حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

نوشتن را دوست دارم همین!

بایگانی

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مربی شهید محمد عبدی» ثبت شده است

خاطره شهادت خواهی محمدعبدی از امام زمان عج

يكشنبه, ۲۸ بهمن ۱۴۰۳، ۰۸:۰۳ ق.ظ

ایام نیمه شعبان ولادت آقا صاحب الزمان عج بود. قرار بود حرکت کنیم سمت منطقه ی سرباز در شهرستان چابهار. با فرمانده ی منطقه قرار ملاقات و جلسه داشتیم.می خواست ما را ببرد و مسیر کاروان های مواد مخدر را نشانمان بدهد. توی این منطقه با شتر مواد قاچاق می کردند. میخواستیم حال و هوای آن جا را ببینیم و طرحی بریزیم. من بودم و محمد و راننده ی جناب سرهنگ مذهبی، فرمانده ی ایرانشهر. ماشین ما چون ایراد داشت، با ماشین فرمانده و راننده اش راهی شدیم. راننده یکی از ژاندارم های قدیمی و درجه دار بود. من جلو بودم و محمد عقب نشسته بود. توی مسیر به راننده گفتم: " رادیو را روشن کن." مجریِ برنامه داشت به مناسبت ایام، شعری در وصف آقا امام زمان عج می‌خواند. دکلمه و شعر قشنگ بود. دیدم یکدفعه محمد شروع کرد گریه کردن. چفیه را انداخته بود روی صورتش و های های گریه می‌کرد. از ایرانشهر تا چابهار شاید دو ساعت، دو ساعت و نیم راه بود. این دو ساعت را همین طور یک دم داشت گریه می‌کرد. راننده هم همین طور هاج و واج مانده بود. توی این باغ ها نبود و فضای محمد را نمی دانست. هی به من می گفت:" حاجی این چرا گریه می‌کنه، چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟" گفتم:" نه؛ تو با این کاری کاری نداشته باش. رانندگی تو بکن." نزدیک مقصد کمی آرام شد. راننده ماشین را نگه داشت و رفت که فرماندهی منطقه را خبر کند. در همین فاصله برگشتم سمتش و گفتم:" بابا تو پدرِ این راننده رو درآوُردی. بنده خدا همه ش می گفت این چرا گریه می‌کنه؟" برگشت نگاهم کرد؛ چشم هایش کاسه ی خون بود. گفت:" علی؛ من می‌دونم اینجا شهید می شم. از امام زمان خواستم روزی شهید بشم که متعلق و منتسب به ایشونه. یعنی روز جمعه." ۱۶ بهمن صبح جمعه بود که شهید شد!

 

 راوی: علی احمدی، همرزم شهید کتاب همیشه مربی،انتشارات شهید کاظمی، صفحه ی ۱۶۹ و ۱۷۰

 

 

  • حسن مجیدیان

نگاهی به کتاب همیشه مربی

چهارشنبه, ۱۷ بهمن ۱۴۰۳، ۰۷:۳۰ ق.ظ

به بهانه سالگرد شهادت مربی شهید محمد عبدی

 

