حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

نوشتن را دوست دارم همین!

بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حماس» ثبت شده است

پیری زودرس یا بزرگسالی زودرس؟

يكشنبه, ۳ آذر ۱۴۰۴، ۰۸:۴۹ ق.ظ

 

فکر میکنم گریزی از پیری زودرس نداریم. درد و دغدغه و گرفتاری های زندگی طوری هست که کمی زودتر از موعد پیرت کند و از طراوت بیندازدت! جوان پیری، کمی شایع شده است کم و بیش! اما آن بزرگسالیِ زودرس که جنگ و جبهه برای جوان ها و حزب الله و مقاومت و غزه برای نسل خود و خیلِ جوانانشان؛ ساختند، آن چیز باارزش و موردِ مهمی برای مطالعه‌ و جامعه شناسی است. به قول حاج سعید قاسمی که می‌گفت از بابای احمد متوسلیان پرسیدم: حاجی فرمولِ بچه شیر درست کردن چیه؟ برآمدن و قدکشیدن و بزرگسالیِ زودتر از موعد توی شهر و کلاس پیدا نمی‌شود چندان! توی وسطِ وسطِ معرکه و جنگ و یک سری آوارگی هاست! آنی که می‌خواهد زودتر بزرگ شود؛ باید جنگی بار بیاید! جنم و جگر فراهم کند... مع الاسف البته یک عده هم توی شهر به نوعی زودرس می‌شوند! با دودی و دمی و کامی و بغلی و... این اسمش بلوغِ زودرس باشد بهتر است تا بزرگسالیِ زودرس! خیلی از بچه مچه های دور و بر ما، توهم بزرگی دارند ولی بیشتر حمام لازمند!

  • حسن مجیدیان

زبان شهدا

چهارشنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۴، ۰۹:۰۳ ق.ظ

 

ای دست و زبان شهدا! هیچ زبانی

چون حنجره‌ات، داغ مرا تازه نمی‌کرد

 

علیرضا قزوه

  • حسن مجیدیان

درجه ی آخر لاتی

شنبه, ۲۸ مهر ۱۴۰۳، ۰۶:۳۶ ق.ظ

 

چندسال قبل که تلوزیون‌های صهیونیستی مارش پیروزی نواختند و خانه ویران شده یحیی را نشان دادند که تلّی از آوار بود و خبر ترور موفق او را روی پخش ویژه بردند، یحیی یک ساعت بعد به خانه ویران شده‌اش برگشت و روی مبل شکسته‌ای نشست و با لبخندی تحقیرآمیز، گوشه لب کج کرد و عکس یادگاری گرفت. من آن روز شیفته شجاعت یحیی شدم. او لاتی را تا درجه آخرش پر کرده بود. بعدها که یک عکس هالیوودی مردانه‌ هم از او منتشر شد که دست روی کلت کمری‌اش برده بود و داشت بیرونش میکشید، انگار ابرمرد خیالی ایام نوجوانی را در واقعیت دیده بودم. چقدر اسطوره‌ای بود. نمیشد حتی توی چشم‌هاش نگاه کنی. یحیی شاید کسی بود که بیشترین خبرهای جعلی درباره ترور او منتشر شد. اسرائیلی‌ها در له‌له یافتن اثری از او، بارها شایعه ترورش را مطرح می‌کردند تا بلکه از رصد واکنش‌ها، چیزی دست‌گیرشان شود. او رسما نامرئی بود. فلسطینی‌ها می‌گویند یحیی حتی سایه نداشت. می‌گویند از دیوارها می‌گذشت. تو بگو روح بود. پشت ابرمردان همیشه افسانه می‌سرایند. ابرقهرمان پسر‌های فلسطینی. شیرمرد پچ‌پچه‌های دخترکان غزه. امّید مردان و زنان جنگ‌زده. دلشان گرم بود به تونل‌های زیر پایشان که یحیی از آنجا می‌گذرد. حالا می‌گویند روح فلسطینی، ابرمرد نامرئی غزه، نه در پستوی تونل‌ها، که روی زمین شهید شده. نزدیک تانک‌های اسرائیلی. لباس رزم بر تن. خشاب بسته بر فانوسقه. چفیه بر شانه. سلاح بر کف. حالا جوان‌های فلسطینی پشت‌به‌پشت سیگار می‌سوزانند و به یک‌جا خیره می‌شوند و می‌گویند یحیی با مرگش پله آخر لاتی را هم برداشت. باز تحقیرشان کرد. که من روی زمین بودم. بین نیروهای تحت‌امرم. و نیم‌خیز، سلاح بر دوش توی پس‌کوچه‌ها می‌دویدم. شما کجایید؟ یحیی تحقیرآمیز بزرگ‌شد. تحقیرآمیز زندگی‌کرد و تحقیرآمیز رفت. ما قصه یحیی را سال‌ها برای بچه‌هایمان تعریف خواهیم کرد.

«مهدی مولایی»

  • حسن مجیدیان