حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

نوشتن را دوست دارم همین!

بایگانی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سالگرد شهادت شهید عبدی» ثبت شده است

درباره ی مربی شهید محمد عبدی

دوشنبه, ۱۶ بهمن ۱۴۰۲، ۱۲:۱۹ ب.ظ

به بهانه ی سالگرد شهادت شهید محمد عبدی

آنها که دغدغه ی "بچه های مردم" را دارند، محمد عبدی را خوب می‌شناسند. محمدعبدی، مربی و معلم و برادر و  دلسوز نوجوان و جوان بود. عمر کوتاه و پر مخاطره ی او بر سر تربیت نسلی گذشت که قرار است در آینده بسیار نزدیک، علمدار عرصه فرهنگ و تربیت این انقلاب باشند. و البته امروز، شاگردان او در عرصه های مختلف اجرایی و علمی و تربیتی به لطف خدا خوب می درخشند.

او و هم نسلان و همقطاران فهیمش، بعد از رحلت امام راحل ره و با آغاز دهه ۷۰ و خوابیدن شور و حال جنگ،  و رخ نمودن زندگی جدید مردم در سایه ی دولت سازندگی ،به اقتضاء و  ضرورت آن دهه و آن سالها، در سنگر فرهنگ و تربیت مشغول مجاهدت و فعالیت شدند. شب و روزشان و جوانی و سرمایه و استعداد و آینده شان را به این مسیر آوردند و کار کردند. در این میان محمدعبدی اما چیز دیگری بود! او با آتش درون، پیوسته در مخاطره سوختن و در سودای رفتن بود. و عاقبت سوخت و رفت.

آن مربی جوان و بسیجی عاشق و معلم دلسوز به همراه همرزمانش، خوب دریافته بود که بهترین کارها، کادرسازی برای آینده انقلاب و حفظ و صیانت بچه های مردم از خطرات و گمراهی های زمانه است.برای محمد عبدی، هم زمان با شروع دوره تحصیلش در مقطع دبیرستان، دغدغه و انگیزه های عالی در زمینه تشکیل پایگاه فرهنگی تربیتی برای نوجوانان و طرح مسایل اجتماعی و دینی و گسترش فرهنگ انقلاب اسلامی و یادآوری مسایل مربوط به دفاع مقدس  بویژه شهدا و روش و منش آنها و غیره شکل تازه و جدی به خود گرفت و این فعالیتها در سالهای آخر دبیرستان به اوج خود رسید و تا هنگامه شهادتش با قوت ادامه داشت.

محمد خوب دریافته بود که پس از فراغت از روزگار جنگ، مسایل فرهنگی و هجوم بی امان ضدفرهنگی دشمن از راه خواهد رسید و این نسل درگیر مسایلی خواهد شد که جواب میخواهد. ایده می‌خواهد. حرف نو میخواهد. یاری در کنار خود می خواهد.

او با همین فهم و نگرش، سنگر معلمی را انتخاب کرد و شد "مربی بچه های مردم". مدرسه و مسجد و پایگاه بسیج، هیأت نوجوانان،  شد میدان عملیات فرهنگی، تربیتی و پروشی او. او به خوبی دریافته بود که رفتار و اندیشه یک مربی برای این نسل نوخاسته، چراغ راه و پای رفتن خواهد بود. و همین طور هم شد. جاذبه های رفتاری و اخلاقی و روحی محمدعبدی(که سخت مراقب خودش بود) در نزد نوجوانان از او یک معلم آگاه و توانمند و قابل اعتماد ساخته بود. او نه فقط یک معلم دلسوز که الحق یک بسیجی فهیم و تکلیف گرا و یک مشاورِ همدلِ قابل اتکاء برای نوجوانان ِ بی پناهِ آن دوره بود.