تحلیل و نگاهی به کتاب همیشه مربی

ناگفته هایی از سیره تربیتی و فرهنگی مربی شهید محمد عبدی در کتاب " همیشه مربی " آمده است. کتابی از انتشارات شهید کاظمی، به قلم حسن مجیدیان که خود از شاگردان شهید بوده و به نوشتن خاطرات او اهتمام ورزیده است. کتاب شهید محمد عبدی به گفته ی نویسنده، حاصل کنکاش و گفتگو با بیش از چهل نفر از نزدیکان و دوستان و شاگردانِ مربی فهیم و دلسوزی است که مربی بودن و سر و کله زدن با متربیان را نوعی سلوک می‌دانست. مربی تربیتی بودن بودن یک وظیفه ساده نیست. یک جست‌وجوست؛ جست‌وجویی بی‌پایان برای کشف انسان‌ها، شهید عبدی این جست‌وجو را به خون خود کشیده بود. برای او، مربی بودن چیزی بیشتر از انتقال دانش بود؛ مربی بودن برایش یعنی نشان دادن راهی که هر فرد در دل خود بیابد، شکوفا شود، و به بهترین نسخه خودش تبدیل شود. او باور داشت که در دل هر نوجوان یک دنیا نهفته است، و مربی فقط باید این دنیا را ببیند و به آن شکل دهد. کار مربی یعنی به آتش کشیدن دل‌ها، نه فقط آموزش مغزها. مربی شهید محمد عبدی همیشه می‌گفت که مربی باید از جایی عمیق‌تر از ذهن به انسان‌ها نگاه کند. او می‌دانست که در هر گام، در هر کلمه، حتی در هر سکوت، باید حقیقتی را به دیگران منتقل کند. مربی بودن یعنی یادآوری این که انسان‌ها می‌توانند به چیزی بزرگتر از آنچه که فکر می‌کنند دست پیدا کنند، در هر برخورد، در هر حرکت، در هر نگاه. کتاب «همیشه مربی» که حاوی خاطرات و ناگفته هایی از سیره ی فرهنگی و تربیتی آن مربی عاشق است ، فرصتی است برای درک عمیق‌تر این فلسفه تربیتی. این کتاب فقط روایت زندگی شهید عبدی نیست؛ بلکه نقشه‌راهی است برای کسانی که می‌خواهند در مسیر مربی‌گری گام بردارند، کسانی که به دنبال چیزی فراتر از آموزش صرف هستند. «همیشه مربی»، یادآوری است که مربی بودن یک مسیر است، یک راه که هیچ‌وقت تمام نمی‌شود. رد پای این نگاه در فصل دوم کتاب، آشکارتر است. آن شهید در نامه ای به پدر بزرگوارش نوشته بود که " خدا مرا درست کرده است برای معلمی و مربی‌گری ". او با همین باور و با عشق وافر و تلاشی در خور تحسین، زندگی کوتاه اما شگفت خود را وقف بچه های مردم کرده بود. برای او دغدغه تربیت و مراقبت از بچه های مردم آن قدر حیثیتی بود که به قول خودش حاضر بود از سر شب تا صبح با نوجوانی در خیابان قدم بزند تا مبادا این بچه در خلوت خود به گناه بیفتد. این مرام او در مقام تربیت بود اما نه به این سادگی و شیرینی!  که زخم ها و طعنه ها و بی مهری ها همواره به راه بود و عاقلان علاقمند به حیات همواره زیر گوشِ این مجنونِ طریق نجات،  زمزمه ها داشتند که بابا زرنگ باش و به فکر خودت باش و کاری و شأنی و زنی و بچه ای اختیار کن و از همین دست تمنیات و حرف ها. اما خب او سرخوشانه راه خودش را می رفت و افق دیگری مد نظرش بود! سلوک جنون مندانه ی خودش را داشت و رهرو وادی عادات و روزمرگی ها نمی شد و در قواره و چارچوب عاقل ها نمی گنجید. نشانه های این جنون در کلماتِ شاگردان او در صفحات متعدد کتاب، نمایان و مشهود است. از این نکته نمی‌توان گذشت که به رغم قوت محتوا، جان دار بودنِ خاطرات، کاربردی بودنِ روش و منش اخلاقی و تربیتی محمد عبدی، سادگی و کوتاهی جملات و راحت خوانی کتاب؛ این اثر میتوانست به لحاظ دسته بندی و تدوین خاطرات و سیرِ منطقی آن، مناسب تر تدوین شود و از اندک بهم ریختگیِ ساختمان کتاب، بکاهد. شاید به خاطر تجربه ی اولِ مجیدیان، بشود با اغماض از کنار این ضعف گذشت. همیشه مربی با تمام این توصیفات، گلِ خوش بویی در گلستانِ معطر کتاب های انتشارات شهید کاظمی.

