حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

نوشتن را دوست دارم همین!

بایگانی

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مربی شهید محمد عبدی» ثبت شده است

کاش می شد ...

يكشنبه, ۲۶ آبان ۱۴۰۴، ۰۱:۳۷ ب.ظ

 

سالهای گذشته بیشتر نامش را سرچ میکردم و دوست داشتم از او خیلی عکس و مطلب پیدا شود ولی شوربختانه این اتفاق تا به امروز نیفتاده و این شهید هم رفته در خیل شهیدان گمنام! حالا چرا من از شهید محمد عبدی دم میزنم؟ چون او در ایام حیات ظاهری اش خیلی دلش برای بچه های مردم میسوخت. و این کیمیایی است که در کمتر کسی بود و الان هم در کمتر کسی پیدا میشود که از جان و از بن دندان پی کار بچه های مردم و جماعت نوجوان باشد. یادش غالبا با من است و دوست ندارم که فراموشش کنم. کاش میشد و کاش بشود که نام او بیشتر برده شود. نام شهید محمد عبدی.

  • حسن مجیدیان

تا شهادت هست

شنبه, ۱۸ آبان ۱۴۰۴، ۰۸:۰۷ ق.ظ

 

راستش فکر نمیکردم بهشت زهرا سلام‌الله‌علیها این طور رونق بگیرد که شب های جمعه اش جای سوزن انداختن نداشته باشد. اواخر دهه ی هفتاد و اوایل هشتاد که بهشت زهرا سلام‌الله‌علیها پاتوق مان بود؛ اوجِ کار پنجشنبه ها بود که مادران شهدای جنگ بودند و عده ای مثل ماها و شستن قبور شهدا با شلنگ های بلند. یک سالن دعای ندبه و یک فروشگاه فروش عکس شهدا و دیگر چیز خاصی نبود. قطعه ی ۵۰ هم نیمه لخت بود! فضای غالب فضای شهدای جنگ و ارادت به آنها و شهید پلارک و قطعه ی سرداران و... بود و حتی بسیاری اوقات از غروب پنجشنبه، درهای ورودی بسته می‌شد و خبری از پاتوق های شبانه نبود! من از بهترین اوقات عمرم همان بهشت زهرا رفتن ها با موتور از تهرانپارس بود که هنوز هم ملکوتش در شامه ام مانده!

اما کجا ورق برگشت؟ بعد از داستان دفاع از حرم و جنگ سوریه و عراق. یکهو بهشت زهرا سلام‌الله‌علیها جان گرفت و قطعه ۵۰ کامل شد و شهدای بعد از جنگ افتادند سرِ زبان ها و بعد هم شهدای جدیدِ جنگ ۱۲ روزه و شهید باقری و حاجی زاده و... مزار شهید سجادزبرجدی!

این ها همه از آن کارخانه ی آدم سازی انقلاب، آب می‌خورد! مادامی که شهادت هست؛ این نهضت هست. حالا شکل و شمایل بهشت زهرای تهران به اقتضای شهادت های جدید و اقبال مردم؛ سروشکل دیگری شده و شب های جمعه اش دیدنی و خواستنی شده.

آیا برای ما هم آنجا جایی مقدر شده؟ کاش در همان قطعه ی ۵۰ باشد. قُرب دوستانمان...

  • حسن مجیدیان

سمیه جان خوبی؟

سه شنبه, ۱۴ آبان ۱۴۰۴، ۰۱:۵۳ ب.ظ

 

