حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

نوشتن را دوست دارم همین!

بایگانی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امام زمان عج» ثبت شده است

دلنوشته شهید برای امام زمان عج

يكشنبه, ۲۸ بهمن ۱۴۰۳، ۰۸:۰۶ ق.ظ

دلنوشته ی شهید محمد عبدی راجع به صاحب الزمان روحی فداه

 

تمام عُمر دویدیم و آخر چه؟ به کجا رسیدیم؟ پی چه کسی می دویدیم و گریه میکردیم و آیا به او رسیدیم؟ خدایا همین قدر می دانم که اگر مقصد را می شناختیم و مسیر دوست را طی میکردیم، حتما به آن‌جا رسیده بودیم. سالها دنبال صاحب‌ الزمان دویدیم و گریه کردیم ولی ای خدا مرا ببخش همه اش خواب و خیال بود. در تمام این مدت مثل کودکی رفتار کردم که با مشتی اسباب بازی سرگرم شده است. چرا او را ندیدیم؟ چرا او را درک نکردیم چرا؟ چرا او را در آغوش نکشیدیم؟ حتما اشتباه کردم. آری حتما اشتباه کردم و در طی طریق گمراه گردیدم. اما شما را به خدا مرا این گونه رها نکنید. پس از عمری دوندگی نکند مثل حیوانی پست و دون مایه، جان دهم. اما عزیزم آبرویم را بخر. نگذار دیگران بفهمند. همان طور که در طول حیات آبرویم را حفظ کردی. خدایا از زندگی بیزارم. چرا مرا نمی بری؟ آخر از دست این بنده ی سراپا تقصیر تو چه کاری بر می آید، دیگر هرچه بلد بوده ام؛ کرده ام. چه می‌دانم جهاد اصغر یا اکبر. سعی خودم را کرده ام. دیگر چه باید بکنم. بیا از سرِ ما بگذر. مرا هم ببر پیش آن‌هایی که عقده دل خود را برای تو گفتند و تو آن‌ها را خریدی. مرا هم بخر و ببر. التماس میکنم....

محمد عبدی سوم رمضان ۱۳۷۷

  • حسن مجیدیان

یک تجربه

يكشنبه, ۲۸ بهمن ۱۴۰۳، ۰۸:۰۵ ق.ظ

خیلی دوست داشتم یک تجربه ای را با دوستان به اشتراک بگذارم ولی حوصله ی نوشتن طولانی ندارم. فقط میخواهم بگویم که اگر واقعا و از جان، امام زمان علیه السلام را بخواهیم شدنی است. و نشانه ها و علائم آن خواستن و لطف و محبت شان دیده می‌شود. من دو تا تجربه دارم. شاید مقبول شما نشود و محلی بهش ندهید، ولی من احساس میکنم که اگر میخواستم می‌شد. وقتی نوجوان بودم خیلی به حضرت صاحب الزمان روحی فداه فکر میکردم. خیلی کتاب می‌خواندم راجع به ایشان. هدیه ی اعمال و نوشتن نامه و مراقبت و رعایت یک سری مراقبات و خلاصه خداوکیلی فکر و ذهنم ایشان بود. هم می‌دیدم که چقدر رقیق و خوب شده ام و دنیا را نمی‌بینم و هم گشایش و مهر حضرت را احساس میکردم. حتی خوابی واضح از ایشان دیدم و یقین کردم بر من اشراف دارند. این حال و هوا برای دوران دبیرستان و قبل از دانشگاه و ایام بعد از شهادت آقا محمد عبدی بود. اما خب، وقتی سیل معاصی و عفونت ها و بی مبالاتی ها و... آمد، تمام آن داشته ها را شست و برد. بعد از آن هیچ فهمی و تقربی به آن ناحیه مقدسه نداشتم و ندارم و مثل خیلی ها در مورد ایشان غالبا حرف مفت و ادعای پوچ دارم.

تجربه ی دوم همین اخیر بود. دوستی در قم از من خواست که تلاش کنم کتابی برای حضرت رسول روحی فداه بنویسم. خب من بنا به دلایلی که نوشتنش لازم نیست؛ ایشان را از میان معصومین، ویژه دوست دارم. حضرت رسول برای من، تمامِ عشق است و همه چیز است. بعد از آن پیشنهاد شروع کردم به مطالعاتی. چیزهایی در کاغذ برای ایشان می‌نوشتم. با افرادی راجع به ایشان گفتگو کردم. شب ها داستانی را در ذهنم شکل میدادم و می بافتم و جلو می‌بردم و خوابم می برد. همان روزها، احساسِ عنایتی از ایشان داشتم و آیات و علائمی از همان توجه و اشراف. حتی شبی خواب دیدم که حضرت در یکی از جنگ هایشان به من ماموریتی دادند. آن قدر آن رویا واضح بود که حد نداشت. شبی هم من همراه ایشان از غار ثور به مدینه میرفتیم و من هیبتی عربی داشتم و شقیقه هایم هم موی سپید داشت. حالا شما میخندید لابد و می‌گویید حاجی اینها که گفتی همه اش خواب بود و قابل استناد نیست و... بله قبول! ولی خوشا خوابی که آن حضرت درش باشد تا دیگران. ولی آن احساس قلبی و حالِ معنوی را که نمی‌توان منکر شد. مگر اینکه مرا خالی بند فرض کنید! نویسنده ی کتاب " پس از بیست سال" که راجع به مولا امیرالمومنین سلام الله علیه است میگفت: آن قدر راجع به معاویه غرق تحقیق بودم که صبح گوشی ام زنگ خورد و دیدم روی صفحه نوشته شده" معاویه در حال تماس..." یعنی معاویه داشت بهش زنگ میزد

