گاهی اوقات در محل کار یا در جاهای دیگر میبینم که دوستانم که اهل کار فرهنگی و تربیتی و رسانه ای هستند؛ نمازِ اولِ وقت نمیخوانند. من اینجور موقع ها یادِ شهید آوینی می افتم که بی وضو پشت میز تدوین نمی نشست. فکر کنم از کسی که بی اعتنا به نماز اول وقت است، هنرمند و فرهنگی کار و مربی در نمی آید. شهید مطهری در یکی از کتاب هایش عبارتی به این مضمون دارد که اگرشما نمازخوانِ خوبی نباشی، مجاهدخوبی هم نمیشوی. بهرحال نمازِ اول وقت برای ماها به نظرم فرض و فریضه باشد و تاخیرش روا نیست. اذان ساعت ۱۲ است و نماز برخی دوستان ساعت ۱۴، حتی ۱۵ و حتی ۱۶ را هم من دیده ام
این کتاب جمع و جور را انتشارات شهید کاظمی برای امام حسن عسکری علیه السلام چاپ کرده است. بسیار کوتاه و خواندنی است. بطوری که می توان ظرف مدت نیم ساعت تمامِ کتاب را تمام کرد و لذت بُرد. داستانهای مرتبط با حضرت به قدری شوق آفرین است که آدم روی مودت و محبت حضرات علیهم السلام، حساب دیگری باز میکند. کاش هم محب ایشان باشیم و هم شیعه ی آنان. این دست کتاب ها که شیرین و کوتاه و مستند است برای هدیه به نوجوانِ دختر و پسر، تحفه ی مفید و بدردبخور و متبرکی است. قیمتی هم ندارد. برای اهل بیت علیهم السلام خرج کردن، یکی ش همین کتاب های مرتبط با آنان را گرفتن و خواندن است.
چند روز پیش به مناسبتی در محل کار، میزبان آقا محمدرضا طالقانی بودیم. احتمالا ایشان را که از پیشکسوتان کشتی و آدمی نازنین و بامرام و مشتی باشد را می شناسید. از نسل لوطی ها و پهلوان ها و بامرام ها. محافظ حضرت امام در روز ورود امام بوده و خیلی هم پای کار هیات و امام حسین ع و گره گشایی از کار خلق الله است. خدا حفظش کند. خیلی سن و سالش بالا رفته. و آثار کهولت سن در او آشکار است. اما مردی است که به قول خودش سرشلوغ ترین آدمِ بی پست و منصبِ کشور است. صبح و شب این طرف و آن طرف است. مثلا میگفت: دیروز از یزد آمدم. صبح رفتم قم. از قم آمدم پیش شما. بعدش میروم جلسه ای و غروب هم مسگرآباد هستم و فردا صبح هم .... دیدم این پیرمرد از من بیشتر می دود. من از او خسته ترم اما. با اینکه اصلا دوندگی ای ندارم. صبح میروم تهران محل کار و غروب هم بر میگردم کرج. همین زندگی ماشینیِ بی خاصیت را هر روز با این همه ادعا، تکرار میکنم و با این حال خسته تر از امثال طالقانی ها هستم. این بلا و تنبلی و زیر بار کارها نرفتن؛ از کجا به جان امثال من افتاد؟؟
در روزهای بی دل و دماغی و حجم دردی که از داستانِ فلسطین داریم؛ لابد فقط باید گریه کرد و شعری زمزمه کرد. کتاب لهجه ی شرقی عشق که سروده های آقای رضا اسماعیلی است را چند روز پیش خواندم. غزل هایی خوب و نیمایی هایی عالی. برای علاقمندان شعر، کتابِ مفیدی است. زاویه ی نگاه انسانی و ذوقی و شاعرانهای به برخی پدیده ها دارد. اما خب بهرحال در اولویت مطالعه هم نیست و شاید هم به کار خیلی از شما دوستان نیاید. بهرحال کتابِ شعرِ مغتنمی است.
چه نکته ها و لطایف بسیاری در این کتابِ خوب، هست. از عشق به نجف و مولا امیرالمومنین روحی فداه و کوچه های پر رمز و راز آن شهر دوست داشتنی و عظمت اساتید و قوت مدارس و بزرگان تا شوق و جنون نسبت به کتاب و علم و دفاع از حریم اهل بیت علیهم السلام و سلوک با همسر و بچه ها و.... کتابی که ضمن شرح حالِ آقای مرعشی نجفی، نوعی سلوک نامه و دستورالعمل ِ طی ِ طریق هم هست. بسیار کتابِ خوش خوان و کم حجم و قابل استفاده ای است. برای نوجوانان درس آموز هست. به کارِ طلبه ها می آید. فرازهای مهم زندگیِ پر برکت آیتالله مرعشی نجفی در این کتاب به روشی جذاب مرور شده است و بخشی از وصیت نامه ی ایشان هم در خلال فقرات کتاب، مذکور شده. به نظرم یکی از بهترین کارهای انتشارات شهید کاظمی همین کتاب باشد. راستی تمام این کتاب را در اوقات متروسواری خواندم.
