حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

نوشتن را دوست دارم همین!

بایگانی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کربلا» ثبت شده است

نمایشنامه وقت عاشقی

شنبه, ۲۸ مهر ۱۴۰۳، ۰۶:۳۱ ق.ظ

 

نمایشنامه، گفتگو و مردم شناسی و نحوه ی مواجهه با کلام این و آن را در آدم تقویت می‌کند. وقت عاشقی نمایشنامه ای عاشورایی است درباره وهب نصرانی و همسرش که هر دو در کربلا و در رکاب حضرت عشق علیه السلام، شهید شدند. خیلی شیرین و خواندنی و آموزنده است. از انتشارات کتاب‌ نیستان و به قلم آقای نصرالله قادری.

  • حسن مجیدیان

روایت قهرمان بازی من در کربلا

يكشنبه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۳، ۰۶:۲۳ ق.ظ

 

من نمی‌دانم این مرحوم را (مرحوم جلال اسدی ناجی بیرجندی در آتش سوزی کربلا) آن روز آن جا دیدم یا نه؟ این آتش سوزی همان آتش سوزیِ نزدیک موکب ما بود یا نه؟ ولی عجب صحنه ی ترسناکی بود. چه آتشی و چه هول و ولایی و چه لحظات نفس گیر و دردآوری! من که فقط داد میزدم که آن چند زن و مرد منصرف شوند و خودشان را از آن ارتفاع به پایین پرت نکنند. هرچند یکی دوتایشان طاقت از کف دادند و پریدند. در آن هول و هراس که فریاد عراقی ها و گریه ی ایرانی ها و بهت و حیرت همه جا را پُر کرده بود و ماشین آتش نشانی در جمعیت گیر افتاده بود و نردبان برای صعود باز نمی‌شد؛ من یک دفعه دیدم که نمی‌توانم یکجا بند شوم. سریع دویدم و کل هیکلم را با شلنگ خیس کردم و پیراهنم را کندم و جلوی صورتم گرفتم و دویدم توی ساختمان. تا طبقه ی سوم که رفتم؛ هُرم و شدت گرما و غلظت‌ دود مرا عقب زد. هربار که تلاش کردم نشد. ُمردم و زنده شدم و به مرز خفگی و مرگ رسیدم ولی از سوم به بعد را نتوانستم بروم و در راهرو گیر افتادم. خلاصه آتش‌ نشانان عراقی با تجهیزات و ماسک و اکسیژن به همراه بچه های غیور عراقی، آرام آرام جمعیت را خالی کردند و آمبولانس ها هم مجروحین و سوخته ها را بردند. وقتی آمدم بیرون ساختمان، عده ای داشتند با آب و بادبزن، حالِ منِ قهرمان را جا می آوردند. چه حسِ خوبی بود! چه نگاه های تحسین برانگیزی! کم مانده بود من را که هیچ کاری نکرده بودم؛ قلم دوش کنند. راست ش همان جا و ساعات بعد و چندین بار به فکر فرو رفتم که فلانی! خدایی برای خدا و نجات مردم رفتی یا جوگیر شدی و هیجان زده لباست را درآوردی و پریدی وسط معرکه که خودی نشان دهی؟ راستش اعتراف میکنم که وجه اول کمرنگ و کم رمق و وجه دوم پررنگ و حقیقی بود. اینجاست که خیلی شرمنده شدم. آدم که نمی‌تواند خودش را گول بزند. من آدمِ جوگیری هستم لابد. و سرِ بزنگاه هم هنرِ نمایش و جلوه گری دارم. شیطان و نفسِ ضعیف آدم را در جنگ و معرکه و وسطِ حادثه وِل نمی‌کند و قلقک می‌دهد. بله ما اینیم و چقدر تاسف باید خورد به این حال و روز. شاید شما هم از داستانِ من عبرت بگیرید. شاید برای شما هم اتفاق بیفتد! همین دیگه!