خاطره‌ی طنزِ ۱۳ آبانی از مربی شهید محمد عبدی

برای سیزده آبان و تجمع دانش آموزان، نظرش این بود که بچه ها را نبریم جلوی لانه ی جاسوسی آمریکا؛ توی خود منطقه یک تجمع بگذاریم و از همه ی مدارس دعوت کنیم تا کار، نمودی داشته باشد. از آن جا که در جمع، هر کسی پیشنهاد خوب می دهد آخر سر خودش را میکنند مسئول کار، خودش افتاد دنبال دوندگی های برنامه. رفت آموزش و پرورش کلی رایزنی کرد تا مجوز دادند. قرار شد هم مدارس دخترانه و هم پسرانه اکیپ هایی بفرستند. مراسم توی ورزشگاه شهید عراقیِ فلکه ی دوم تهرانپارس بود. چون امکاناتمان کم بود رفته بود از اداره خدمات پرسنلی سپاه، محل کار پدرش، یک سری بیسیم آورده بود. از این بیسیمهای پی آر سی و بیسیمهای کوچک دستی که بُرد زیادی نداشتند. گروههای دانش آموزی از چهار راه سیدالشهداء، فلکه ی دوم و سوم تهرانپارس به سمت ورزشگاه راه پیمایی داشتند تا منطقه متوجه شود که امروز سیزده آبان است! کارها که سر و سامان گرفته بود، خودش تنهایی پای بیسیمها، وضعیت حضور گروهها را بررسی و کارها هماهنگ میکرد. برای برادرها کد گذاشته بود. مثلاً هادی. اسم کد خواهرها هم سمیه بود. چون عادت داشت که همه را با جانم و گُلم خطاب کند، پای بیسیم میگفت: "هادی جان! به گوشی؟ وضعیت خوبه؟ مشکلی نیست؟". بعد پیج میکرد که: "سمیه جان! به گوشی؟". از سمت خواهرها جواب نمیآمد. دائم تکرار میکرد: "سمیه جان! سمیه جان! محمدم!" اما خواهرها جواب نمی‌دانند. بچه‌ها دور و بَرش می‌خندیدند اما خودش اصلاً متوجه نبود. یکی از بچه‌ها آمد کنارش گفت: "بابا ممد! خواهرها یا سمیه خانوم هستند یا سمیه ی خالی. این جان گفتنت برای چیه؟!" تا فهمید چه سوتی ای داده، از خجالت بیسیم را ول کرد و رفت یک گوشه! تا مدتها بعد از رزمایش، این داستان سوژهی بچه ها بود. تا میدیدیمش می‌گفتیم: "سمیه جان! سمیه جان! چطوری؟ خوبی؟".

 کتاب همیشه مربی/ صفحه ۲۰ / انتشارات شهید کاظمی

  • حسن مجیدیان

زیارت آقای مربی

دوشنبه, ۱۳ آبان ۱۴۰۴، ۱۱:۴۶ ق.ظ

یکی از لذت بخش ترین صحنه ها برای من این بود که سر مزار شهید؛ بچه هایی را دیدم که او را ندیده بودند؛ اما میشناختندش و دوستش داشتند! نسلی که دهه ی ۸۰ بدنیا آمده؛ مربیِ شهیدِ دهه ی ۷۰ را تکریم می‌کند. این خیلی لذت بخش است. دم آن مربی که با این مربی بچه ها را پیوند می‌دهد، گرم!

  • حسن مجیدیان

تولدت مبارک آقای مربی

شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۱:۰۴ ب.ظ

 

 

راستش این است که اساسا روز تولد آدم هایی مثل ما، چیز خاصی نیست که بخواهی برای آن کلمه ای خرج کنی! اما خب یادآور است لااقل. یادی از روزهای از دست رفته و روزهای به دست نیامده ی پیش رو. اما روز تولد شهید؛ یادآورِ روزهای خوب و سازنده ای است که او طی کرده تا روزهای نیامده ی ما را بسازد. چندی با خودم میگفتم دیگر خیلی از او ننویس که شورَش در نیاید. اما باز هم نتوانستم جلوی دل و دستم را بگیرم. روز تولدش از صبح همین طور تصویرش در ذهنم بود. هیچ عکس دلبخواه و خوبی و هیچ متن و کلمه ای هم برایش پیدا نکردم. الا همین حرف که هنوز هم در قلب من و دوستانش و شاید هم کسانی که او را ندیده اند؛ منزل دارد.

جای او بر چشم من است. بر سرِ من است. هیچ کس هم یادش نکند؛ من از یادش نمی کاهم. بگذار لااقل همین یک کار را بلد باشم. همین که نامی از محمدعبدی به میان بیاورم. تولدت مبارک آقای مربی!

آقای شهید عبدی

۲۷ اردیبهشت ۱۳۵۵ بود که در نازی آباد تهران به دنیا آمدی. ولی ماندن را دوست نداشتی و ۲۲ سال بعدش، خیلی زود از دنیا دَر رفتی که رفتی...

  • حسن مجیدیان

همه ی معلمان و مربیان من!

شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۸:۳۳ ق.ظ

روز معلم را به خیلی ها باید تبریک بگویم. حتی آن که تخته و کلاس و منبر نداشت اما به من کلمه آموخت. حرف و ادب و درس داد. او می‌تواند حتی پدرم باشد یا مادرم یا همسرم یا دوست و رفیقم و حتی دو امامِ بزرگ انقلاب و حتی آنها که با آثارشان، راه به ماها نشان دادند. شهیدمطهری ها و شهید بهشتی ها و استاد صفایی ها و آیت الله حائری ها و امام موسی صدرها و آوینی ها و... خیلی ها به من خیلی چیزها یاد دادند. و من هزاران تقدیر و تشکر و خاکساری به آنها بدهکارم! اما خب معلمان مدرسه و مسجد و هیأت هم جای خود دارند. خانم نجاتی معلم کلاس سوم و چهارمم، خانم ابوالحسنی، خانم حسینی، آقای معینی، آقای کثیری، آقای اصفهانیان، آقای گودرزی، حاج آقا اکرمی، شیخ حسن کردمیهن که ما را از نوجوانی سال‌ها جلو انداخت، آقای زائری، آقای غضنفری، کورش علیانی ،حاج آقا مهدی زاده و... کجا و چطوری و چه وقت، حتی یک کلمه ی آنها را بتوانم جبران کنم؟ نمی‌توانم! اما آن معلمی که برای تربیتِ نسلِ ما از جان گذشت را ویژه یاد میکنم. شهید محمد عبدی سرآمدِ مربی ها و معلم‌ های من بود. داستانِ او داستانِ عشق است که با گذر زمان، کهنگی ندارد و همیشه تازه است. اینکه او همیشه مربیِ ماست، نه گزاف است و نه دروغ. شهید، بعد از شهادت، دست اندرکار و فعالِ در عالم است. یاد او مانا و احترام همه ی معلمان و مربیانی که نام بردم یا فراموششان کردم را پاس می‌دارم و روزشان را گرامی می دارم.

  • حسن مجیدیان

یک بازخورد

شنبه, ۱۷ فروردين ۱۴۰۴، ۰۱:۱۱ ب.ظ

 پیام یک مخاطب:

سلام خیلی اتفاقی داشتم کانال رو میدیدم، یک بریده ای از کتاب همیشه مربی رو خوندم مشتاق شدم و از پیام های قبلی بیشتر درباره ی کتاب خوندم. حقیقتا یک رزق دونستمش. چون اندکی به کار فرهنگی مشغولیم ،خیلی برای ثابت قدم شدنمون برای ادامه ی کار و نوع برخوردمون با نوجوونها موثر بود. محبت حرف اول و اخر ر‌و میزنه و چقدر حیف که خیلی ها غافلند. و چقدر جالب که شهید عبدی اون زمان خیلی مسائل رو تشخیص می‌داده. الحمدلله برای من در این زمان خیلی موثر بود. نثر کتاب هم هرچند جدید بود و راوی ها مشخص نبودن و صفحات اول سخت بود ولی کشش و جذابیتش اونقدر بود ک چند روز مدام بخونمش. کاش بیشتر از روش و زندگی شهید میتونستیم بدونیم.

 

  • حسن مجیدیان

خاطره شهادت خواهی محمدعبدی از امام زمان عج

يكشنبه, ۲۸ بهمن ۱۴۰۳، ۰۸:۰۳ ق.ظ

ایام نیمه شعبان ولادت آقا صاحب الزمان عج بود. قرار بود حرکت کنیم سمت منطقه ی سرباز در شهرستان چابهار. با فرمانده ی منطقه قرار ملاقات و جلسه داشتیم.می خواست ما را ببرد و مسیر کاروان های مواد مخدر را نشانمان بدهد. توی این منطقه با شتر مواد قاچاق می کردند. میخواستیم حال و هوای آن جا را ببینیم و طرحی بریزیم. من بودم و محمد و راننده ی جناب سرهنگ مذهبی، فرمانده ی ایرانشهر. ماشین ما چون ایراد داشت، با ماشین فرمانده و راننده اش راهی شدیم. راننده یکی از ژاندارم های قدیمی و درجه دار بود. من جلو بودم و محمد عقب نشسته بود. توی مسیر به راننده گفتم: " رادیو را روشن کن." مجریِ برنامه داشت به مناسبت ایام، شعری در وصف آقا امام زمان عج می‌خواند. دکلمه و شعر قشنگ بود. دیدم یکدفعه محمد شروع کرد گریه کردن. چفیه را انداخته بود روی صورتش و های های گریه می‌کرد. از ایرانشهر تا چابهار شاید دو ساعت، دو ساعت و نیم راه بود. این دو ساعت را همین طور یک دم داشت گریه می‌کرد. راننده هم همین طور هاج و واج مانده بود. توی این باغ ها نبود و فضای محمد را نمی دانست. هی به من می گفت:" حاجی این چرا گریه می‌کنه، چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟" گفتم:" نه؛ تو با این کاری کاری نداشته باش. رانندگی تو بکن." نزدیک مقصد کمی آرام شد. راننده ماشین را نگه داشت و رفت که فرماندهی منطقه را خبر کند. در همین فاصله برگشتم سمتش و گفتم:" بابا تو پدرِ این راننده رو درآوُردی. بنده خدا همه ش می گفت این چرا گریه می‌کنه؟" برگشت نگاهم کرد؛ چشم هایش کاسه ی خون بود. گفت:" علی؛ من می‌دونم اینجا شهید می شم. از امام زمان خواستم روزی شهید بشم که متعلق و منتسب به ایشونه. یعنی روز جمعه." ۱۶ بهمن صبح جمعه بود که شهید شد!