خلاصه این علامت غرق شدن طرف در یک مسأله ای بود. بگذریم خواستم بگویم که اگر کسی حقیقتا در پی حضرت باشد و فکر و ذکرش آقا باشد و تلاش کند و مراقبت کند؛ شک نکنید که این مساله در دسترس است و خودِ طرف با قلب و روحش و حتی در ظواهر زندگی اش، عنایات و اشراف حضرت را خواهد دید. من از تجربه ام گفتم. خواه بپذیرید یا نه. اما دیدم نوشتنش خالی از فایده نیست.

یا صاحب الزمان ادرکنا و اغثنا

  • حسن مجیدیان

خاطره شهادت خواهی محمدعبدی از امام زمان عج

يكشنبه, ۲۸ بهمن ۱۴۰۳، ۰۸:۰۳ ق.ظ

ایام نیمه شعبان ولادت آقا صاحب الزمان عج بود. قرار بود حرکت کنیم سمت منطقه ی سرباز در شهرستان چابهار. با فرمانده ی منطقه قرار ملاقات و جلسه داشتیم.می خواست ما را ببرد و مسیر کاروان های مواد مخدر را نشانمان بدهد. توی این منطقه با شتر مواد قاچاق می کردند. میخواستیم حال و هوای آن جا را ببینیم و طرحی بریزیم. من بودم و محمد و راننده ی جناب سرهنگ مذهبی، فرمانده ی ایرانشهر. ماشین ما چون ایراد داشت، با ماشین فرمانده و راننده اش راهی شدیم. راننده یکی از ژاندارم های قدیمی و درجه دار بود. من جلو بودم و محمد عقب نشسته بود. توی مسیر به راننده گفتم: " رادیو را روشن کن." مجریِ برنامه داشت به مناسبت ایام، شعری در وصف آقا امام زمان عج می‌خواند. دکلمه و شعر قشنگ بود. دیدم یکدفعه محمد شروع کرد گریه کردن. چفیه را انداخته بود روی صورتش و های های گریه می‌کرد. از ایرانشهر تا چابهار شاید دو ساعت، دو ساعت و نیم راه بود. این دو ساعت را همین طور یک دم داشت گریه می‌کرد. راننده هم همین طور هاج و واج مانده بود. توی این باغ ها نبود و فضای محمد را نمی دانست. هی به من می گفت:" حاجی این چرا گریه می‌کنه، چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟" گفتم:" نه؛ تو با این کاری کاری نداشته باش. رانندگی تو بکن." نزدیک مقصد کمی آرام شد. راننده ماشین را نگه داشت و رفت که فرماندهی منطقه را خبر کند. در همین فاصله برگشتم سمتش و گفتم:" بابا تو پدرِ این راننده رو درآوُردی. بنده خدا همه ش می گفت این چرا گریه می‌کنه؟" برگشت نگاهم کرد؛ چشم هایش کاسه ی خون بود. گفت:" علی؛ من می‌دونم اینجا شهید می شم. از امام زمان خواستم روزی شهید بشم که متعلق و منتسب به ایشونه. یعنی روز جمعه." ۱۶ بهمن صبح جمعه بود که شهید شد!

 

 راوی: علی احمدی، همرزم شهید کتاب همیشه مربی،انتشارات شهید کاظمی، صفحه ی ۱۶۹ و ۱۷۰

 

 

  • حسن مجیدیان

محب امام زمان روحی فداه....

چهارشنبه, ۱۹ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۰۰ ب.ظ

محب امام (عج) هستیم؟

 

ما شده در یک لحظه‌هایی از عمر ما شده باشد ما برای حضرت حجت بی‌قرار باشیم؟ 
برای رنج‌هایی که در دل او هست صدمه ببینیم؟
اصلا یک همچنین هوسی در دل ما بوده
 که با ولی خدا لحظه‌ای را باشیم. 
خلوتی داشته باشیم.
آدم یک غذای خوب یک چایی خوب
 یک برنج خوب یک مرغی کبکی آهویی 
برایش در یک فرصت‌هایی فراهم می‌شود 
در این لحظه‌هایی که این امکانات را پیدا می‌کند
 آیا این هوس هست در او که این را با ولیش بخورد؟ 
ببینید این لحظه‌ها نهفته‌ترین حالتها و شیدایی و یا طلب‌های ما را به ماها نشان می‌دهد 
آدم یک چیز خوبی را پیدا می‌کند 
به یاد بعضی از دوستانش می‌افتد 
به یاد خیلی هاشون نمی‌افتد
 این نشان می‌دهد که چقدر شیداست 
چقدر محب است
 چقدر بی‌قرار است...

 

استاد علی صفایی حایری

  • حسن مجیدیان