حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

نوشتن را دوست دارم همین!

بایگانی

فصل کله شقی!

شنبه, ۲۳ آذر ۱۴۰۴، ۰۸:۵۷ ق.ظ

 

آتشفشان وجود آدمی در جوانی باید فوران کند. جنبیدن به وقت پیری و میان‌سالی درست نیست! الان که جوانید، گاهی کله شقی هایی هم بکنید بد نیست. یک بار از تهرانپارس با موتور و از جاده قدیم بی گواهینامه و تنها رفتم قم. باری پیاده و یک روز کامل پیاده رفتیم تا حرم امام. چند شب در کوه و جنگل تنها ماندیم. دفعاتی با مشت و لگد با اراذل وحشیانه به جان هم افتادیم و زدیم و خوردیم. باری زندان هم رفتیم و خوش بودیم درش! جوانی فصلِ از دیوار راست بالا رفتن و توی هوای بارانی با موتور زمین خوردن و توی باشگاه گوش و کتف شکستن و... این هاست. جوانی را با پیری اشتباه نگیرید. جوان حتی عزاداری و گریه اش با میان‌سال ها فرق دارد. آداب جوانی را رعایت کنید!

  • حسن مجیدیان

چشم او و هیکل من!

شنبه, ۲۳ آذر ۱۴۰۴، ۰۸:۴۷ ق.ظ

هیچ کس بهتر از یک مجاهد اهمیت جان را نمی‌داند. مجاهد می‌جنگد و حواسش هم هست که جانش را حفظ کند. لازمش دارد. کار دارد باهاش. مجاهد خیلی بیشتر از من و شما می‌داند که دست یعنی چه؟ پا چه قدرتی دارد! سر و قلب چقدر مهم اند و چشم چه جایگاهی دارد. او خیلی بهتر از ما تقدس این اجزاء را می‌داند. گفتم چون کار دارد با این‌ها. کار می‌خواهد بکشد از این ها. این ها را برای آن آرمان بزرگ هی ریاضت می‌دهد و دائم به کار می‌بندد. دیروز عنایت می‌گفت پِی درمان چشمش هست. امروز یادم افتاد و گفتم هم خواهش کنم که دعایش کنید و هم بگویم که یک چشم او ارزش دارد به کلِ هیکل من.

  • حسن مجیدیان

ان شالله که غرض تربیت باشد!

شنبه, ۲۳ آذر ۱۴۰۴، ۰۸:۴۵ ق.ظ

در احوالات آیت الله بهجت می‌خواندم که: هر چه معروف تر می‌شد؛ هر چیزی را که علامت هیبت و بزرگی اش بود، از خود جدا می‌کرد. عمامه را کوچک می‌کرد. ریش هایش را کوتاه می‌کرد و تا ۷ بار که رساله اش چاپ شد، اجازه نداد نامش روی رساله ها بیاید! ما اما دوریم از این آسمان. هنوز رگه های پُررنگِ مطرح کردن خودمان با توجیهات جدید؛ در وجودمان هست و با آن دست به گریبانیم. خلاصه محضرتان عرض کنم امروز رفتیم به جمع مربیان و دغدغه مندان هیات اکبریه شهرری و از پیچیدگی و مهابت تربیت، چرایی کار تربیتی و لوازمی که مربی در این راه میخواهد؛ حرف زدیم و رفقا را دیدیم و از حضور و نفس شان فیض بردیم. همیشه همین جمع ها مرا زنده نگه می‌دارد و ان شاالله که مطرح کردنِ این ها دور از نفس و جاه طلبی باشد و غرض خبر دادن از فرهنگ و تربیت و رویش های انقلاب باشد!

  • حسن مجیدیان

شب پاسداشت عنایت و بزرگی ناصرخان!