امام(ره): اگر از موشک فرار کنم به درد رهبری این ملت نمیخورم
زمانی که سیداحمد خمینی از امام(ره) خواست به خاطر موشکبارانهای صدام، جماران را ترک کرده و به جای امنتری برود، امام گفت: «اگر بمب، پاسدارانِ اطراف منزل مرا بکشد و مرا نکشد، دیگر به درد رهبری این مردم نخواهم خورد.»
به گزارش خبرنگار حوزه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، در زمان جنگ تحمیلی، موشکهای رژیم صدام ممکن بود به هر نقطه از تهران، از جمله جماران که امام خمینی(ره) در آن سکونت داشتند، اصابت کند.
روایتی که میخوانید خاطرهای از سیداحمد خمینی است که در کتاب «یاد امام و شهدا» به قلم علی اکبری آمده:
«یک روز حدود ۷ الی ۸ بعدازظهر موشک به اطراف جماران اصابت کرد. خدمت امام رفتم و عرض کردم: «اگر یک مرتبه یکی از موشکهای ما به کاخ صدام بخورد و صدام طوری بشود، ما چه قدر خوشحال میشدیم؟ اگر موشکی به نزدیکیهای اینجا بخورد و سقف اینجا پایین بیاید و شما یک طوری بشوید چه؟»
امام جواب دادند: «والله قسم من بین خودم و آن سپاهی که در سه راه بیت است، هیچ امتیاز و فرقی قائل نیستم. اگر من کشته شوم یا او کشته شود، برایم فرقی نمیکند.»
من گفتم: «ما که میدانیم شما این گونه هستید؛ اما برای مردم فرق میکند!»
امام فرمودند: «مردم باید بدانند اگر من در یک جایی بودم که بمب، پاسدارانِ اطراف منزل مرا بکشد و مرا نکشد، دیگر به درد رهبری این مردم نخواهم خورد! من زمانی میتوانم به مردم خدمت کنم که زندگیام مثل مردم باشد. اگر مردم یا این پاسداران یا کسانی که در این محل هستند، طوریشان بشود، بگذارید به من هم بشود تا مردم بفهمند همه در کنار هم هستیم»
گفتم: «حالا تا کی میخواهید اینجا بنشینید؟»
به پیشانیشان اشاره کردند و فرمودند: «تا زمانی که ترکش موشک به اینجا بخورد.»
وای که چه عکس عجیبی است. ممکن نیست از جلو چشمم کنار برود. هیچوقت. برای همیشه بخشی از من خواهد بود. در ظاهر کنفرانس خبری وزیر بهداشت فلسطین است اما حرفها را او نمیزند. او ساکتترین است. حرفها را آنهایی میزنند که دیگر نمیتوانند تکان بخورند. از لای پارچههای سفید. پارچههای سفیدِ آغشته به خون. تریبون، این بار در اختیار شهداست. مظلومترینهای تاریخ حاضرند. اینها زندهترین کشتههای تاریخند. دارند حرف میزنند. صدایشان را می شنوید؟
تاریخ ورق دیگری خورد و روزگار از همین امشب عوض شد. ما همه در برههی مهمی هستیم؛ امشب چهرهی وحشی و درندهخوی #تمدن_غرب، از #ایالات_متحده_آمریکا و #کانادا و #اروپای_غربی تا #استرالیا که با ریاکاری و تزویر و ظاهرسازی ، و صدالبته که به ضرب و زور تبلیغات و رسانه و #دانشگاه و #اندیشکده و #ادبیات و #سینما و... آرایشی انسانی یافته بود، با #هُرم آتشی که در فلسطین افروخته شد، برملا گشت. باروت و بمبی که طی دهها سال در اروپا و آمریکا تولید شده، بر سر فلسطین، نماد انفعال همهی آنچه که غیرغرب است، و بسیاریش هم #مسلمان است، فروبارید. این روزها و امشب فقط فلسطین نبود که سوخت و خاکستر شد، انسان و انسانیت سوخت. این #شرارت_مجسم و مطلق، فقط یک چشمه از ماهیت غیرانسانی #غرب_وحشی است.