محمدعبدی محصول انقلاب اسلامی بود. امام را عاشقانه دوست داشت و افتخارش این بود که در کودکی و در جماران، امام دست روی سر او کشیده بود. برادر و یاور و مساعد و معاضد و رفیق روزهای سخت بود.برای رفقایش جان می داد. برای بسیج خودش را می کشت.بی اندازه با محبت و باظرفیت بود و اغراق نیست که بگویم خدای محبت و مهربانی بود. از کار خسته نمیشد و روی خستگی را کم کرده بود. می گفت که کار برای خدا خستگی ندارد. در میان همه ی فنون و تخصص ها او  متخصص کار برای خدا بود. آن جا که همه از پا می افتادند تازه جان میگرفت و بار مشکلات را به دوش می کشید.هر جا که او بود حال بود و صفا بود و نشاط برقرار بود و سرانجام و نتیجه هم ، حاصل بود. آقای عبدی مرکز ثقل کارها و نقطه ی تعادل فعالیت ها بود.

شب و روزش کار برای انقلاب بود. جثه ی نحیف اما جان پرشور و پر دردی داشت. وجودش تحرک و پیش روی بود. عاشق شهدا و دیوانه شهادت بود. بی تاب بود که زودتر برود. به هر دری میزد تا از قفس دنیا رهایش کنند. کارش التماس به شهدا بود. ناله میکرد و نامه می نوشت و با آنها با رفقای شهیدش قهر و آشتی داشت.دوکوهه و شلمچه و فکه و سه راهی شهادت برای او تکه ای از بهشت و مأمن یاوران صدیق مهدی(عج) بود. انس او با دوکوهه را از رفقایی باید پرسید که صبح علی الطلوع در محوطه صبحگاه  او را دیده بودند که به تنهایی نشسته بود و گریه میکرد و سینه میزد.عجیب بود گریه های بی نظیر او. چشمه جاری اشک های ناب او تا دم رفتن، جریان و جوشش داشت.مخزن چشمایش همیشه پر بود از باران بهاری. مرا ببخشید و از من نرنجید اما حوصله کنید این جا را کمی تفصیل بدهم. او تماما گریه بود. همه ی موجودیت و زیست او اشک هایش بود. او در تنهایی گریه می کرد. در جمع گریه می کرد. در سرخه حصار گریه میکرد. در بهشت زهرا گریه می کرد. در معراج شهدا گریه میکرد. در گوهرشاد بلندبلند گریه میکرد. در جماران های های اشک می ریخت.  در شب های بارانی دوکوهه  با گریه می بارید. از ایرانشهر تا چابهار در مسیر مأموریت گریه میکرد.در میان خنده ها به گریه می افتاد. پشت موتور گریه میکرد. در گرفتاری بچه‌ ها و دانش آموزان گریه می کرد. کارنامه ی تجدیدی بچه های حلقه اش را که میدید گریه میکرد. سر روی شانه ی مهربان مادرش میگذاشت و گریه میکرد. در نامه هایش گریه میکرد . وقتی متوجه عیوبش می شد، پناه به گریه می برد. و عجیب اینکه با نیلوفرانه ی علیرضا افتخاری خواننده ی محبوب آن ها سالها گریه میکرد و حتی وقتی چفیه ای که یادگار شهدا بود را بر سر دختر ضعیف الحجابی می دید، شب را تا صبح با گریه سر میکرد.

بگذریم که من و ما را طاقت، آن همه نیست که در اقیانوس بی کرانِ گریه های بی امانِ او تاب بیاوریم و همراه شویم! 
خیلی از هیأتی های آن سالها، او را با گریه ها و ضجه هایش می شناختند.ناله های او برای اهل بیت(ع) در مجالس عزای آنها فراموش نمی‌شود. از آن گریه کن های قهار هیئتی بود که هق هق او موج به گریه های هیات و شور به جان مداح می انداخت.

عشق عجیب او به مادر شهدا را ماها نمی فهمیدیم. حتی آرزوی شهادتش مثل حضرت زهرا س را هم درک نکردیم تا روزی که پیکرش را آوردند و سینه و پهلویش را دیدیم. همواره به مادرش میگفت:مامان دعا کن مثل حضرت زهرا شهید بشم.

