عصای یحیی
دوربین از بالا دارد ویرانیهای شهر را قاب میگیرد. صحنه، آخرالزمانی است؛ پر از ساختمانهای ویران و خالی از انسان. انگار دست شیطان در کار بوده تا این شهر سابقاً آباد به این حال و روز بیفتد. دوربین به سمت چپ خیز برمیدارد و از میان آوارها وارد یک واحد مسکونی ویران میشود. رؤیاهای خاک گرفته ساکنان این خانه را میشود وسط چوب و سنگ و آجرهای آوار شده بر زندگی تماشا کرد. جایی در عمق تصویر اما چیزی پیداست. درست ثانیهای قبل از اینکه چشم بیننده به عمق تصویر برسد، مشتی خاک در فضا پراکنده میشود و از پس آن خاک، شمایل یک انسان پیداست.
مردی چهره پوشیده که تیر نگاهش، دوربین دشمن را زخم میزند. نشسته روی مبلی که انگار از آخرین بقایای زندگی در این گوشه دنیاست. نوع نشستنش شباهتی به آدمهای محاصرهشده ندارد. دست مجروحش را روی دسته مبل خاکی گذاشته و سرش را جوری زاویه داده که انگار میخواهد دوربین روی پهپاد را تحقیر کند. مرد مثل یک رئیس وسط قاب میدانداری میکند. مدتی خیره میماند. دوربین هم انگار ترسیده. چند ثانیه بعد، دست سالم مرد بالا میرود و چیزی شبیه چوب، عصا یا اسلحه را پرتاب میکند سمت سلاح دشمن. مرد جان ندارد. ضربهاش کاری نیست بر پهپاد، اما تاریخ را میشکافد. معنا میسازد. جاودانه میشود.
زندگی یحیی سنوار هیچ پیرایه و اضافهای نمیخواهد. خودِ خودِ اسطوره است. زندگینامهاش بدون نیاز به بازنویسی بهترین فیلمنامه است و قصه زندگیاش بدون ویرایش، بهترین رمان. ما در روز ۲۶ مهر ۱۴۰۳ صحنهای را دیدیم که هیچ کارگردانی نمیتوانست آن را به این خوبی میزانسن دهد، قابی را تماشا کردیم که بهترین قاب آخر برای داستان زندگی یک قهرمان است. این بار حقیقت از خیال جلو افتاد. «مردی چنین میانه میدان» حالا برای ما قصهای ساخته که میتوانیم تا سالهای سال تعریفش کنیم. ما مردی را دیدیم که آرمانش آزادی بود و زندگی و برای آرمانش برخاست، طرح نوشت، نقشه کشید، به دل دشمن زد، عملیات کرد و تاآخریننفس جنگید. ما مردی را دیدیم که قصهاش رفت وسط لالایی مادرها و حکایت پدرها. از حالا دشمن باید بیشتر بترسد، چون نام تمام فرزندان جغرافیای بدون مرز مقاومت، یحییاست.
محمد صالح سلطانی