سه شنبه, ۱۹ آذر ۱۴۰۴، ۰۱:۲۱ ب.ظ

رفقا بویژه یکی از رفقا که خواهم گفت نامش را؛ برای عنایت شب پاسداشت جمع و جوری را ترتیب داده بودند که من هم توفیق حضور داشتم. شب خوشی شد و برخی رفقا را هم بعد از مدت ها دیدیم. پاسداشت شهدا و جانبازان جنگ ۱۲ روزه بر عهده ی همه ی ماست و در این میان عنایت از همه نزدیک تر بود به این اتفاق. الحمدلله که رفقا همت کردند و ادای دین و وظیفه. آن عزیزی هم که بار و زحمت کار روی دوشش بود؛ ناصر فرجی بود و رفقای همراهش در هیأت اکبریه شهرری. ناصر برادری است که میتوانی رویش حسابی حساب کنی. کار بهش بسپاری. چیزی ازش بخواهی. باهاش حرف بزنی و دردِ دل بگویی. چنین رفیقی در زمانه ای که هر کسی گرفتار و توجیه دار و پایندِ زن و فرزند است؛ کیمیاست. آن ها که دور و برش هستند؛ روزی یک بار هم دستش را ببوسند کم است. خدا نگهش دارد و بزرگترش کند. این متن هم به بهانه ی عنایت عزیز نوشته شد و هم برای قدردانی از ناصرخان!

  • حسن مجیدیان

یک کتاب پر از مروارید

سه شنبه, ۱۹ آذر ۱۴۰۴، ۱۱:۳۱ ق.ظ

چند خط برای کتاب «این صدف انگار مروارید ندارد»

یک کتاب پر از مروارید

«این صدف انگار مروارید ندارد»، خاطرات اسماعیل ابراهیمی است از کوچه پس‌کوچه‌های نظام‌آباد تا خیابان‌های وین. کتابی از انتشارات نارگل. اسماعیل، برادر مرحوم ناصر ابراهیمی فوتبالیست و مربی سال‌های دور تیم ملی فوتبال و پرسپولیس است و جوانی با مزه و دوست‌داشتنی و پر از خنده و گریه که دردش را با صداقت تام و تمام برای‌مان روایت کرده است.

 

تعبیر راوی وجمع‌بندی او از زندگی‌‌اش، گویا و تعلیق‌آمیز است وخواننده رامی‌کشاندپای درس‌های کتاب. آنجا که می‌نویسد: «می‌رفتم تا یک طاغوتی تمام‌عیار شوم، انقلاب شد! داشتم یک انقلابی دو‌آتشه می‌شدم، انقلاب شد! رفتم جرأتم را در کردستان محک بزنم، جنگ شد! خواستم یک رزمنده تنوری بشوم، سر از اروپا درآوردم! آمدم طعم یک زندگی عادی را بچشم که.... !» و برای این‌که بفهمی اسماعیل چه کشید و زندگی عادی‌‌اش چطور دستخوش تلاطم شد، باید فصل به فصل با او جلو بیایی و پای خنده و گریه و حیرتش بمانی! کتاب اندکی مفصل و جزئیات و حواشی فراوان و ۳۵ فصل دارد و نوعی پرجانگی البته قابل تحمل، درونش دارد فلذا باید با پای دل همراهِ این کتاب شد و حوصله کرد. 
تمام کتاب مشحون از صداقت است. تعجب می‌کنی که خودافشاگری تا کجا؟ جایی که حتی نویسنده به کندذهنی در درس و بی‌استعدادی در دانش و تنبلی‌ها و ترس‌های کودکانه و نوجوانانه و وضع سکونت غیرقابل تعریف و سوتی‌های وحشتناک و حواس پرتی‌های مداوم و... معترف است. یعنی اصلا آقای کوشا در قید و بند فراهم کردن پرستیژی برای خودش نبوده و صاف و پوست کنده و خودمانی‌ روایت زندگی‌‌اش را نوشته. کتاب علاوه بر صداقت، مشحون از طنزی ناب مختص بچه‌های تهران‌نشین است. با خنده و تعجب همراه اسماعیل پا به فرهنگ مردم، به‌ویژه طبقات فرودست در جامعه قبل از انقلاب و منتهی به نهضت می‌گذاریم. در رهگذر خاطرات خواندنی اسماعیل، تصویری نسبتا واضح از وضع عمومی فرهنگ، سینما، ورزش، معاش مردم، سرگرمی‌ها، وضع مبارزات و آرام آرام زمزمه انقلاب و بعد شلوغی‌های کردستان و جنگ در جنوب و بعد هم بلیه سنگین بیماری همسر و پای در اروپا نهادن و در نهایت، با بهت و غم سنگین، نظاره‌کردن فراق تلخ بانوی قهرمان آقای ابراهیمی و... به دست می‌آوریم!
این کتاب در ضمن روایت زندگی بامزه و شیرین و البته پر از مخاطرات راوی، در دل خود پرده از عظمت امام خمینی و نهضت او بر می‌دارد. آن پیر بیدار دل با دم عیسوی خود، چه تحول عظیمی در جوانان آن برهه ایجاد کرد. در کتاب، واضح است که اسماعیل به‌اصطلاح توی باغ نیست و جنم مبارزه ندارد و این کاره نیست! اما امام از اسماعیل‌ها مرد جنگی می‌سازد و همین آقای اسماعیل که اصلا میانه‌ای با این حرف‌ها نداشته،  می‌آید پای کار انقلاب. می‌رود توی کمیته و مشغول پاسداری از انقلاب اسلامی می‌شود. می‌رود به کردستان و مریوان پرخطر و سال‌ها آنجا می‌ماند. ازدواج و تیپ و قیافه و کارش، رنگ و بوی دینی و انقلابی می‌گیرد. حتی برخی دوستان قبل از انقلاب اسماعیل هم وضع روحی و اخلاقی‌شان تعریفی نداشت، می‌روند در زمره شهدا! این کتاب، نمودی و یادآوری است بر عظمت امام و قداست و سازندگی و آدم‌سازی نهضت او. به‌هرحال بسیار خواندنی، روان و خودمانی است با ادبیاتی نسبتا کف خیابانی. ستودنی است آقای اسماعیل ابراهیمی. این کتاب اتفاقا پر است از مرواریدهای ناب و قیمتی... . 

