حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

نوشتن را دوست دارم همین!

بایگانی

۵۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حسن مجیدیان» ثبت شده است

سمیه جان چطوری؟

دوشنبه, ۲۰ دی ۱۴۰۰، ۰۸:۲۰ ق.ظ

 

بسم الله

یک خاطره از کتاب همیشه مربی

برای سیزده آبان و تجمع دانش آموزان، نظرش این بود که بچه ها را نبریم جلوی لانه ی جاسوسی آمریکا؛ توی خود منطقه یک تجمع بگذاریم و از همه ی مدارس دعوت کنیم تا کار، نمودی داشته باشد. از آن جا که در جمع، هر کسی پیشنهاد خوب می دهد آخر سر خودش را میکنند مسئول کار، خودش افتاد دنبال دوندگی های برنامه. رفت آموزش و پرورش کلی رایزنی کرد تا مجوز دادند. قرار شد هم مدارس دخترانه و هم پسرانه اکیپ هایی بفرستند. مراسم توی ورزشگاه شهید عراقیِ فلکه ی دوم تهرانپارس بود. چون امکاناتمان کم بود رفته بود از اداره خدمات پرسنلی سپاه، محل کار پدرش، یک سری بیسیم آورده بود. از این بیسیمهای پی آر سی و بیسیم های کوچک دستی که بُرد زیادی نداشتند. گروه های دانش آموزی از چهار راه سیدالشهداء، فلکه ی دوم و سوم تهرانپارس به سمت ورزشگاه راه پیمایی داشتند تا منطقه متوجه شود که امروز سیزده آبان است! کارها که سر و سامان گرفته بود، خودش تنهایی پای بیسیم ها، وضعیت حضور گروه ها را بررسی و کارها هماهنگ می کرد. برای برادرها کد گذاشته بود. مثلاً هادی. اسم کد خواهرها هم سمیه بود. چون عادت داشت که همه را با جانم و گُلم خطاب کند، پای بیسیم میگفت: "هادی جان! به گوشی؟ وضعیت خوبه؟ مشکلی نیست؟". بعد پیج میکرد که: "سمیه جان! به گوشی؟". از سمت خواهرها جواب نمیآمد. دائم تکرار میکرد: "سمیه جان! سمیه جان! محمدم!" اما خواهرها جواب نمی دادند. بچه ها دور و بَرش می خندیدند اما خودش اصلاً متوجه نبود. یکی از بچه ها آمد کنارش گفت: "بابا ممد! خواهرها یا سمیه خانوم هستند یا سمیه ی خالی. این جان گفتنت برای چیه؟!" تا فهمید چه سوتی ای داده، از خجالت بیسیم را ول کرد و رفت یک گوشه! تا مدتها بعد از رزمایش، این داستان سوژه ی بچه ها بود. تا می دیدیمش میگ فتیم: "سمیه جان! سمیه جان! چطوری؟ خوبی؟".

  • حسن مجیدیان

یک گوشه از " همیشه مربی"

يكشنبه, ۱۹ دی ۱۴۰۰، ۱۰:۴۵ ق.ظ

هوالشاهد

نمیدانم " کتاب همیشه مربی" را که برای شهید محمد عبدی کار کردیم را دیدید یا نه؟ ان شاالله قرار است برود چاپ دوم . طرح جلدش هم عوض شده. گفتم گوشه هایی از کتاب را گاهی این جا برایتان بگذارم. شاید پسندتان شد.

 

شیطنتهای شیرینی داشت. تو ماموریتهای بسیج و ایست و بازرسی ها، ازش شیرین کاری هایی سر میزد که فقط از دست خودش بر می آمد! تو یکی از ایست و بازرسی ها با خودش ماشین آورده بود. روی سقفش هم چراغ گردان پلیس گذاشته بود. منتها ماشینش یک قطره بنزین هم نداشت. فقط آژیر داشت! حین کار، یک متهم گرفتیم و سپردیمش به محمد. متهم با ماشینش کناری ایستاده بود و بازجویی میشد. یک ربع، بیست دقیقه بعد یک ماشینی آمد و با سرعت یکی دو تا از موانع را زد و رفت! تیر هوایی زدیم و داد و بیداد کردیم، اما گازش را گرفت و در رفت! سریع پرید پشت ماشینش و با بچه ها افتادند دنبال فراری. رفتند و موفق شدند مورد را کَت بسته بیاورند. بهش گفتم: "قالتاق! تو که بنزین نداشتی! پَ چه جوری ماشینت راه افتاد و رفت؟". گفت: "آقا جواد! راستش رو بخوای با این متهمی که این بغل وایستاده بود رفیق شدم و از ماشینش بنزین کشیدم و ریختم تو باک خودم! این شد که رفتیم دنبال طرف!".

 

 

 

  • حسن مجیدیان

معشوق حاج قاسم بود احمد...

يكشنبه, ۱۹ دی ۱۴۰۰، ۰۷:۵۸ ق.ظ

هوالشاهد

اگر به انقلاب و امام و شهدا علاقه داریم، نمی توانیم از کنار نام " احمد کاظمی" به راحتی بگذریم. این معشوق حاج قاسم. در شهید احمد کاظمی کشش و جذبه ای هست که مرا ندیده و نشنیده به سوی او می کشاند. دوستش دارم و گاهی یادش می کنم. و امید دارم که در روزگار درد و ملال و خستگی و واماندگی نگاهی کند و دستی بگیرد و حالی بیاورد و.. این روزها سالگرد شهادت او و همراهانش است.

