محمد عبدی، رود زلال همیشه جاری
من در همه ی این سالها که توفیق نوشتن داشتم؛ سعی کردم از شهید محمد عبدی که در نگاه من، اعجوبه ای در تربیت و تعامل با نوجوان و گنجینه ای از صفا و معنویت و روح والای اهل بیتی و بسیجی بود؛ روایت هایی را به رفقا و دوستداران شهید ارائه بدهم. حاصل این انگیزه؛ شد کتاب همیشه مربی که نتیجه ی گفتگو با بیش از چهل نفر بود. یک کتاب هم باید در ساختار و روایت و هم محتوا، بتواند مخاطب را با خودش همراه کند. آن کتاب در ساختار، ادعایی ندارد و من هم تجربه ی نوشتن کتاب( که کار سنگین و سختی است) را نداشتم. اما فکر میکنم در محتوا و مایه ای که باید دست مخاطب را پُر کند؛ کتاب مفید و قابل استفاده ای بویژه برای مربیان تربیتی باشد. این مطلب را امروز به بهانه ی آخرین دیدارم با آن عزیز نوشتم. ۱۳۷۷/۱۱/۲ آخرین وداع من با محمد بود بعد از نمازجمعه ی تهران در چهارراه سیدالشهدا تهرانپارس. بعدش او دو هفته ی بعد صبح جمعه در دشت سمسورِ ایرانشهر در سیستان و بلوچستان شهید شد. حالا ۲۶ سال است که از او بیخبرم و خبر ندارم که او از من خبری دارد یا نه! اما میبینم که به قاعده ی یک عُمرِ طولانی که ۲۶ سال طول کشیده، روزی نبوده که نقشِ یاد او در قلب و ضمیرم نباشد و همین خودش معجزه ی آن شهید است که اینهمه سال در قلب من مانده و نرفته و هربار به شکلی خودش را به من یادآور شده. محمدعبدی رودِ زنده ی زلالی بود که از کنار درختِ وجودِ جامانده ی من به سرعت گذشت و از صفای خود،منِ بیحاصل را آبیاری کرد و رفت. محمد عبدی، ترانه ی خوشِ شنیدنی ای بود که به گوشِ کر من، بهترین نغمه را نواخت. یادش را همیشه با خود دارم.