حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

نوشتن را دوست دارم همین!

بایگانی

۶۰۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حسن مجیدیان» ثبت شده است

خاطره شهادت خواهی محمدعبدی از امام زمان عج

يكشنبه, ۲۸ بهمن ۱۴۰۳، ۰۸:۰۳ ق.ظ

ایام نیمه شعبان ولادت آقا صاحب الزمان عج بود. قرار بود حرکت کنیم سمت منطقه ی سرباز در شهرستان چابهار. با فرمانده ی منطقه قرار ملاقات و جلسه داشتیم.می خواست ما را ببرد و مسیر کاروان های مواد مخدر را نشانمان بدهد. توی این منطقه با شتر مواد قاچاق می کردند. میخواستیم حال و هوای آن جا را ببینیم و طرحی بریزیم. من بودم و محمد و راننده ی جناب سرهنگ مذهبی، فرمانده ی ایرانشهر. ماشین ما چون ایراد داشت، با ماشین فرمانده و راننده اش راهی شدیم. راننده یکی از ژاندارم های قدیمی و درجه دار بود. من جلو بودم و محمد عقب نشسته بود. توی مسیر به راننده گفتم: " رادیو را روشن کن." مجریِ برنامه داشت به مناسبت ایام، شعری در وصف آقا امام زمان عج می‌خواند. دکلمه و شعر قشنگ بود. دیدم یکدفعه محمد شروع کرد گریه کردن. چفیه را انداخته بود روی صورتش و های های گریه می‌کرد. از ایرانشهر تا چابهار شاید دو ساعت، دو ساعت و نیم راه بود. این دو ساعت را همین طور یک دم داشت گریه می‌کرد. راننده هم همین طور هاج و واج مانده بود. توی این باغ ها نبود و فضای محمد را نمی دانست. هی به من می گفت:" حاجی این چرا گریه می‌کنه، چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟" گفتم:" نه؛ تو با این کاری کاری نداشته باش. رانندگی تو بکن." نزدیک مقصد کمی آرام شد. راننده ماشین را نگه داشت و رفت که فرماندهی منطقه را خبر کند. در همین فاصله برگشتم سمتش و گفتم:" بابا تو پدرِ این راننده رو درآوُردی. بنده خدا همه ش می گفت این چرا گریه می‌کنه؟" برگشت نگاهم کرد؛ چشم هایش کاسه ی خون بود. گفت:" علی؛ من می‌دونم اینجا شهید می شم. از امام زمان خواستم روزی شهید بشم که متعلق و منتسب به ایشونه. یعنی روز جمعه." ۱۶ بهمن صبح جمعه بود که شهید شد!

 

 راوی: علی احمدی، همرزم شهید کتاب همیشه مربی،انتشارات شهید کاظمی، صفحه ی ۱۶۹ و ۱۷۰

 

 

  • حسن مجیدیان

در باب خواندن

يكشنبه, ۲۸ بهمن ۱۴۰۳، ۰۸:۰۱ ق.ظ

مارسل پروست، نویسنده ی نامدار فرانسوی است که شاهکار " در جست جوی زمان از دست رفته" اش را اهالی کتاب و ادبیات می‌شناسند. معروف است‌ که‌ آثار او حاوی جملات طویل و ثقیل است تا جایی که حتی خودِ فرانسوی ها نیز خواندن و فهم او را دشوار می‌دانند. پروست در این کتاب کوتاه حرفش این است که کتاب را نباید خزانه ی معرفت و حقیقت انگاشت. اگر هم حقیقتی باشد، حقیقتِ نویسنده است نه خواننده. کتاب چیزی نیست مگر انگیزش، مگر محرکی برای به کار انداختن موتور ذهن و اندیشه ی ما تا به واسطه ی آن بتوانیم حقیقت خاص خود را بیافرینیم. پروست به دنبال تقدس زدایی از کتاب و متن و نوشته است. او معتقد است کتاب میانجی و یاری رسان و مقدمه ای برای ورود به حیات فکری و داشتن فکر و اندیشه ی مستقل و اصیل.

  • حسن مجیدیان

یاد آن دیوانه ی دوست داشتنی

يكشنبه, ۲۸ بهمن ۱۴۰۳، ۰۷:۵۹ ق.ظ

 