سیدعلی میرموسوی

  • حسن مجیدیان

محمد عبدی، رود زلال همیشه جاری

سه شنبه, ۲ بهمن ۱۴۰۳، ۱۱:۰۸ ق.ظ

من در همه ی این سال‌ها که توفیق نوشتن داشتم؛ سعی کردم از شهید محمد عبدی که در نگاه من، اعجوبه ای در تربیت و تعامل با نوجوان و گنجینه ای از صفا و معنویت و روح والای اهل بیتی و بسیجی بود؛ روایت هایی را به رفقا و دوستداران شهید ارائه بدهم. حاصل این انگیزه؛ شد کتاب همیشه مربی که نتیجه ی گفتگو با بیش از چهل نفر بود. یک کتاب هم باید در ساختار و روایت و هم محتوا، بتواند مخاطب را با خودش همراه کند. آن کتاب در ساختار، ادعایی ندارد و من هم تجربه ی نوشتن کتاب( که کار سنگین و سختی است) را نداشتم. اما فکر می‌کنم در محتوا و مایه ای که باید دست مخاطب را پُر کند؛ کتاب مفید و قابل استفاده ای بویژه برای مربیان تربیتی باشد. این مطلب را امروز به بهانه ی آخرین دیدارم با آن عزیز نوشتم. ۱۳۷۷/۱۱/۲ آخرین وداع من با محمد بود بعد از نمازجمعه ی تهران در چهارراه سیدالشهدا تهرانپارس. بعدش او دو هفته ی بعد صبح جمعه در دشت سمسورِ ایرانشهر در سیستان و بلوچستان شهید شد. حالا ۲۶ سال است که از او بی‌خبرم و خبر ندارم که او از من خبری دارد یا نه! اما میبینم که به قاعده ی یک عُمرِ طولانی که ۲۶ سال طول کشیده، روزی نبوده که نقشِ یاد او در قلب و ضمیرم نباشد و همین خودش معجزه ی آن شهید است که اینهمه سال در قلب من مانده و نرفته و هربار به شکلی خودش را به من یادآور شده. محمدعبدی رودِ زنده ی زلالی بود که از کنار درختِ وجودِ جامانده ی من به سرعت گذشت و از صفای خود،منِ بی‌حاصل را آبیاری کرد و رفت. محمد عبدی، ترانه ی خوشِ شنیدنی ای بود که به گوشِ کر من، بهترین نغمه را نواخت. یادش را همیشه با خود دارم.

  • حسن مجیدیان

مرگ یک روشنفکر از محمد عبدی

دوشنبه, ۲۱ آبان ۱۴۰۳، ۰۶:۳۶ ق.ظ

 

من قبلا فکر میکردم محمد عبدی در عالَم، فقط یک نفر است و آن هم مربی و معشوق ما! بعدها فهمیدم یک محمدعبدی هم از بروبچه های ناجای ساری بوده که شهید شده. بعد تر فهمیدم که یک سخنران کت و شلواری هم در هیئات جنوب تهران هست به نام محمدعبدی. بعدترها دیدم نویسنده و منتقدی هم هست به نام محمد عبدی. خلاصه این کتاب را از محمدعبدی ِ نویسنده خواندم که از قضا نچسب و ضعیف بود و حظ و حالی نبردم. آقای نویسنده! کتابت که مالی نبود ولی اسم و فامیلت را خیلی دوست دارم. اصلا اگر چنین نامی روی کتاب نبود؛ مگر دیوانه بودم که بخوانمش!