  • حسن مجیدیان

اربعینیات

يكشنبه, ۱۱ شهریور ۱۴۰۳، ۰۶:۴۲ ق.ظ

 

اول/ موسپیدها، سلفی با ضریح

در مسیر سیدمحمد و سامرا و کاظمین، پا به سن گذشته هایی با ما همسفر بودند. من دیدم که برخی از این موسپیدها چقدر دل آزار هستند! برخی بی مبالات و کم طاقت و رنجور و سبک. و البته برخی هم وزین و مودب و در قواره ی یک پیرِ دوست داشتنی و خواستنی. من وقتی دقت کردم دیدم که ایام پیریِ من،بِه از این ها نخواهد بود! جوانی آینه ی تمام نمای کهنسالی است. پیریِ و موسپیدیِ ما هم لابد مثل همین روزهایمان خواهد بود. همین درک و تبادر ذهنی، غمِ من را بیشتر کرد. کاش آدم، قبل از زوال و ناتوانی ، خودش را بسازد و درست کند. یکی از چندش آورترین تصاویر برای من در کنار ضریح مطهر امامین عسکریین، تلاش این و آن برای سلفی با ضریح بود. ای نابود شود این موبایل ِ لاکردار. ای بمیرد این شهوتِ عکس گرفتن از خود حتی در قدسی ترین مکان های شیعه. در محضر توجه و لطف امام که حتی ضمیر و نهانِ تو را می‌بیند، عکس گرفتن دیگر چه کوفت و مرضی است؟ حالا در صحن ها حرفی نیست که عکسی به یادگار بماند. اما کنار آن لحظات ناب و قیمتی که دیگر معلوم نیست کِی نصیب آدم شود؛ تماس تصویری و عکسِ سلفی را من یکی نمی‌توانم هضم کنم!

 

 

دوم/ بچه بزرگ ها

در این موکبی که ما حوالی حرم داریم، بچه های کوچک، فراوان حضور دارند. دائم سر می‌زنند و سر و گوش می جنبانند و به گویش شیرینِ عربیِ محلی حرف می‌زنند و تمنا می‌کنند که به ما کمک کنند. من در رفتار و کلامشان دقت میکنم که چقدر ادب و تربیت دارند. واقعا تربیت خوبی دارند. لاقل کودکان کربلا را اینطور دیدم. کوچک اند اما بزرگی می‌کنند. مهربانند. خوش رو هستند و علاقه دارند از کارِ ما ایرانی ها سر در بیاورند. مقایسه این بچه ها با نوعِ کودکان و نوجوانان ما، تفاوت سلوک خانوادگی و تربیت را در دو کشور مسلمان و شیعی ، نمایان می‌کند. کودکی که با ارتباط اجتماعی و علاقه ی به کار، بار بیاید از بچه ی کوچکِ گوشی بدستِ گوشه گیرِ ما، به نظرم خیلی بهتر باشد. اربعین در کربلا همه را زنده کرده و به جریان انداخته. شب های کربلا انگار با خواب غریبه است. هرجا می‌روی بساط موکب و کار برای اباعبدالله علیه السلام فراهم است.

 

 

سوم/ ارتحال در کاظمین

خیلی بنیه ی قوی ای ندارم. البته ضعیف و مردنی هم نیستم. اما بعد از زیارت امامین کاظمین علیهما سلام، در پی یافتن ماشین برای کربلا، ناگهان دیدم تمام تصاویر جلویم پرپر می‌زنند. زبانم قفل شد. پا و دستم سست. عقلم به تعطیلات رفت و سو از چشمانم.. و افتادم! می‌گفتند گرما زده شدی! ولی برای من احساسی بود شبیه سکته یا قبض روح. خلاصه مرده بُدم و زنده شدم. این برای من شاید از سخت‌ترین تجربیات نزدیک به مرگ بود. و چقدر ماها باد در کله داریم که احساس می‌کنیم هنوز زمان داریم و مرگ برای ما نیست. خدا رحم کند که خوب بمیریم.