 

https://jamejamdaily.ir/Newspaper/item/277514

  • حسن مجیدیان

شب پاسداشت عنایت

سه شنبه, ۱۹ آذر ۱۴۰۴، ۰۹:۳۶ ق.ظ

برای جانباز عزیز جنگ 12 روزه در فرهنگسرای بهمن پاسداشتی مختصر داشتیم. جمع، جمع رفقا بود فقط. حجت الاسلام عنایت اقبالی معاون تعلیم و تربیت سپاه امام حسن مجتبی علیه السلام در استان الرز است. چند عکس هم باشد به یادگار.

  • حسن مجیدیان

مربی، لات را شهید میکند!

سه شنبه, ۱۹ آذر ۱۴۰۴، ۰۹:۲۸ ق.ظ

 

امروز سالگرد شهادت شهید شاهرخ ضرغام بود. راجع به او و گذشته اش و تحولش و شهادتش لابد چیزهایی خوانده اید. اما من از منظر خودمان که علاقمند به فرهنگ و تربیت هستیم؛ نفس پاک آن مربیِ کار درست را شاه کلید عاقبت بخیری ضرغام ها می‌دانم. خمینی، استادِ فن تربیت و آدم سازی و دگرگون کردن بود. بقیه دارند ادای مربیگری را در می آورند. اگر دانش‌ آموزت شهید شد؛ ادعا کن!

  • حسن مجیدیان

روز پاسداشت عنایت

يكشنبه, ۱۷ آذر ۱۴۰۴، ۰۹:۵۴ ق.ظ

 

امروز روز پاسداشت عنایت است. با رفقا قرار گذاشته ایم تا به عشق و بهانه ی این جانباز عزیز دور هم جمع شویم و تکریمی رفاقتی برپا کنیم. توی فرهنگسرای بهمن و ساختمان صدرپلاس. بیشتر زحمت هم روی دوش ناصر فرجی است اگر چه ایده ی کار از این کمترین بود.

