این درد کجا بریم؟
بچه ها بزرگ میشوند. چاره ای از آن نیست! آدمی جسم و جانش دچار تغییر و تحول میشود. همین نوجوانی که الان در خانه و مدرسه و کانون و هیات؛ مثل نهالِ نازکی زیر دست ماست و تحت اختیارمان؛ چند صباح دیگر سَروِ قوی بُنیه ای است که مُچش را نمیتوانی بخوابانی! همان بچه حالا تو را که پای در میانسالی و موسپیدی گذاشته ای؛ روی دستش تاب میدهد! همان نوجوان را که روزی کنار من بود حالا اوج گرفته و کسی شده و من برای دیدنش باید پشت در اتاقش بنشینم تا نوبتم شود! این
ها طبیعی است. این ها حتی خوشایند است.
اما درد آن جاست که بببینی آن بچه هیچی نشد. به جایی نرسید. و از آن بدتر آلوده شد! ببینی مبتلا شده به نوعی از آلودگی ها که شرم داری حتی بنویسی و اشاره ای کنی! درد این است که بببینی همان نوجوانِ دیروز، با همان احساسات پاک دچار انحراف در تشخیص و عقیده شده. وقتی آن نوجوانِ دیروزِ کرجی که خوب و مودب و ساکت بود و حالا مردی برای خودش شده و تو را دعوت به احمدالحسن و فرقه ی یمانی میکند و برای او نه تنها تبلیغ میکند که برایش حتی زندان هم رفته و...درد همه ی وجودت را میگیرد! دیگر زندگی تلخ و کامِ آدم زهر میشود!
چه شد اصلا؟ خدایا ما کم گذاشتیم؟ یا که باید میشد و طبیعی است این ها؟ نمیدانم ولی درد و غصه اش مرا رها نمیکند...
یاصاحب الزمان روحی فداک اغثنی و ادرکنی، فاِنّی عاجزا ذلیلا
- ۰ نظر
- ۲۹ تیر ۰۴ ، ۰۸:۲۱