چند شب داشتم در لب تاپی که اصلا از آن استفاده نمیکنم؛ چرخ میزدم. کلی از عکس از رفقا پیدا کردم. از جمله عکس مرحوم حسن کرمانی را(نفر سمت چپ). خیلی دلم سوخت. عجب رفیق نابی بود. گاهی یادش میکنم. همان وقت ها در جمع ما یل و اسطوره ای بود. مجمع اضداد بود. موتور سنگین سوار می‌شد و در عین حال شعرهای مریم حیدرزاده را می‌خواند. میاندارِ قدرِ هیات بود اما تاریخ تولد رفقایش را یاد داشت و برنامه می چید و خوش خرج و دست به جیب بود. کله شق و دیوانه و اهل کارهای پیش بینی نشده و اهل دستگیری و لوطی منشی و قلیان و قهوه خانه نشینی بود ولی زبان انگلیسی اش هم خوب بود و هوای نوجوانان را داشت و به دردهایش رسیدگی می‌کرد. یک نوجوانی به من میگفت: حسن کرمانی، برای من باب الحوائج بود! چه در بودنش و چه بعد از مرگش. داغ حسن از آن داغ هاست که فراموش نمی‌شود. فقط ۲۶ سال داشت. با موتور بین دو اتوبوس گیر افتاد و سرش پکید و رفت. همین آدمِ عجیب و غریب و پُر از ضد و نقیض ها، دیوانه ی حضرت رقیه بود و بالای نامه هایش مینوشت: بسم رب الرقیه... آه یادش واقعا به خیر. رحمت بر او . رفیق یعنی این که بعد اینهمه سال، باز برایش آه بکشی دوستانم همه از دستم رفت دل به هر پاکدلی بستم رفت

  • حسن مجیدیان

نگاهی به کتاب همیشه مربی

چهارشنبه, ۱۷ بهمن ۱۴۰۳، ۰۷:۳۰ ق.ظ

به بهانه سالگرد شهادت مربی شهید محمد عبدی

 

تحلیل و نگاهی به کتاب همیشه مربی

ناگفته هایی از سیره تربیتی و فرهنگی مربی شهید محمد عبدی در کتاب " همیشه مربی " آمده است. کتابی از انتشارات شهید کاظمی، به قلم حسن مجیدیان که خود از شاگردان شهید بوده و به نوشتن خاطرات او اهتمام ورزیده است. کتاب شهید محمد عبدی به گفته ی نویسنده، حاصل کنکاش و گفتگو با بیش از چهل نفر از نزدیکان و دوستان و شاگردانِ مربی فهیم و دلسوزی است که مربی بودن و سر و کله زدن با متربیان را نوعی سلوک می‌دانست. مربی تربیتی بودن بودن یک وظیفه ساده نیست. یک جست‌وجوست؛ جست‌وجویی بی‌پایان برای کشف انسان‌ها، شهید عبدی این جست‌وجو را به خون خود کشیده بود. برای او، مربی بودن چیزی بیشتر از انتقال دانش بود؛ مربی بودن برایش یعنی نشان دادن راهی که هر فرد در دل خود بیابد، شکوفا شود، و به بهترین نسخه خودش تبدیل شود. او باور داشت که در دل هر نوجوان یک دنیا نهفته است، و مربی فقط باید این دنیا را ببیند و به آن شکل دهد. کار مربی یعنی به آتش کشیدن دل‌ها، نه فقط آموزش مغزها. مربی شهید محمد عبدی همیشه می‌گفت که مربی باید از جایی عمیق‌تر از ذهن به انسان‌ها نگاه کند. او می‌دانست که در هر گام، در هر کلمه، حتی در هر سکوت، باید حقیقتی را به دیگران منتقل کند. مربی بودن یعنی یادآوری این که انسان‌ها می‌توانند به چیزی بزرگتر از آنچه که فکر می‌کنند دست پیدا کنند، در هر برخورد، در هر حرکت، در هر نگاه. کتاب «همیشه مربی» که حاوی خاطرات و ناگفته هایی از سیره ی فرهنگی و تربیتی آن مربی عاشق است ، فرصتی است برای درک عمیق‌تر این فلسفه تربیتی. این کتاب فقط روایت زندگی شهید عبدی نیست؛ بلکه نقشه‌راهی است برای کسانی که می‌خواهند در مسیر مربی‌گری گام بردارند، کسانی که به دنبال چیزی فراتر از آموزش صرف هستند. «همیشه مربی»، یادآوری است که مربی بودن یک مسیر است، یک راه که هیچ‌وقت تمام نمی‌شود. رد پای این نگاه در فصل دوم کتاب، آشکارتر است. آن شهید در نامه ای به پدر بزرگوارش نوشته بود که " خدا مرا درست کرده است برای معلمی و مربی‌گری ". او با همین باور و با عشق وافر و تلاشی در خور تحسین، زندگی کوتاه اما شگفت خود را وقف بچه های مردم کرده بود. برای او دغدغه تربیت و مراقبت از بچه های مردم آن قدر حیثیتی بود که به قول خودش حاضر بود از سر شب تا صبح با نوجوانی در خیابان قدم بزند تا مبادا این بچه در خلوت خود به گناه بیفتد. این مرام او در مقام تربیت بود اما نه به این سادگی و شیرینی!  که زخم ها و طعنه ها و بی مهری ها همواره به راه بود و عاقلان علاقمند به حیات همواره زیر گوشِ این مجنونِ طریق نجات،  زمزمه ها داشتند که بابا زرنگ باش و به فکر خودت باش و کاری و شأنی و زنی و بچه ای اختیار کن و از همین دست تمنیات و حرف ها. اما خب او سرخوشانه راه خودش را می رفت و افق دیگری مد نظرش بود! سلوک جنون مندانه ی خودش را داشت و رهرو وادی عادات و روزمرگی ها نمی شد و در قواره و چارچوب عاقل ها نمی گنجید. نشانه های این جنون در کلماتِ شاگردان او در صفحات متعدد کتاب، نمایان و مشهود است. از این نکته نمی‌توان گذشت که به رغم قوت محتوا، جان دار بودنِ خاطرات، کاربردی بودنِ روش و منش اخلاقی و تربیتی محمد عبدی، سادگی و کوتاهی جملات و راحت خوانی کتاب؛ این اثر میتوانست به لحاظ دسته بندی و تدوین خاطرات و سیرِ منطقی آن، مناسب تر تدوین شود و از اندک بهم ریختگیِ ساختمان کتاب، بکاهد. شاید به خاطر تجربه ی اولِ مجیدیان، بشود با اغماض از کنار این ضعف گذشت. همیشه مربی با تمام این توصیفات، گلِ خوش بویی در گلستانِ معطر کتاب های انتشارات شهید کاظمی.