 

چهارم/ مستوره های عراق

ظهر در گرمایی که فوق طاقت بود رفتم بیرون موکب برای تهیه دارو. کربلا حتی سرِ ظهر، عین غروبِ کلانشهرهای ما مملو از جمع و جمعیت است. شُرشرِ عرق و شدت نَفَس بود که از من می‌تراوید و بیرون میزد. اما یکباره متوجه شدم که فوج بانوان در گوشه گوشه شهر با نهایت ستر و حجابی سنگین در رفت و آمدند. و این از کرامات بانوی مسلمان و شیعی در جهانِ متعفنِ ماست. جایی که مردان در هُرم سوزنده و سنگین آفتاب، از راه رفتن و فعالیت عاجزند، حضور بانوی محجبه( آن هم حجابِ کامل شرعی) از معجزات است به خدا. دریغ و درد که دنیا دارد از عریانی و لُختی عبور می‌کند و موج حجاب، اروپای دین گریز را در بر گرفته، اما دختران ما تازه رسیده اند به شلوارِ پاره و ناف نمایی و زلف آویزی. چقدر خون به دلِ آدم می‌شود از این حد از جهالت و پرتی و عقب ماندگی. کربلا ظاهر و باطنش، پاک و دور از آلودگی است. کربلا جای آرامش و بی گناهی است. کربلا آدم ساعت ها و روزها دور از عادات زشت و ناباب و ناگوار است. کربلا همه اش خوبی است. نور است. عشق است. اصلِ زندگی است. و همه ی اینها از برکت و حضور و نگاه مولاست. از اباعبدالله است. روحی فداه

 

پنجم/ مدیریتِ غذایی مولا

دیشب در موکب با حساب و کتاب ما مثلا ۴۰ زائر باید می‌داشتیم. اما موقع کشیدن غذا نزدیک ۳۰ پرس غذا آماده شد! خدایا حالا چه کنیم؟ اینطوری که شرمنده ی زائران سیدالشهدا علیه السلام می شویم. آشپز با اطمینان گفت که من غذا را میکشم و غذای سرخالی هم نمیکشم! من گفتم فوقش می رویم و از موکب های بغلی یا نهایتا از رستورانی غذا میگیریم. همین حین، باز هم چند زائر ِشام نخورده به موکب آمدند و استرس من بیشتر شد! وقتی غذا را به زائران دادیم، خدایا تو شاهد باش که ۳ ظرف غذا اضافه آمد! همان ۳ ظرف غذا را هم بردیم و سرِ میدان به رهگذران دادیم! هنوز به اباعبدالله و مدیریت او و هواداری اش از زائران و شرمنده نشدنِ خادمانش ایمان نیاورده اید؟ این است آقایی که ما به او دل بسته ایم. برکت دادن به غذای کم، کمترینِ معجزاتِ اوست. جانم فدایش...

 

ششم/ خوردن یا خورانیدن

کوردل ها و غُرغروها از اربعین " خوردن" ها را می‌بینند و ما " خورانیدن" ها را. این که مردم ما در استوری ها، عکس غذاهای لذیذِ موکب داران عراقی را منتشر میکنند؛ نه برای حرص و ولع و شکمبارگی بلکه برای انعکاس کرامت و بزرگی و محبتِ ملت عراق است. یعنی آی مردم عالم، ببینید که این مردمانِ نجیب و کریم؛ برای زائران اباعبدالله روحی فداه، بهترین ها را بدون ذره ای منت، بذل می‌کنند. نه فقط غذا که حتی امروز ظهر وقتی رفتم داروخانه ی میدان سیدالاسعار، مردِ جوانِ پشت دخل، بخشی از داروها را رایگان داد و گفت: لِزوارِ ابی عبدالله... و حتی وقتی عرقِ مرا دید؛ رفت با آب خنک و دستمال کاغذی و لبخند برگشت.

 

 

هفتم/ صد به صفر

به نظرم ملت عراق صد به هیچ و بلکه بیشتر، از ما در مروت و کرامت جلوتر و بالاترند‌. آخرین باری که برادر و خواهر یا فامیلِ ما یک شب در منزل ما، مانده اند چقدر میگذرد؟ اصلا این رسومات هنوز در ما هست یا نه؟ کدام آدم، مثل این عراقی ها درِ خانه اش را از داخل قفل می‌کند و جلوی زائر، گریه می‌کند که تو را به خدا یک شب بیشتر بمان؟ کدام آدم، از کربلا به تهران پیامک می‌زند که آیا فلان حاجتت را امام برآورده کرد یا نه؟ کدام آدمِ فقیر در جیبِ زائر، پولِ تو جیبی می‌گذارد؟ کدام یک از ما، بچه هایمان را از سرِ سفره میهمان دور می‌کنیم و ته مانده ی غذای زائر را جلوی اطفالمان میگذاریم؟ کدام یک از ما ده روز جلوتر پیامک میزنیم که امسال هم منتظرتان هستیم و مدیونید جای دیگر بروید؟ بله ملت شریف عراق از ما هزاران بار جلوتر و والاتر و عالی ترند... ملتِ امام حسین اند این ها.