برای او دغدغه تربیت و مراقبت از بچه های مردم آن قدر حیثیتی بود که به قول خودش حاضر بود از سر شب تا صبح با نوجوانی در خیابان قدم بزند تا مبادا این بچه در خلوت خود به گناه بیفتد. این مرام او در مقام تربیت بود اما نه این سادگی و شیرینی!  که زخم ها و طعنه ها و بی مهری ها همواره به راه بود و عاقلان علاقمند به حیات همواره زیر گوشِ این مجنونِ طریق نجات،  زمزمه ها داشتند که بابا زرنگ باش و به فکر خودت باش و کاری و شأنی و زنی و بچه ای و از همین دست تمنیات و حرف ها. اما خب او سرخوشانه راه خودش را می رفت و افق دیگری مد نظرش بود! سلوک جنون مندانه ی خودش را داشت. مردی که با افق های دوردست نسبت و آشنایی داشت، با این حرف ها، رهرو وادی عادات و روزمرگی ها نمی شد و در قواره و چارچوب عاقل ها نمی گنجید. برای پدرش نوشته بود که: بابا اصرار نکن من بروم سپاه. خداوند مرا آفریده است برای معلمی و مربی گری...

در سلوک او، دغدغه ی بچه های مردم، گریه های بی امان، معصومیتی دوست داشتنی، شوق به رفتن و رسیدن و... فراوان به چشم می خورد.  آن جوانِ یگانه ی دورانِ ما جریان مبارک و زنده ای است از تربیت و رشد و سازندگی. 

آری بی نظیر بود این آقای آقامحمد عبدی. و الحق که بعد از او، من همانندش را ندیدم.

خون پاک او، سرآغازی شد برای بسیاری از رویش ها و فعالیت ها.خیلی ها بعد از شهادت او، با همان سبک و سیاق، روش تربیتی او را در کانونها و هیئات دانش آموزی دنبال کردند. کم نیستند کسانی که او را میشناسند و دلبسته ی او و راهِ مبارک او هستند. علی خلیلی عزیز ما نیز یکی از آنها بود.

محمدعبدی پس از عمری التماس به خدا، در صبح روز جمعه  ۱۶بهمن۱۳۷۷، در شهر ایرانشهر سیستان در دشت سمسور به شهادت رسید.اما خدا شاهد است که نام و راه و رسم و مرامش هنوز هم زنده است.هنوز هم آدم می سازد. هنوز هم سرباز انقلاب و مربی بچه ها و علمدار فعالیتهای فرهنگی و تربیتی است. او هنوز هم مربی ماست. او همیشه مربی است.

 

 

  • حسن مجیدیان

شهیدی که زبان نسل z را بلد بود!

يكشنبه, ۱۶ بهمن ۱۴۰۱، ۰۹:۲۰ ق.ظ

شهیدی که زبان نسل Z را بلد بود!

«همیشه مربی» برای بار دوم به کتابفروشی‌ها آمد

این روزها که بازار فیلم و الگوهای یک بار مصرف هالیوودی داغ است، سر زدن به کتاب آن هم از آدمی به ماندگاری شهید محمد عبدی خالی از لطف نیست.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - شما امروز را نبینید که هزار جور اسم برایشان پیدا کرده اند، نسلz ، دهه هشتادی و نودی‌ها، نوجوان پلاس، نسل نو و...یک زمانی این نسل نامرئی‌تر بودند و محمد عبدی مربی همین نسل نامرئی پر انگیزه بود.

کتاب، کتاب عجیبی است، اصلا کتاب‌ها عجیبند، پل می زنند بین زمان و مکان و مثل یک دروازه راهی می‌شوند برای ‌بردنت به یک آسمان دیگر، یک حال و هوای دیگر، یک دنیای دیگر، این کتاب اما عجیب تر است، داستان این شهید مربوط به جنگ های سخت نیست، شهید قصه‌ی ما اوایل جنگ نرم بود که خونش ریخت روی زمین، شاید گلوله جنگی خورده باشد اما زندگی اش را که ببینی بیشتر غصه خورده بود و دلش برای بچه های مردم سوخته بود، عجیب بود دلسوزی اش، خیلی عجیب بود بی قراری اش، عبدی فقط دوسه تا گلوله نخورد، تن و بدنش را که نگاه می کردی، پر پر بود از گلوله‌های طعنه و زخم زبان و ... که ول کن این نسل بیخودی را و بیخود برای خودت و پشت سر خودت حرف نتراش، مثل بقیه باش، عادی باش، بیخیال باش، اصلا این ها بچه های مردمند، به تو چه؟

شهیدی که زبان نسل Z را بلد بود!