 

 راوی: علی احمدی، همرزم شهید کتاب همیشه مربی،انتشارات شهید کاظمی، صفحه ی ۱۶۹ و ۱۷۰

 

 

  • حسن مجیدیان

نگاهی به کتاب همیشه مربی

چهارشنبه, ۱۷ بهمن ۱۴۰۳، ۰۷:۳۰ ق.ظ

به بهانه سالگرد شهادت مربی شهید محمد عبدی

 

تحلیل و نگاهی به کتاب همیشه مربی

ناگفته هایی از سیره تربیتی و فرهنگی مربی شهید محمد عبدی در کتاب " همیشه مربی " آمده است. کتابی از انتشارات شهید کاظمی، به قلم حسن مجیدیان که خود از شاگردان شهید بوده و به نوشتن خاطرات او اهتمام ورزیده است. کتاب شهید محمد عبدی به گفته ی نویسنده، حاصل کنکاش و گفتگو با بیش از چهل نفر از نزدیکان و دوستان و شاگردانِ مربی فهیم و دلسوزی است که مربی بودن و سر و کله زدن با متربیان را نوعی سلوک می‌دانست. مربی تربیتی بودن بودن یک وظیفه ساده نیست. یک جست‌وجوست؛ جست‌وجویی بی‌پایان برای کشف انسان‌ها، شهید عبدی این جست‌وجو را به خون خود کشیده بود. برای او، مربی بودن چیزی بیشتر از انتقال دانش بود؛ مربی بودن برایش یعنی نشان دادن راهی که هر فرد در دل خود بیابد، شکوفا شود، و به بهترین نسخه خودش تبدیل شود. او باور داشت که در دل هر نوجوان یک دنیا نهفته است، و مربی فقط باید این دنیا را ببیند و به آن شکل دهد. کار مربی یعنی به آتش کشیدن دل‌ها، نه فقط آموزش مغزها. مربی شهید محمد عبدی همیشه می‌گفت که مربی باید از جایی عمیق‌تر از ذهن به انسان‌ها نگاه کند. او می‌دانست که در هر گام، در هر کلمه، حتی در هر سکوت، باید حقیقتی را به دیگران منتقل کند. مربی بودن یعنی یادآوری این که انسان‌ها می‌توانند به چیزی بزرگتر از آنچه که فکر می‌کنند دست پیدا کنند، در هر برخورد، در هر حرکت، در هر نگاه. کتاب «همیشه مربی» که حاوی خاطرات و ناگفته هایی از سیره ی فرهنگی و تربیتی آن مربی عاشق است ، فرصتی است برای درک عمیق‌تر این فلسفه تربیتی. این کتاب فقط روایت زندگی شهید عبدی نیست؛ بلکه نقشه‌راهی است برای کسانی که می‌خواهند در مسیر مربی‌گری گام بردارند، کسانی که به دنبال چیزی فراتر از آموزش صرف هستند. «همیشه مربی»، یادآوری است که مربی بودن یک مسیر است، یک راه که هیچ‌وقت تمام نمی‌شود. رد پای این نگاه در فصل دوم کتاب، آشکارتر است. آن شهید در نامه ای به پدر بزرگوارش نوشته بود که " خدا مرا درست کرده است برای معلمی و مربی‌گری ". او با همین باور و با عشق وافر و تلاشی در خور تحسین، زندگی کوتاه اما شگفت خود را وقف بچه های مردم کرده بود. برای او دغدغه تربیت و مراقبت از بچه های مردم آن قدر حیثیتی بود که به قول خودش حاضر بود از سر شب تا صبح با نوجوانی در خیابان قدم بزند تا مبادا این بچه در خلوت خود به گناه بیفتد. این مرام او در مقام تربیت بود اما نه به این سادگی و شیرینی!  که زخم ها و طعنه ها و بی مهری ها همواره به راه بود و عاقلان علاقمند به حیات همواره زیر گوشِ این مجنونِ طریق نجات،  زمزمه ها داشتند که بابا زرنگ باش و به فکر خودت باش و کاری و شأنی و زنی و بچه ای اختیار کن و از همین دست تمنیات و حرف ها. اما خب او سرخوشانه راه خودش را می رفت و افق دیگری مد نظرش بود! سلوک جنون مندانه ی خودش را داشت و رهرو وادی عادات و روزمرگی ها نمی شد و در قواره و چارچوب عاقل ها نمی گنجید. نشانه های این جنون در کلماتِ شاگردان او در صفحات متعدد کتاب، نمایان و مشهود است. از این نکته نمی‌توان گذشت که به رغم قوت محتوا، جان دار بودنِ خاطرات، کاربردی بودنِ روش و منش اخلاقی و تربیتی محمد عبدی، سادگی و کوتاهی جملات و راحت خوانی کتاب؛ این اثر میتوانست به لحاظ دسته بندی و تدوین خاطرات و سیرِ منطقی آن، مناسب تر تدوین شود و از اندک بهم ریختگیِ ساختمان کتاب، بکاهد. شاید به خاطر تجربه ی اولِ مجیدیان، بشود با اغماض از کنار این ضعف گذشت. همیشه مربی با تمام این توصیفات، گلِ خوش بویی در گلستانِ معطر کتاب های انتشارات شهید کاظمی.