  • حسن مجیدیان

نور عجیب صورتش

دوشنبه, ۸ مرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۵۱ ق.ظ

دیشب مثل خیلی شب ها یاد آن شب افتادم و گفتم احساسم را بنویسم تا از یادم نرود و یاد عده ای هم بیفتد. نمیدانم شما کدام جذبه ی معنوی و حالِ عجیب ماندگاری در زندگی داشته اید که همواره از ذهنتان نمی‌رود. من اما این تجربه را در ۱۶ سالگی و شبی که بند کفن شهید عبدی را در مسجد گشودند، در زندگی ام دارم. از چهره ی او نوری ساطع بود که مرا بهت زده کرد! انگار که آدم را برق بگیرد. هم نوری بود و باور کنید هم حرارتی و هم انگار در نهایت زنده بودن بود آن صورت. آن چند ثانیه زیارت آن چهره ی نسبتا خندان و بسیار آرام ، تا همین امروز شگفت انگیزترین و ماندگارترین تجربه ی معنوی زندگی من بوده. راستش بعد از آن چیزی ندیده ام و نشنیده ام که آنچنان مرا تکان داده باشد مگر خبر شهادت حاج قاسم. هنوز هم آن چهره آن صورتِ واقعا شهادتی، آن خوابِ راحت در تابوتِ شهادت، آن بوی خوش، آن جوانی که خودش به مادرش گفته بود تا دعا کند که در کفن بخندد، در جان و دلم هست. دعا میکنم برای همه ی ما رویت چنین چهره هایی و تجربه ی خوش چنین داغ هایی، قسمت بشود. همین دیگه!

برای شهید عبدی، صلواتی بفرستید

 

  • حسن مجیدیان

همیشه مربی در پله ی سوم نشر

سه شنبه, ۸ خرداد ۱۴۰۳، ۰۸:۳۴ ق.ظ

 

به گزارش مشرق، کتاب همیشه مربی که در بردارنده خاطرات و ناگفته هایی از سیره ی تربیتی و فرهنگی مربی شهید محمد عبدی است، توسط انتشارات شهید کاظمی برای سومین بار تجدید چاپ شد.

این کتاب که حاصل گفتگو با خانواده، دوستان و شاگردان شهید است تلاش دارد با اختصار و سادگی، روایت هایی از سلوک تربیتی و فعالیت های پر دامنه ی فرهنگی شهید عبدی را پیش روی مخاطبان بویژه مربیان تربیتی و آنها که دستی بر تربیت دانش آموزان و نوجوانان دارند، قرار دهد.

همیشه مربی که با تلاش حسن مجیدیان به رشته ی تحریر درآمده است دربردارنده ی سه فصل با عناوین "خدا کند همیشه جا برای دویدن باشد"، "خداوند مرا آفریده است برای معلمی و مربیگری" و "من مثل حضرت زهرا س شهید می‌شوم" می باشد.

شهید محمد عبدی در دهه ی ۷۰ در شرق تهران بویژه منطقه خاک سفید و تهرانپارس، از جمله مربیان فعال و با همتی بود که دغدغه ای والا و اهتمامی وافر به تربیت نسل نوجوان در سنگر مسجد و مدرسه داشت. آن معلم آگاه و مربی فهیم و بسیجی شهادت طلب، روز شانزدهم بهمن ۱۳۷۷ در عملیات تعقیب و گریز سوداگران مواد مخدر در منطقه ی بزمان شهرستان ایرانشهر استان سیستان و بلوچستان با گلوله ی اشرار که به قلب مطهرش اصابت کرد، آسمانی شد و به شهادت که سالها دنبال آن بود، رسید.

 

 

  • حسن مجیدیان

درباره ی مربی شهید محمد عبدی

دوشنبه, ۱۶ بهمن ۱۴۰۲، ۱۲:۱۹ ب.ظ

به بهانه ی سالگرد شهادت شهید محمد عبدی

آنها که دغدغه ی "بچه های مردم" را دارند، محمد عبدی را خوب می‌شناسند. محمدعبدی، مربی و معلم و برادر و  دلسوز نوجوان و جوان بود. عمر کوتاه و پر مخاطره ی او بر سر تربیت نسلی گذشت که قرار است در آینده بسیار نزدیک، علمدار عرصه فرهنگ و تربیت این انقلاب باشند. و البته امروز، شاگردان او در عرصه های مختلف اجرایی و علمی و تربیتی به لطف خدا خوب می درخشند.

