حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

نوشتن را دوست دارم همین!

بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جوانی» ثبت شده است

عمر من و گواهینامه ی جدیدم!

شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۸:۳۱ ق.ظ

 

دیروز گواهینامه ی جدید و تمدیدی ام رسید. سال ۸۳ که اولین بار گواهینامه ی خودرو گرفتم را یادم هست. رفتم شهرک آزمایش. صورتم کُرک و پشمی مختصر داشت! کتاب تاملی بر نهضت عاشورا هم زده بودم زیربغل.که اگر آنجا علاف شدم؛ بخوانمش. از همان موقع اهل همین مسخره بازی ها بودم. افسر که ریش و یقه و کتابم را دید؛ خنده ی بامزه ای زد و گفت حاجی برو یک! رفتم یک و دو و سه و پارک دوبل و... خلاصه قبول شدم. اسفند همان سال رفتم برای موتور. یادم هست ایام فاطمیه بود. پیراهن مشکی داشتم. کلی موتور سوارِ حرفه ای موانع را زده بودند. نوبت من که شد؛ یهو افسر با خنده ی بلند گفت: حاجی ببینم چه میکنی؟ همه چشم ها به من بود. فکر کن موتوری های اینکاره نتوانسته بودند و مالیده بودند به قندیل ها. حالا منِ جوجه بسیجیِ تابلو چه میخواستم بکنم؟ خلاصه پریدم پشت موتور با ناامیدی و با حسِّ اینکه چیزی برا از دست دادن ندارم؛ گاز موتور را گرفتم و تمام موانع را رد کردم! چه تشویق و هورایی کردند من را. احساس میکردم امت حزب الله را سربلند کرده ام از آن روزها بیش از بیست سال گذشته! عمری رفته! لابد بعضی از شما دوستان که الان این مطلب را می‌خوانید آن وقت ها در عالم ذر تشریف داشتید!!

 خلاصه قدر عمر را بدان دوستم. زود می‌گذرد و ان شاالله خوب و پُر ثمر بگذرد.

  • حسن مجیدیان

رفت و تمام شد!

دوشنبه, ۱۹ آذر ۱۴۰۳، ۱۰:۵۹ ق.ظ

 

آه! عُمر زود می‌رود و این حقیقتی است که پرده های ضخیم غفلت و روزمره گی ما را از آن مهجور و غافل کرده! وقتی در سن و سالِ این عکس بودم؛ یعنی حوالی سال ۱۳۸۱ و بیست سالگی؛ آرزوها و سوداهای بزرگی از شهادت و سربازی امام و رسیدن به تحصیلات عالیه و نویسندگی و معلمی و ساختن شخصیتی درست و درمان و...داشتم! امروز در پاییز زندگی و در دهه ی پنجم عُمر، هرچه هست فرسایش جسم و جان و خستگی و بی حاصلی و انبوهِ غم انگیزی از خاطراتِ فراموش شده و دوستانِ خاک شده و آرزوهای بربادرفته و... است! عمر زود تمام می‌شود. دهه های طلایی عمر از بیست تا چهل سالگی است. شما رفقای خوبم و دوستانِ نوجوانم، به جای نازیدن به امثال من، ماها را آیینه ی عبرتِ خود بدانید.

عمر بگذشت به بیحاصلی و بوالهوسی

ای پسر جامِ می ام دِه که به پیری برسی

 

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد

باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود.

  • حسن مجیدیان

روزگار کودکی برنگردد دریغا

يكشنبه, ۱۸ شهریور ۱۴۰۳، ۰۷:۱۷ ق.ظ

 

خیلی کارها را باید در جوانی کرد. همین که اندکی پا به سن بگذاری؛ احتیاط و ریسک ناپذیری خودش را نشان می‌دهد. بچه که بودیم؛ موقع تاب سواری از روی تاب با جرأت و جسارت می‌پریدیم و عشق مان همین بازی های خطرناک و هیجانی بود. مسیرهای طولانی را پیاده میرفتیم و ساعت ها در جنگل و کوه سیر میکردیم و حسابی آتش میسوزاندیم و با موتور حتی تا قم مقدسه میرفتیم و دنبال برنامه ی سفر به مشهد با موتورسنگین بودیم و خوابِ کم داشتیم و جنب و جوشی فرفره وار. از آن روزهای پرخطر رسیده ایم به روزهای حزم و احتیاط و ترس و بی عملی. میانسالی چیزِ خوبی نیست. خالی از هر خطر و ریسکی. وقتِ خیلی از کارها نوجوانی و جوانی است. الان می‌توانیم از روی تاب بپریم واقعا؟

  • حسن مجیدیان