و زمین قصه ی پرواز تو را باور کرد
هوالشهید
رفتی و در افقی سبز به او پیوستی
و زمین قصه ی پرواز تو را باور کرد
روزی همین جا بودی!
خسته و دلشده و سودازده
کنار ما ت
منای رفتن داشتی
بال و پر به قفس می کوبیدی
گریه ها داشتی
رود راه انداخته بودی
ناله ها سر می دادی
دیوانگی ها میکردی
می سوختی
آب می شدی
زجر می کشیدی
گلویت نا نداشت
پایت زخمی بود
روحت تاب ایستایی نداشت
التماس میکردی
برای آنها که رفته بودند، نامه ها روانه می کردی
میگفتی که برایم جایی نگه دارید!
منت رفقای شهیدت را می کشیدی آ
ن قدر بر درِ نیمه بازِ شهادت کوفتی؛ تا در فصلی که خبری از سفر و عروج و شهادت و خون دادن نبود؛ راه یافتی!
بار یافتی
قدر یافتی
قبولت کردنت
خریدندت
بردندت
تو را خواستند
پذیرفتندت
شهید شدی
شدی شهید محمد عبدی
من اما
در حاشیه ی این جهان
کُنج زندگی
با خستگی
درست وسط تنهایی نشسته ام،
صبور، غمگین، امیدوار، خسته و ادامه دهنده
و ادامه دهنده
و ادامه دهنده
همین!
یاد میکنم غمِ تو را هنوز...