او و هم نسلان و همقطاران فهیمش، بعد از رحلت امام راحل ره و با آغاز دهه ۷۰ و خوابیدن شور و حال جنگ،  و رخ نمودن زندگی جدید مردم در سایه ی دولت سازندگی ،به اقتضاء و  ضرورت آن دهه و آن سالها، در سنگر فرهنگ و تربیت مشغول مجاهدت و فعالیت شدند. شب و روزشان و جوانی و سرمایه و استعداد و آینده شان را به این مسیر آوردند و کار کردند. در این میان محمدعبدی اما چیز دیگری بود! او با آتش درون، پیوسته در مخاطره سوختن و در سودای رفتن بود. و عاقبت سوخت و رفت.

آن مربی جوان و بسیجی عاشق و معلم دلسوز به همراه همرزمانش، خوب دریافته بود که بهترین کارها، کادرسازی برای آینده انقلاب و حفظ و صیانت بچه های مردم از خطرات و گمراهی های زمانه است.برای محمد عبدی، هم زمان با شروع دوره تحصیلش در مقطع دبیرستان، دغدغه و انگیزه های عالی در زمینه تشکیل پایگاه فرهنگی تربیتی برای نوجوانان و طرح مسایل اجتماعی و دینی و گسترش فرهنگ انقلاب اسلامی و یادآوری مسایل مربوط به دفاع مقدس  بویژه شهدا و روش و منش آنها و غیره شکل تازه و جدی به خود گرفت و این فعالیتها در سالهای آخر دبیرستان به اوج خود رسید و تا هنگامه شهادتش با قوت ادامه داشت.

محمد خوب دریافته بود که پس از فراغت از روزگار جنگ، مسایل فرهنگی و هجوم بی امان ضدفرهنگی دشمن از راه خواهد رسید و این نسل درگیر مسایلی خواهد شد که جواب میخواهد. ایده می‌خواهد. حرف نو میخواهد. یاری در کنار خود می خواهد.

او با همین فهم و نگرش، سنگر معلمی را انتخاب کرد و شد "مربی بچه های مردم". مدرسه و مسجد و پایگاه بسیج، هیأت نوجوانان،  شد میدان عملیات فرهنگی، تربیتی و پروشی او. او به خوبی دریافته بود که رفتار و اندیشه یک مربی برای این نسل نوخاسته، چراغ راه و پای رفتن خواهد بود. و همین طور هم شد. جاذبه های رفتاری و اخلاقی و روحی محمدعبدی(که سخت مراقب خودش بود) در نزد نوجوانان از او یک معلم آگاه و توانمند و قابل اعتماد ساخته بود. او نه فقط یک معلم دلسوز که الحق یک بسیجی فهیم و تکلیف گرا و یک مشاورِ همدلِ قابل اتکاء برای نوجوانان ِ بی پناهِ آن دوره بود.

محمدعبدی محصول انقلاب اسلامی بود. امام را عاشقانه دوست داشت و افتخارش این بود که در کودکی و در جماران، امام دست روی سر او کشیده بود. برادر و یاور و مساعد و معاضد و رفیق روزهای سخت بود.برای رفقایش جان می داد. برای بسیج خودش را می کشت.بی اندازه با محبت و باظرفیت بود و اغراق نیست که بگویم خدای محبت و مهربانی بود. از کار خسته نمیشد و روی خستگی را کم کرده بود. می گفت که کار برای خدا خستگی ندارد. در میان همه ی فنون و تخصص ها او  متخصص کار برای خدا بود. آن جا که همه از پا می افتادند تازه جان میگرفت و بار مشکلات را به دوش می کشید.هر جا که او بود حال بود و صفا بود و نشاط برقرار بود و سرانجام و نتیجه هم ، حاصل بود. آقای عبدی مرکز ثقل کارها و نقطه ی تعادل فعالیت ها بود.