سیدعلی میرموسوی

  • حسن مجیدیان

محمد عبدی، رود زلال همیشه جاری

سه شنبه, ۲ بهمن ۱۴۰۳، ۱۱:۰۸ ق.ظ

من در همه ی این سال‌ها که توفیق نوشتن داشتم؛ سعی کردم از شهید محمد عبدی که در نگاه من، اعجوبه ای در تربیت و تعامل با نوجوان و گنجینه ای از صفا و معنویت و روح والای اهل بیتی و بسیجی بود؛ روایت هایی را به رفقا و دوستداران شهید ارائه بدهم. حاصل این انگیزه؛ شد کتاب همیشه مربی که نتیجه ی گفتگو با بیش از چهل نفر بود. یک کتاب هم باید در ساختار و روایت و هم محتوا، بتواند مخاطب را با خودش همراه کند. آن کتاب در ساختار، ادعایی ندارد و من هم تجربه ی نوشتن کتاب( که کار سنگین و سختی است) را نداشتم. اما فکر می‌کنم در محتوا و مایه ای که باید دست مخاطب را پُر کند؛ کتاب مفید و قابل استفاده ای بویژه برای مربیان تربیتی باشد. این مطلب را امروز به بهانه ی آخرین دیدارم با آن عزیز نوشتم. ۱۳۷۷/۱۱/۲ آخرین وداع من با محمد بود بعد از نمازجمعه ی تهران در چهارراه سیدالشهدا تهرانپارس. بعدش او دو هفته ی بعد صبح جمعه در دشت سمسورِ ایرانشهر در سیستان و بلوچستان شهید شد. حالا ۲۶ سال است که از او بی‌خبرم و خبر ندارم که او از من خبری دارد یا نه! اما میبینم که به قاعده ی یک عُمرِ طولانی که ۲۶ سال طول کشیده، روزی نبوده که نقشِ یاد او در قلب و ضمیرم نباشد و همین خودش معجزه ی آن شهید است که اینهمه سال در قلب من مانده و نرفته و هربار به شکلی خودش را به من یادآور شده. محمدعبدی رودِ زنده ی زلالی بود که از کنار درختِ وجودِ جامانده ی من به سرعت گذشت و از صفای خود،منِ بی‌حاصل را آبیاری کرد و رفت. محمد عبدی، ترانه ی خوشِ شنیدنی ای بود که به گوشِ کر من، بهترین نغمه را نواخت. یادش را همیشه با خود دارم.

  • حسن مجیدیان