهنه پیش اغیار ببرم، ولی چه کنم کاری است که برای کشور لازم است و گرنه ما را وحشی و عقب‌افتاده می دانند.


#اسدالله_علم

#خاطرات_علم

۷ دی ۱۳۵۳

جلد چهارم، صفحه ۲۹۸.

  • حسن مجیدیان

کتاب عمود آخر...

دوشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۷، ۰۵:۱۴ ب.ظ

کتاب خوبیه. حوصله داشتید بخونیدش.انتشارات تقدیر چاپش کرده. بعدا در موردش توضیحی خواهم نوشت به امید خدا.

  • حسن مجیدیان

فرمانده

يكشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۷، ۱۱:۰۶ ق.ظ

  • حسن مجیدیان