خیلی این کتاب برای من آرامش بخش و البته ناامید کننده بود. آرامش از خواندن عبارات و استدلال های محکم کتاب و این همه آیات و روایاتِ بهجا. و ناامیدکننده از این حیث که چقدر دور و بعیدیم از وادی شهادت. بچگانه و خام به مقام شهادت نگاه میکنیم. دنبال تیر و دشنه ای هستیم که کارمان را تمام کند و شهید شویم. ولی این کتاب به تو میفهماند که چقدر ساده و سطحی به مساله نگاه میکنی. در این کتاب از مراتب جهاد و شهادت به خوبی بحث شده و از کسانی نام برده که در میدان اصلی و جهاد اکبر، هر روز بارها شهید میشوند! خدا به قلم و فکر استاد فیاض بخش، برکت بدهد. این کتاب، میتواند از آن دست کتاب هایی باشد که آدم دمِ دست نگهش دارد و بارها مرورش کند.
همسایه واحد بغلی مان از جنوب آمده بود. از ده کوره های اطراف هندیجان. چشمم کف پایش اصلا شبیه دهاتی ها نبود،انگار همین الان از اتاق گریم بیرون آمده باشد.اسمش لیلی بود.من صدایش می کردم بانو سوفیا لورن.طفلک اصلا اسم سوفیا به گوشش نخورده بود.شوهرش اما سبیل مشکی پت و پهنی داشت،هر وقت می دیدمش سگرمه هایش توی هم بود. انگار طلبکار عالم و آدم باشد.البته حق داشت. از زن شانس نیاورده بود.این را مادرش گفت!همینکه پسرم از زن، بخت و اقبال نیاورده. سوفیا لورن مریض بود!درد گران داشت. سرطان ریشه دوانده بود توی شکمش. باید زودتر درش می آوردند اما پشت گوش انداخته بود.اولش چند تا خال کمرنگ روی کبدش بود بعد شده بود بلای جانش. دو سالی از هندیجان می آمد شیراز و می رفت. آخرش درمان افاقه نکرد.اسفندبود.همه داشتند خانه تکانی می کردند. سوفیا لورن شکمش آب آوره بود. دیگر شبیه سوفیا نبود! نه که خوشکل نباشدها! نه... سفیدی چشم هایش نارنجی شده بود. از بس شیمی درمانی کرده بود رنگش برگشته بود و به سیاهی می زد. شوهرش از وسط های راه کم آورده بود، وسطِ یار کشی رفته بود توی جبهه سرطان.گفته بود ندارم خرجش کنم.عصر دو سه روز مانده به عید رفتم عیادتش.خودش می دانست وقت رفتنش رسیده. مثل روزهای آخر اسفند. می گفت شوهرم رفت!مادرم جورم را می کشد.شبش یکی از مردهای فامیلشان آمد گذاشتش پشت ماشین و بردش هندیجان. سه روز بعد سوفیا لورن مُرد....من هم بهار لب به توت های توی باغچه نزدم.سال قبلش بهار که برای شیمی درمانی می آمد می رفت لب باغچه از درخت، توت می چید. کاش زودتر رفته بود و درش آورده بود..... القصه سوفیا لورن نمونه بزرگتری هم دارد. این ایام وقتی بعضی آدم ها نوستر آداموس طور می گویند مشخص بود توی جنگ اسراییل و فلسطین قربانی زن ها و بچه ها هستند.اشتباه کردند ملتشان را به کشتن دادند! یادم می افتد به قصه سوفیا لورن. وقتی عقب نشینی سران عرب را می بینم ذهنم می رود پیش مرد سبیلویی که حس و حالش،حس و حال خسارت بود و فکر می کرد شانس نیاورده و با این حال و احوالش شده بود بلای مضاعف جان بانو لورن. کاش حرف زدن مجانی نبود.دردش را یکی دیگر می کشد و تحلیلش را تماشاچی ها می کنند. بیرون کشیدن سرطان بد خیم هفتاد ساله خونریزی و درد دارد.درد را از ترس خونریزی رها نمی کنند. کارش نداشته باشی، سرطان را می گویم، آخرش آدم را می کشد.اینکه شهید آوینی می گوید قدس مظهر جراحت عالم اسلام است، طبیعتِ جراحت، درد است باید آدم مجروح را بیدار و بی تاب کند.فلسطین هفتاد و چند سال است استخوان لای زخم مانده و حکام سُست دردِ عرب پشتِ هم معاهده ی عادی سازی با اسراییل امضا می کنند و یکی مثل خالد اسلامبولی دردش را حس می کند و میگوید یا مرگ یا فلسطین و خش صدای مردانه اش چُرت جوان های عرب را پاره می کند.آزمایش امت اسلام در واپسین روز های تاریخ،قصه ی زخم عمیق فلسطین است. همان که شهید آوینی می نویسد و هیچ کس را تا به بلای کربلا نیازموده اند از دنیا نخواهند برد.تردید و تحلیل های بی حساب بلای روح آدمند. سطلهای آب معهود کلام امام خمینی، در جنگ های ترکیبی منتظر بازشدن مرزهای خاکی نمی مانند!به خدا اگر در ماجرای فلسطین کم بگذاریم قافیه را باخته ایم. خدا به دل های آن ها و ما صبر بدهد.