سیدعلی میرموسوی

  • حسن مجیدیان

و زمین قصه ی پرواز تو را باور کرد

سه شنبه, ۱۶ بهمن ۱۴۰۳، ۱۰:۲۵ ق.ظ

هوالشهید

رفتی و در افقی سبز به او پیوستی

و زمین قصه ی پرواز تو را باور کرد

روزی همین جا بودی!

خسته و دلشده و سودازده

کنار ما ت

منای رفتن داشتی

بال و پر به قفس می کوبیدی

گریه ها داشتی

رود راه انداخته بودی

ناله ها سر می دادی

 

دیوانگی ها می‌کردی

می سوختی

آب می شدی

زجر می کشیدی

گلویت نا نداشت

پایت زخمی بود

روحت تاب ایستایی نداشت

التماس می‌کردی

برای آنها که رفته بودند، نامه ها روانه می کردی

میگفتی که برایم جایی نگه دارید!

منت رفقای شهیدت را می کشیدی آ

ن قدر بر درِ نیمه بازِ شهادت کوفتی؛ تا در فصلی که خبری از سفر و عروج و شهادت و خون دادن نبود؛ راه یافتی!

بار یافتی

قدر یافتی

قبولت کردنت

خریدندت

بردندت

تو را خواستند

پذیرفتندت

شهید شدی

شدی شهید محمد عبدی

من اما

در حاشیه ی این جهان

کُنج زندگی

با خستگی

درست وسط تنهایی نشسته ام،

صبور، غمگین، امیدوار، خسته و ادامه دهنده

و ادامه دهنده

و ادامه دهنده

همین!

یاد میکنم غمِ تو را هنوز...

 

 

 

 

  • حسن مجیدیان

چرا محمد عبدی؟

سه شنبه, ۱۶ بهمن ۱۴۰۳، ۱۰:۲۰ ق.ظ

امروز سالگرد شهادت مربی شهید محمد عبدی است. این که از او یاد میکنم و یادآورش می شوم برای این نیست که شهید را خرج خودم کنم و از او اعتباری بگیرم و به او شناخته شوم! یاد شهید به خاطر فوق العادگی و ویژگی های ناب اوست. در سلوک او دغدغه ی بچه های مردم، گریه های بی امان، معصومیتی دوست داشتتی، شوق به رفتن و رسیدن فراوان به چشم می‌خورد. او را یاد میکنم تا یادم نرود که چه فاصله ای با او داریم. برای شهیدانه رفت، عبدی گونه زیستن را محتاجیم.