کتاب همیشه مربی یک کارگاه کامل تربیتی است، همیشه مربی فقط از یک شهید حرف نمی‌زند، از یک تفکر می‌گوید، از یک جریان مبارک که دلش به حال بچه‌های مردم ‌سوخته و هنوز به من چه گفتن یادنگرفته است!

کتاب پر است از جمله‌های کوتاه و روان، کوتاه اما پیوسته، طوری که وقتی صفحات را ورق می زنی ، پرت می‌شوی وسط خاطرات شهید و مدام توی ذهنت از خاطره هاش تصویر می‌سازی، خوبی کوتاهی جملات این است که می‌توانی هر ازگاهی که سقف آسمان برایت کوچک شد و سرت را روی زانو گذاشتی تا از دردهای زمینی گلایه کنی، کتاب را ورق بزنی و هر چند صفحه که دلت خواست، طعم زندگی و زنده بودن بچشی و نگران نباشی که اگر این بخش را نخواندم بخش بعد را نمی‌فهمم! اصلا هرجای کتاب را که باز کنی، یک نفر دارد برایت از زندگی این شهید قصه می‌گوید.

این روزها که بازار فیلم و الگوهای یک بار مصرف هالیوودی داغ است، سر زدن به کتاب آن هم از آدمی به ماندگاری شهید محمد عبدی خالی از لطف نیست.
خون حرکت می‌آورد و خون شهید می‌جوشد و نسل ها را تکان می‌دهد، حالا شما حساب کن شهیدی که کارش تربیت بوده و مربی گری، کسی که می‌گوید خدا من را آفریده برای معلمی ومربی گری، خون اش چه شاهکاری می‌کند با دل انسان ها؟

کتاب سه فصل دارد ولی فصل دومش که در مورد مربی گری شهید بود، از فصل های دیگرش شگفت انگیزتر بود، حتی از فصل سوم که شهادتش بود، محمد عبدی شهید بود که شهید شد، شهیدی که بین ما بود و مثل ما راه می رفت، حرف می زد، غذا می‌خورد، اما مثل خودش مدام غصه‌ی بچه‌های مردم را می‌خورد و اشک می ریخت... گریه نمی‌کردها اما اشک می ریخت...

راهی که آن روز شهید عبدی ها شروع کردند امروز خیلی ها دارند ادامه می‌دهند و همین طلبه‌ی شهید «آرمان عزیز» یکی از این آدم ها بود و حالا تو میبینی که محمد عبدی رفت اما هنوز ادامه دارد...

*سیدعلی فلاح میرموسوی

  • حسن مجیدیان

همیشه مربی در طاقچه

يكشنبه, ۱۶ بهمن ۱۴۰۱، ۰۸:۲۸ ق.ظ

 

بسم الله

امروز سالگرد شهادت مربی شهید محمد عبدی است. در مورد شهید عزیز و کتاب او برایتان قبلا نوشته ام. به مناسبت این روز کتاب همیشه مربی را در طاقچه ببینید.

  • حسن مجیدیان

سالگرد شهید محمد عبدی

چهارشنبه, ۱۳ بهمن ۱۴۰۰، ۰۲:۵۴ ب.ظ

  • حسن مجیدیان

یادی از مربی شهید محمد عبدی

شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۳:۵۳ ب.ظ

یادی از شهید عرصه فرهنگ و تربیت شهید محمد عبدی در ۲۲مین سالگرد شهادتش؛

بار دیگر مردی که دوست‌دارمش

شهید محمد عبدی - کراپ‌شده

در تمام این سالها ضرورت پرداختن به زندگی او و جمع آوری خاطراتش دغدغه ی شاگردان او بوده. این مهم به لطف الهی در یکی دو سال گذشته منجر به تولید کتاب  «همیشه مربی» شد.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، حسن مجیدیان از شاگردان شهید محمد عبدی در سالگرد این دلاورمرد، متنی را در اختیار مشرق قرار داد...