 

  • حسن مجیدیان

وسوسه های ناتمام

يكشنبه, ۱۷ تیر ۱۴۰۳، ۱۱:۲۴ ق.ظ

 

 

به دوستان خوب نوجوانم در ایام محرم این کتاب جمع و جور را معرفی میکنم. داستان جوانی کوفی به نام ایوب که عاشق دختر یکی از امرای لشکر کوفه می‌شود و برای رسیدن به عشقش مجبور می‌شود با لشکر حُر به کربلا برود. پدر ایوب اما در لشکر اباعبدالله است و این دو باهم برخورد می‌کنند و...

این کتاب نشان می‌دهد که رفیق بد و خراب و دروغگو، چطور آدم را می‌کشاند به جنگ با امام و... بارها همینجا نوشته ام که این داستان ها، داستان زندگی خود ماهاست. اغراق هم نمیکنم. ما و من درگیر وسوسه های ناتمام و تعلقات بی فرجام و دلبستگی های کور و طمع های آلوده و کراهت های ناگوار و زشتیِ عاداتِ ناباب هستیم. ما هم در بزنگاهها با طمع و جهالت و شهوت و...امام و دین و خوبی ها را خواهیم فروخت! مگر اینکه روی خودمان کار کنیم و اهل سلوک و تقوا و دیانت باشیم.

این کتاب اگرچه زاده ی تخیل نویسنده است( چون نمی‌دانم چنین آدمی در لشگر کوفه بوده یا نه؟) اما درس آموز و عبرت گرفتنی است. راجع به لقمه ی حلال، رضایت پدرومادر، همنشینی با رفقا و... داستان های جالبی در کتاب مذکور شده است.

  • حسن مجیدیان

کتاب نان خون

دوشنبه, ۱۷ مهر ۱۴۰۲، ۰۶:۴۵ ق.ظ

یک مجموعه داستان های به هم مرتبط حول و حوش واقعه ی کربلا. داستان ها هر کدام از منظر آدمی است که من و شما هم جزء همان هاییم. نیت ها و نگاه ها هم بامزه است و البته معنا دار است. یکی که کارش پرورش اسب در کوفه است؛ دنبال تصاحب ذوالجناح است و برای همین به کربلا آمده. آن دیگری مادری است جراح که علوی و طرفدار اهل بیت است، اما پای پسرش را با سنگ می شکند تا پسرش به اردوی امام نپیوندد و شهید نشود؛ چون طاقت فراق پسرش را ندارد و نمی تواند مثل ام وهب باشد. آن دیگری یهودی ای است کینه گرفته از مولا علی و بدنبال غنیمت گرفتن ذوالفقار است که در دستانِ پسرِ علی است و... بسیار کتاب کوچک و کم حجم و جالبی است که توصیه میکنم بچه های نوجوان هم بخوانندش. کتاب را انتشارات " کتاب نیستان" به قلم رضاوحید چاپ کرده است.

  • حسن مجیدیان

مشرق آفتابی عشق

سه شنبه, ۱۰ مرداد ۱۴۰۲، ۰۹:۵۶ ق.ظ

کربلا ، مشرق آفتابی عشق، جغرافیای تجلی خدا در خاک و مرز هنرآفرینی هنرمند هستی در بدیع ترین و شکوهمندترین صورت ممکن است. من بر این باورم که آخرین کشف بزرگ انسان این است که کربلا مرکز زمین است و همه ی منظومه ها بر مدار آن می‌چرخند و هیچ کجای خاک مغناطیس این خاکِ آتش خیز را ندارد. هر کس در خویش، شکستگی و واماندگی می یابد و دستهای خویش را در صمیمیت دستان حسین گم نکند و گامهایش را با جرس کاروان کربلا هماهنگ نسازد هرگز ایستادگی و رهیافتگی را تجربه نخواهد کرد.

 کتاب حنجره معصوم، محمدرضا سنگری، صفحه۸

  • حسن مجیدیان