  • حسن مجیدیان

معنای مربی بودن

سه شنبه, ۱۶ بهمن ۱۴۰۳، ۱۰:۱۶ ق.ظ

مربی بودن یک وظیفه ساده نیست. یک جست‌وجوست؛ جست‌وجویی بی‌پایان برای کشف انسان‌ها، شهید عبدی این جست‌وجو را به خون خود کشیده بود. برای او، مربی بودن چیزی بیشتر از انتقال دانش بود؛ مربی بودن برایش یعنی نشان دادن راهی که هر فرد در دل خود بیابد، شکوفا شود، و به بهترین نسخه خودش تبدیل شود. او باور داشت که در دل هر نوجوان یک دنیا نهفته است، و مربی فقط باید این دنیا را ببیند و به آن شکل دهد. کار مربی یعنی به آتش کشیدن دل‌ها، نه فقط آموزش مغزها. محمد عبدی همیشه می‌گفت که مربی باید از جایی عمیق‌تر از ذهن به انسان‌ها نگاه کند. او می‌دانست که در هر گام، در هر کلمه، حتی در هر سکوت، باید حقیقتی را به دیگران منتقل کند. مربی بودن یعنی یادآوری این که انسان‌ها می‌توانند به چیزی بزرگتر از آنچه که فکر می‌کنند دست پیدا کنند، در هر برخورد، در هر حرکت، در هر نگاه. کتاب «همیشه مربی»، نوشته حسن مجیدیان، فرصتی است برای درک عمیق‌تر این فلسفه تربیتی. این کتاب فقط روایت زندگی شهید عبدی نیست؛ بلکه نقشه‌راهی است برای کسانی که می‌خواهند در مسیر مربی‌گری گام بردارند، کسانی که به دنبال چیزی فراتر از آموزش صرف هستند. «همیشه مربی»، یادآوری است که مربی بودن یک مسیر است، یک راه که هیچ‌وقت تمام نمی‌شود.

 سیدعلی فلاح میرموسوی

  • حسن مجیدیان

مرگی چنین میانه ی میدان

سه شنبه, ۱۶ بهمن ۱۴۰۳، ۱۰:۱۴ ق.ظ

تصویر صفحه ی آخر شناسنامه ی شهید محمد عبدی، اثرِ هنر و قریحه ی برادر خوبم محمدرضا کوکبی که برای آن مربی سفرکرده، کارهای بسیاری رو آفریده

  • حسن مجیدیان

کتابی برای بچه مسجدی ها

سه شنبه, ۱۶ بهمن ۱۴۰۳، ۱۰:۱۰ ق.ظ

اگر به من بگویید که یک ویژگی خاص که از شهید عبدی در یادت مانده باشد، چیست، میگویم: درد داشت و خیرخواه مردم بود! محمد عبدی متولد ۵۵ است، عاشق شهادت و بسیج و مسجد! اهل محله‌ی تهرانپارس است و از آن آدم‌هایی‌ست که فهمیده است مجاهدت واقعی، کف میدان است و در دل نوجوان‌ها! محمد عبدی از آنهایی‌ست که درد دیگران، درد او هم هست و نمیتواند یکجا بیخیال و آرام بنشیند! همین ویژگی، او را تبدیل به آدمی کرده بود که اهل حرکت و دویدن بود ... محمد، متولد ۵۵ بود و سال ۷۷، وقتی من دوسال داشتم، در درگیری با اشرار سیستان و بلوچستان به شهادت رسید. جالب است که پرانرژی بودنش و معنویتش، هرجا که بود روی بقیه هم اثر میگذاشت و باعث میشد بقیه هم بلند شوند و دو قدم جلوتر بروند...

 کتاب همیشه مربی را به همه دوستان توصیه میکنم، اگر اهل کار فرهنگی در دانشگاه و مسجد هستید، این را به شما دوبل توصیه میکنم!

 کمتر کتابی هست که اینطور صفحاتش را برگردانم داخل و علامت بزنم! حالا چرا این اینجوری شد؟ شاید چون ان شاالله باید بگذارمش توی یک سیر مطالعاتی و با یک جمعی که علاقه‌مند کار فرهنگی و تشکیلاتی هستند، دوباره بخوانمش!

 عرفان جمشیدی/ فعال فرهنگی

 

  • حسن مجیدیان

خون، براده هایی از شهر

شنبه, ۱۳ بهمن ۱۴۰۳، ۰۹:۴۲ ق.ظ

 

قبلا چند کتاب از نویسنده خوبِ سمنانی آقای مهدی رضایی معرفی کرده بودم. کتاب " خون؛ براده هایی از شهر" به نظرم آخرین اثر ایشان باشد. داستان زنی به نام ربابه که بومیِ خرمشهر نیست و از خانواده ای کولی و دوره گرد است. پدر و مادر او داستان غم انگیزی دارند که باعث شناخته شدن او در شهر شده. او کارش نگهداری و تیمار کبوتر و گاهی هم درمان سنتی این و آن است. در جریان تهاجم ارتش عراق به خرمشهر و نزدیک سقوط شهر او شبها مخفیانه به سمت عراقی ها می‌رود و همین مسئله، ظن جاسوس بودن او را تقویت می‌کند. افرادی شبانه او را تعقیب می‌کنند و متوجه می‌شوند که ربابه... این وسط ارتباطات و عشق ها و احساساتی هم مطرح است که داستان را با فراز و نشیب و با پرده گشایی از روحیات و پیچیدگی آدم ها جلو می‌برد. داستان جالبی بود و خواندنش را توصیه میکنم.

  • حسن مجیدیان