این عکس ها هم اینجا یادگار بماند ان شالله....

 

  • حسن مجیدیان

یار شهید

شنبه, ۱۸ دی ۱۴۰۰، ۰۳:۴۰ ب.ظ

هوالشاهد

این نرم افزارهایی که به چهره وضوح میدن، چیز بدی نیستند ظاهرا که عکس شهید عبدی رو که تقریبا برای 25 سال پیش بوده، این طوری تحویل ما دادن. ما که دوست داریم شهدا رو . با عکسشون کیف میکنیم. اونام ای کاش این طور باشند...

  • حسن مجیدیان

رمان جمجمه ات را قرض بده برادر...

شنبه, ۱۸ دی ۱۴۰۰، ۰۱:۳۱ ب.ظ

بسم الله

شب ها چند صفحه از این کتاب خواندنی را می خوانم و لذت می برم.شهرستان ادب کارهایش عموما با دقت و سلیقه است. این کار یکی از آن خوب هاست. ان شاالله که بخوانید و لذت ببرید.

  • حسن مجیدیان

کتاب خال سیاه عربی

شنبه, ۱۸ دی ۱۴۰۰، ۰۸:۲۵ ق.ظ

بسم الله

مدتی کتاب حامد عسگری را در قفسه ی کتاب ها داشتم.شنیده بودم ارزش خواندن را دارد این سفرنامه ی حج.5، 6 ساعته خواندمش. خوب بود. جذاب بود. بامزه بود. ارزش خواندن را داشت.شما هم اگر بخوانید ضرر نکرده اید.

 

  • حسن مجیدیان

امیدی به این آدم نیست!

دوشنبه, ۱۳ دی ۱۴۰۰، ۱۰:۳۱ ق.ظ

بسم الله
این مطلب را که مینویسم فخر و مباهات ندارد. نیمه شب 13 دی 98، شهر مرزی مهران بودم. بیدار بودم و پای رسانه. شاید از اولین نفرها بودم که ساعت 2 از رفیق عزیز جنوبی ام و او هم از دوستان عراقیِ  اهل بصره اش، خبر حاج قاسم را شنیدم.  بُهت و حیرت و سکوت و بعد هم سیلِ جاری اشک ها از مخزن چشم ها و خشم و خروش و...
تا صبح و تا طلوع آفتاب، در کوچه های مهران که بوی کربلا و اربعین می داد، راه رفتم و گریه کردم. تصور من بعد از این خونِ عظیم و مرگِ سترگ، حرکتی و جریانی و کاری و آدمیتی بود و... حالا دو سال گذشته و...
خواستم این را به خودم یادآور شوم،  «کسی که با خون حاج قاسم بیدار نشود و به راه نیفتد، به او چندان امیدی نیست!»
همین!

  • حسن مجیدیان

کتاب "حاج قاسمی که من میشناسم"

شنبه, ۱۱ دی ۱۴۰۰، ۰۵:۲۱ ب.ظ

هوالشاهد

از این کتاب، امروز رهبر انقلاب خاطره ای را همراه با بغض تعریف کردند. خواندنی است حتما. از انتشارات خط مقدم.

معرفی کتاب

سال 61 در حمدیه‌ی اهواز، شروع دوستی رقم خورد. قاسم سلیمانی، فرمانده تیپ ثارالله، سخنران بود و علی شیرازی، روحانی گردان شهید باهنر، شنونده. همانجا عشق حاج‌قاسم به دلش نشست. فروردین 65 دوستی شکل همکاری به خود گرفت و حاج‌قاسم، مسئولیت تبلیغات لشکر را به علی‌شیرازی سپرد. پس از جنگ همراهی ادامه داشت تا اینکه در سال 1390 به خواست سردار سلیمانی، علی‌شیرازی مسئول نمایندگی ولی‌فقیه در نیروی قدس شد و هشت‌سال از پرفراز و نشیب‌ترین روزهای جبهه مقاومت را با حاج‌قاسم همراه ماند. حجت‌الاسلام و‌المسلمین علی شیرازی در «حاج قاسمی که من می‌شناسم» خاطرات نزدیک به چهل سال رفاقت با شهید حاج‌قاسم سلیمانی را بازگو کرده است.

 

  • حسن مجیدیان

گمشده ی قاسم...

شنبه, ۱۱ دی ۱۴۰۰، ۰۱:۰۰ ب.ظ

هوالشاهد

من فکر میکنم که این سند گویای کرامت و جنون و شیدایی و مرگ آگاهی قاسم سلیمانی است. آن قدر گویا که حرف اضافه ی دیگری ندارم

  • حسن مجیدیان

شهید معنای زندگی است...

شنبه, ۱۱ دی ۱۴۰۰، ۰۷:۵۸ ق.ظ

بسم الله

هر چه زندگی و طراوت است نزد شهداست. معنای زندگی و نو بودن هم ایشانند. ولی امثال من هرچه از عمر و سن شان بگذرد رو به نیستی و زوال هستند. دیروز 39 سالگی را رد کردم.یعنی پشت دروازه ی اربعین عمرم ایستاده ام. 40 سالگی موقف پختگی و تکامل و داشته هاست . و اگر نباشد پختگی و جاافتادگی، امیدی به بقیه ی عمر نیست. مگر خدا رحم کند و دستی بگیرد و راهی بسازد و جریانی تازه و زنده بیاورد. ناامید نیستم...

 

عمر بگذشت به بیحاصلی و بوالهوسی

ای پسر جام می ام ده که به پیری برسی

  • حسن مجیدیان