خار در چشم مولا و تیغ ماهی در گلوی ما
خار در چشمِ مولا و تیغِ ماهی در روحِ ما!
خوانده های کودکی و نوجوانی از ذهن آدم براحتی نمیرود. اشعار هم همین طور. حتی فحش و بی ادبی ها هم! یک داستانی در سن راهنمایی خواندم که همیشه در ذهن دارم. داستانِ نوجوانی مودب و مهربان به نام علی( تردید دارم البته ولی مهم نیست) که هم نسبت به پدرومادر مودب و مهربان بود و هم هوای خواهر کوچک ترش را داشت. روزی ناهار ماهی میخورند. استخوان کوچکی توی گلوی علی گیر میکند. نه پایین میرود و نه در می آید! پدر علی را آن استخوان کوچک توی گلو در می آورد. گلوش زخم میشود. غذا نمی تواند بخورد. آب هم به سختی. خُلقش تنگ میشود. اخلاقش بد. به پدرومادر بی احترامی میکند و با پرخاش و بداخلاقی خواهر کوچولویش را به گریه میاندازد. کار که بیخ پیدا میکند؛ پدر، علی را میبرد دکتر. دکتر با پنسِ کوچکی استخوانِ بدقلقِ لعنتی را بیرون میکشد و علی را راحت میکند. پدر به علی میگوید: علی دیدی که یک استخوان کوچکِ ماهی چطور تو را از این رو به آن رو کرد؟ دیدی تو این یکی دو روز چطور بی صبری کردی و با خواهرت نامهربان شدی و با ما؟؟ علی حرفی نداشت و شرمنده بود.
بعد پدر گفت اما من یک علی میشناسم که ۲۵ سال استخوان در گلو و خار در چشم داشت؛ اما صبر کرد و از کوره در نرفت و نامهربان نشد! آن علی بیشتر از ۲۵ هزار روز صبر کرد و تو یک روز هم صبر نکردی! استخوان در گلوی آن علی چه بود و تیغِ کوچک ماهی در گلوی تو کجا؟
بله این داستان غالبا در ذهنم هست و از کودکی تا به امروز با من همراه بوده. نتیجه گیری با خودتان رفقا.
اما چقدر کم و کوچک و تُرد و نازک و شکننده و لوس و کم طاقتیم که تیغ های کوچکی گلو و روح و شخصیت ما را می خراشد!
- ۰ نظر
- ۲۲ تیر ۰۴ ، ۰۸:۵۶