شب و روزش کار برای انقلاب بود. جثه ی نحیف اما جان پرشور و پر دردی داشت. وجودش تحرک و پیش روی بود. عاشق شهدا و دیوانه شهادت بود. بی تاب بود که زودتر برود. به هر دری میزد تا از قفس دنیا رهایش کنند. کارش التماس به شهدا بود. ناله میکرد و نامه می نوشت و با آنها با رفقای شهیدش قهر و آشتی داشت.دوکوهه و شلمچه و فکه و سه راهی شهادت برای او تکه ای از بهشت و مأمن یاوران صدیق مهدی(عج) بود. انس او با دوکوهه را از رفقایی باید پرسید که صبح علی الطلوع در محوطه صبحگاه  او را دیده بودند که به تنهایی نشسته بود و گریه میکرد و سینه میزد.عجیب بود گریه های بی نظیر او. چشمه جاری اشک های ناب او تا دم رفتن، جریان و جوشش داشت.مخزن چشمایش همیشه پر بود از باران بهاری. مرا ببخشید و از من نرنجید اما حوصله کنید این جا را کمی تفصیل بدهم. او تماما گریه بود. همه ی موجودیت و زیست او اشک هایش بود. او در تنهایی گریه می کرد. در جمع گریه می کرد. در سرخه حصار گریه میکرد. در بهشت زهرا گریه می کرد. در معراج شهدا گریه میکرد. در گوهرشاد بلندبلند گریه میکرد. در جماران های های اشک می ریخت.  در شب های بارانی دوکوهه  با گریه می بارید. از ایرانشهر تا چابهار در مسیر مأموریت گریه میکرد.در میان خنده ها به گریه می افتاد. پشت موتور گریه میکرد. در گرفتاری بچه‌ ها و دانش آموزان گریه می کرد. کارنامه ی تجدیدی بچه های حلقه اش را که میدید گریه میکرد. سر روی شانه ی مهربان مادرش میگذاشت و گریه میکرد. در نامه هایش گریه میکرد . وقتی متوجه عیوبش می شد، پناه به گریه می برد. و عجیب اینکه با نیلوفرانه ی علیرضا افتخاری خواننده ی محبوب آن ها سالها گریه میکرد و حتی وقتی چفیه ای که یادگار شهدا بود را بر سر دختر ضعیف الحجابی می دید، شب را تا صبح با گریه سر میکرد.

بگذریم که من و ما را طاقت، آن همه نیست که در اقیانوس بی کرانِ گریه های بی امانِ او تاب بیاوریم و همراه شویم! 
خیلی از هیأتی های آن سالها، او را با گریه ها و ضجه هایش می شناختند.ناله های او برای اهل بیت(ع) در مجالس عزای آنها فراموش نمی‌شود. از آن گریه کن های قهار هیئتی بود که هق هق او موج به گریه های هیات و شور به جان مداح می انداخت.

عشق عجیب او به مادر شهدا را ماها نمی فهمیدیم. حتی آرزوی شهادتش مثل حضرت زهرا س را هم درک نکردیم تا روزی که پیکرش را آوردند و سینه و پهلویش را دیدیم. همواره به مادرش میگفت:مامان دعا کن مثل حضرت زهرا شهید بشم.