عنایت حالا تاج سر ماست و به گردن ما خیلی حق دارد و حالا حالا ها باید برایش بدویم و کار کنیم. دعا میکنم سلامتی اش به حد مطلوبی برسد تا دوباره در میدان بدود. خدا کند همیشه جا برای دویدن باشد که آن روز که نتوانیم بدویم، روز مرگ ماست. عنایت آدم نشستن نبود و نیست. عنایت از همان اول که دیدمش، فرفره بود و فشفشه بود و آتش درونش پر حرارت بود. عنایت جلوتر از سنش بود. همین آتش درون این بچه را انداخت به مسیری که بیشتر بدود و بسوزد و بسوزاند. رفت سپاه تا آتشش خاموش نشود. هنوز فرمان نگرفته بود و باری آنچنان روی دوشش نیفتاده بود که مرغ سعادت و نشان لیاقت و مُهر جان فدایی و آرم جانبازی نشست روی دوشش. روزهای به کما رفتن او و ایامی که بین ماندن و رفتن او را نگه داشته بودند، روزهایی که تردید و حیرت و غم روی چهره ی خسته ی مادر و پدرش بود، روزهای که تنهایی و تردید و تسلیم همسرش قلب مرا آتش میزد، روزهای یاس و خستگی و دلشکستگی دوستانش و... روزهای سخت و غم شکن و استخوان سوز من بود که هرگز تلخی اش از کامم نمیرود. آن روزها من به خدا شکوه داشتم که او را نگه دار. بگذار این بیچاره ی بی مصرف برود اما عنایت بماند. این خاکستر سرد و خاموش شده را بگیر و آن آتش سوزنده ی پرفایده را نگه دار. خدا صدایم را و دعای مادرش را و موی سفید پدرش را و غم برادرش را و تمنای همسرش را دید و مرد داستان ما برای فردایی نزدیک و برای روزهای نیامده نگه داشت.

باور من این است و به خودش هم میگویم که عنایت حالا ثروت جمع ماست و از سرآمدان حلقه ی ماست. او زخم خورد. زخمش کم نیست. دردش بزرگ است. تنش مجروح است. چشمش پای همراهی ندارد و ناز میکند.... اما او سالها جلو افتاده و سرعتی گرفته که ماها به غبار راه او هم نمیرسیم. عنایت، بخشی از تاریخ زندگی ماست. عنایت شرافت زندگی ماست. ما بواسطه ی چسباندن خودمان به او اعتبار و عزت گرفته ایم.

  • حسن مجیدیان

دوست خوب و حس خوب

يكشنبه, ۱۷ آذر ۱۴۰۴، ۰۸:۰۰ ق.ظ

 

دیروز رفتم با مسعود و مهیار، دوتا از رفقای قدیمی تو شهرری گپ زدم. اصلا کاری به محتوای جلسه و گپمان ندارم. دیدم که حسِّ خوبی از دیدن دو تا رفیق پیدا کردم و احساس کردم که ارزش دارد آدم کیلومترها براند و از کرج برود شهرری تا با دوست و رفیقش دمی بنشیند و برخیزد. همیشه این دیدارها را برای خودم مهم تلقی کرده ام و سودش را برده ام. حال خوب و برکات دیده ام!

  • حسن مجیدیان

انصراف از خود

يكشنبه, ۱۷ آذر ۱۴۰۴، ۰۷:۵۶ ق.ظ

 

من خودم دیده ام و امتحان کرده ام و در دیگران هم سراغ دارم که هروقت خودمان را آنجا که لازم و بایسته است از معادلات و مراودات و منافع حذف کردیم؛ نتایج بهتری حاصل شده! ولی دائما و غالبا چون هنوز تربیت الهی پیدا نکرده ایم؛ هی می‌خواهیم نقش و اثر خودمان را در کارها و نتایج ببینیم! مثلا من می‌بینم که دوستم در کاری که از قضا من هم به او کمک کرده ام توفیق پیدا کرده و یا فلان طرح تربیتی که از من هم مشورت ستانده، حالا کارش گل کرده و... و من دنبال رد پای خودم میگردم که لابد این توفیق و فتح از رأی و مشورت با من بوده! در حالی ای بسا اصلا من هیچ نقشی در آن موفقیت ها نداشته باشم. هزاران عامل جمع می‌شود تا چیزی حاصل شود و از کجا که من هم نقشی در آن وسط داشته باشم؟

من از خدا می‌خواهم قبل از انصراف از مشاغل و کارها و ارتباطات، اول از خودم انصراف بدهم!

  • حسن مجیدیان