محمد عبدی را آنها که دغدغه "بچه های مردم" را دارند، خوب می‌شناسند. محمدعبدی، مربی و معلم و دلسوز نوجوان و جوان بود. عمر کوتاه و پر مخاطره ی او بر سر تربیت نسلی گذشت که قرار است در آینده بسیار نزدیک، علمدار عرصه فرهنگ و تربیت این انقلاب باشند.

بار دیگر مردی که دوست‌دارمش

او و هم نسلان و همقطارانش فهیمش بعد از رحلت امام راحل ره و با آغاز دهه ۷۰ و خوابیدن شور و حال جنگ، به اقتضای ضرورت آن دهه و آن سالها، در سنگر فرهنگ مشغول مجاهدت و فعالیت شدند. شب و روزشان و جوانی و سرمایه و استعداد و آینده شان را به این مسیر آوردند و کار کردند. در این میان محمدعبدی اما چیز دیگری بود! او با آتش درون، پیوسته در مخاطره سوختن و در سودای رفتن بود. و عاقبت سوخت و رفت.

آن مربی جوان و بسیجی عاشق و معلم دلسوز به همراه همرزمانش، خوب دریافته بود که بهترین کارها، کادرسازی برای آینده انقلاب و حفظ و صیانت بچه های مردم از خطرات و گمراهی های زمانه است.برای محمد عبدی، هم زمان با شروع دوره تحصیلش در مقطع دبیرستان، دغدغه و انگیزه های عالی در زمینه تشکیل پایگاه فرهنگی تربیتی برای نوجوانان و طرح مسایل اجتماعی و دینی و گسترش فرهنگ انقلاب اسلامی و یادآوری مسایل مربوط به دفاع مقدس و بویژه شهدا و روش و منش آنها و... شکل تازه و جدی به خود گرفت و این فعالیتها در سالهای آخر دبیرستان به اوج خود رسید و تا هنگامه شهادتش با قوت ادامه داشت.

بار دیگر مردی که دوست‌دارمش

محمد خوب دریافته بود که پس از فراغت از روزگار جنگ، مسایل فرهنگی و هجوم بی امان فرهنگی دشمن از راه خواهد رسید و این نسل درگیر مسایلی خواهد شد که جواب میخواهد. ایده می‌خواهد. حرف نو میخواهد و... .

او با همین فهم و نگرش، سنگر معلمی را انتخاب کرد و شد "مربی بچه های مردم". مدرسه و مسجد و پایگاه بسیج شد میدان عملیات فرهنگی، تربیتی و پروشی او. او به خوبی دریافته بود که رفتار و اندیشه یک مربی برای این نسل نوخاسته، چراغ راه و پای رفتن خواهد بود. و همین طور هم شد. جاذبه های رفتاری و اخلاقی و روحی محمدعبدی، در نزد نوجوانان از او یک معلم آگاه و توانمند و قابل اعتماد ساخته بود. او نه فقط یک معلم دلسوز که الحق یک بسیجی فهیم و تکلیف گرا و یک مشاور و همدل قابل اتکاء برای نوجوانان بود.

بار دیگر مردی که دوست‌دارمش

محمدعبدی محصول انقلاب اسلامی بود. امام را عاشقانه دوست داشت و افتخارش این بود که در کودکی و در جماران، امام دست روی سر او کشیده بود.برادر و یاور و معاضد و رفیق روزهای سخت بود.برای رفقایش جان می داد. برای بسیج خودش را می کشت.بی اندازه با محبت و باظرفیت بود و اغراق نیست که بگویم خدای محبت و مهربانی بود. از کار خسته نمیشد و روی خستگی را کم کرده بود. می گفت که کار برای خدا خستگی ندارد. متخصص کار برای خدا بود. آن جا که همه از پا می افتادند تازه جان میگرفت و بار مشکلات را به دوش می کشید. هرجا که او بود، نشاط بود.حال بود.سرانجام و نتیجه، حاصل بود. مرکز ثقل کارها و نقطه ی تعادل فعالیت ها بود.