برای او دغدغه تربیت و مراقبت از بچه های مردم آن قدر حیثیتی بود که به قول خودش حاضر بود از سر شب تا صبح با نوجوانی در خیابان قدم بزند تا مبادا این بچه در خلوت خود به گناه بیفتد. این مرام او در مقام تربیت بود اما نه این سادگی و شیرینی!  که زخم ها و طعنه ها و بی مهری ها همواره به راه بود و عاقلان علاقمند به حیات همواره زیر گوشِ این مجنونِ طریق نجات،  زمزمه ها داشتند که بابا زرنگ باش و به فکر خودت باش و کاری و شأنی و زنی و بچه ای و از همین دست تمنیات و حرف ها. اما خب او سرخوشانه راه خودش را می رفت و افق دیگری مد نظرش بود! سلوک جنون مندانه ی خودش را داشت. مردی که با افق های دوردست نسبت و آشنایی داشت، با این حرف ها، رهرو وادی عادات و روزمرگی ها نمی شد و در قواره و چارچوب عاقل ها نمی گنجید. برای پدرش نوشته بود که: بابا اصرار نکن من بروم سپاه. خداوند مرا آفریده است برای معلمی و مربی گری...

در سلوک او، دغدغه ی بچه های مردم، گریه های بی امان، معصومیتی دوست داشتنی، شوق به رفتن و رسیدن و... فراوان به چشم می خورد.  آن جوانِ یگانه ی دورانِ ما جریان مبارک و زنده ای است از تربیت و رشد و سازندگی. 

آری بی نظیر بود این آقای آقامحمد عبدی. و الحق که بعد از او، من همانندش را ندیدم.

خون پاک او، سرآغازی شد برای بسیاری از رویش ها و فعالیت ها.خیلی ها بعد از شهادت او، با همان سبک و سیاق، روش تربیتی او را در کانونها و هیئات دانش آموزی دنبال کردند. کم نیستند کسانی که او را میشناسند و دلبسته ی او و راهِ مبارک او هستند. علی خلیلی عزیز ما نیز یکی از آنها بود.

محمدعبدی پس از عمری التماس به خدا، در صبح روز جمعه  ۱۶بهمن۱۳۷۷، در شهر ایرانشهر سیستان در دشت سمسور به شهادت رسید.اما خدا شاهد است که نام و راه و رسم و مرامش هنوز هم زنده است.هنوز هم آدم می سازد. هنوز هم سرباز انقلاب و مربی بچه ها و علمدار فعالیتهای فرهنگی و تربیتی است. او هنوز هم مربی ماست. او همیشه مربی است.

 

 

  • حسن مجیدیان

یک گوشه از " همیشه مربی"

يكشنبه, ۱۹ دی ۱۴۰۰، ۱۰:۴۵ ق.ظ

هوالشاهد

نمیدانم " کتاب همیشه مربی" را که برای شهید محمد عبدی کار کردیم را دیدید یا نه؟ ان شاالله قرار است برود چاپ دوم . طرح جلدش هم عوض شده. گفتم گوشه هایی از کتاب را گاهی این جا برایتان بگذارم. شاید پسندتان شد.

 

شیطنتهای شیرینی داشت. تو ماموریتهای بسیج و ایست و بازرسی ها، ازش شیرین کاری هایی سر میزد که فقط از دست خودش بر می آمد! تو یکی از ایست و بازرسی ها با خودش ماشین آورده بود. روی سقفش هم چراغ گردان پلیس گذاشته بود. منتها ماشینش یک قطره بنزین هم نداشت. فقط آژیر داشت! حین کار، یک متهم گرفتیم و سپردیمش به محمد. متهم با ماشینش کناری ایستاده بود و بازجویی میشد. یک ربع، بیست دقیقه بعد یک ماشینی آمد و با سرعت یکی دو تا از موانع را زد و رفت! تیر هوایی زدیم و داد و بیداد کردیم، اما گازش را گرفت و در رفت! سریع پرید پشت ماشینش و با بچه ها افتادند دنبال فراری. رفتند و موفق شدند مورد را کَت بسته بیاورند. بهش گفتم: "قالتاق! تو که بنزین نداشتی! پَ چه جوری ماشینت راه افتاد و رفت؟". گفت: "آقا جواد! راستش رو بخوای با این متهمی که این بغل وایستاده بود رفیق شدم و از ماشینش بنزین کشیدم و ریختم تو باک خودم! این شد که رفتیم دنبال طرف!".

 

 

 

  • حسن مجیدیان