شب و روزش کار برای انقلاب بود. جثه ی نحیف اما جان پرشور و پر دردی داشت. وجودش تحرک و پیش روی بود. عاشق شهدا و دیوانه شهادت بود. بی تاب بود که زود برود. به هر دری میزد تا از قفس دنیا رهایش کنند.دوکوهه و شلمچه و فکه و سه راهی شهادت برای او تکه ای از بهشت و مأمن یاوران صدیق مهدی(عج) بود. انس او با دوکوهه را از رفقایی باید پرسید که صبح علی الطلوع دوکوهه او را دیده بودند که به تنهایی نشسته بود و گریه میکرد و سینه میزد.عجیب بود گریه های بی نظیر او. چشمه جاری اشک های ناب او تا دم رفتن، جریان و جوشش داشت.مخزن چشمایش همیشه پر بود از باران بهاری. خیلی از هیأتی های آن سالها، او را با گریه ها و ضجه هایش می شناختند.ناله های او برای اهل بیت(ع) در مجالس عزای آنها فراموش نمی‌شود.

بار دیگر مردی که دوست‌دارمش

عشق عجیب او به مادر شهدا را ماها نمی فهمیدیم. حتی آرزوی شهادتش مثل حضرت زهرا س را هم درک نکردیم تا روزی که پیکرش را آوردند و سینه و پهلویش را دیدیم.

برای او دغدغه تربیت و مراقبت از بچه های مردم آن قدر حیثیتی بود که به قول خودش حاضر بود از سر شب تا صبح با نوجوانی در خیابان قدم بزند تا مبادا این بچه در خلوت خود به گناه بیفتد.

در سلوک او، دغدغه ی بچه های مردم، گریه های بی امان، معصومیتی دوست داشتنی، شوق به رفتن و رسیدن و... فراوان به چشم می خورد. 

آری بی نظیر بود این آقاعبدی. و الحق که بعد از او، من همانندش را ندیدم.

بار دیگر مردی که دوست‌دارمش

خون پاک او، سرآغازی شد برای بسیاری از رویش ها و فعالیت ها.خیلی ها بعد از شهادت او، با همان سبک و سیاق، روش تربیتی او را در کانونها و هیئات دانش آموزی دنبال کردند. کم نیستند کسانی که او را میشناسند و دلبسته ی او و راهِ مبارک او هستند.

محمدعبدی پس از عمری التماس به خدا، در ۱۶بهمن۱۳۷۷، در شهر ایرانشهر سیستان به شهادت رسید.اما خدا شاهد است که نام و راه و رسم و مرامش هنوز هم زنده است.هنوز هم آدم می سازد. هنوز هم سرباز انقلاب و مربی بچه ها و علمدار فعالیتهای فرهنگی و تربیتی است.

بار دیگر مردی که دوست‌دارمش

در تمام این سالها ضرورت پرداختن به زندگی او و جمع آوری خاطراتش دغدغه ی شاگردان او بوده. این مهم به لطف الهی در یکی دو سال گذشته منجر به تولید کتاب  «همیشه مربی» شد. از آنجا که هنوز یاد و نام او و روش ها و توصیه های او در فضای تربیتی در بین دوستان و شاگردان او زنده است، بخش اعظم  کتاب را خاطرات تربیتی و سر و کله زدن های او با بچه های نوجوان تشکیل میدهد. همچنین به فعالیت‌ها و دوندگی ها او در مسجد و پایگاه بسیج و مدرسه و حال و هوای این شهید عزیز در ماهها و روزهای پایانی زندگی او و حضور و ماموریتش در استان سیستان و بلوچستان پرداخته شده است.

بار دیگر مردی که دوست‌دارمش

کتاب همیشه مربی در سه فصل  «خدا کند همیشه جا برای دویدن باشد»،  «خداوند مرا آفریده است برای معلمی و مربی گری» و  «من مثل حضرت زهرا(س) شهید میشوم» با بهره گیری از خاطرات خانواده ی شهید، دوستان و شاگردان او، با تحقیق و نگارش حسن مجیدیان و توسط انتشارات شهید کاظمی آماده ی رونمایی و چاپ شده است و ان شاء الله در آینده نزدیک در دسترس علاقمندان خواهد بود

یاد آن چلچله مجنون و بی قرار و معلم و مربی دوست داشتنی همواره با ماست.

شاکرد کمترین او

حسن مجیدیان

  • حسن مجیدیان