حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

نوشتن را دوست دارم همین!

بایگانی

۲۵ مطلب در مهر ۱۴۰۴ ثبت شده است

الجمل

شنبه, ۲۷ مهر ۱۴۰۴، ۱۱:۰۶ ق.ظ

 

این کتاب که به همت دفتر ادبیات شطر و با همکاری انتشارات شهید کاظمی منتشر شده؛ بازنویسی و شاید هم نوعی ساده نویسی از روی دست کتابِ الجمل شیخ مفید است تا برای مخاطب امروزی قابل فهم باشد. داستانی که بارها لابد خوانده اید. داستان شوریدن طلحه و زبیر و عایشه و نکث بیعت و پیمان و آمدن به بصره برای جنگ با علی علیه‌السلام. نویسنده سعی کرده حالتی داستانی و بهم پیوسته به روایت شیخ مفید بدهد و البته کارش هم در این فقره خوب از آب درآمده. در پایان هر فصل هم توضیحات خوبی راجع به افراد ارائه شده است.

خواندنش دوباره بابی است بسوی اینکه چرا مولا اینهمه مظلوم واقع شده و چرا برخی اینطور با علی بد بودند! البته که اگر چنین کتاب هایی را تورق کنید تا حدودی جواب دستتان می آید. ولی تا فهمِ کُنه آنچه که در ذات و ضمیر آدم ها میگذرد؛ راه بسیاری داریم و خیلی باید بخوانیم. آدم ها عجیبند و آن خانمِ شترسوار هم!

  • حسن مجیدیان

خدا پیچش را می بندد

يكشنبه, ۲۱ مهر ۱۴۰۴، ۰۹:۰۸ ق.ظ

 

صدسال پیش کی فکر میکرد ایران دچار بحران و کمبود آب شود؟ کی الان باور می‌کند که شمال ایران، جزء بحرانی ترین مناطقِ دارای‌ تنش آبی است؟ گیلان و مازندران ِ پُر بارش!

وقتی از نعمت خدا نتوانی بهره بگیری و آب باران را بهینه سازی نکنی، خدا هم پیچ آب را می‌بندد! باران داری و بی آبی ولی...

وقتی هنر و استعداد و عُمر و جوانی و فرصت داری ولی بازی میکنی و قدر نمی‌دانی و برنامه نداری و... خدا هم نشاط و حال و هوش و فرصتت را می‌گیرد و پیر و فرتوت و راکد میشوی!

  • حسن مجیدیان

دردهای بی درمان غزه

شنبه, ۲۰ مهر ۱۴۰۴، ۰۲:۱۱ ب.ظ

 

جایی خواندم که گوشه ای از بلاهایی که سرِ مظلومان غزه آمده؛ این چیزهاست

●ظهور شغل جدیدی به‌نام تعمیر اسکناس به علت نبود اسکناس نو.

● رونق‌گیری شغل گور کَنی برای کسانی که یاد گرفته‌اند بدون آهن و میلگرد و سیمان، قبرهای مناسب بسازند.

● بازگشت داد و ستدها به سیستم معامله کالا به کالا

● تغییرات زیاد چهره و ظاهر آدم‌ها و ناشناس شدن‌شان برای نزدیکان‌شان به‌خاطر گرسنگی و کمبود وزن

● از بین رفتن امکان جهت‌یابی شمال و جنوب و شرق و غرب و گُم شدن خانه‌ها و محله‌ها در آوار

● از بین رفتن کامل ۸۵۰۰ خانواده

● کشته شدن ۴۶۰ نوزادی که بعداز جنگ به‌دنیا آمدند و در جنگ به شهادت رسیدند.

● ۱۲هزار سقط جنین

 

● ثبت هزاران ازدوج جدید در محیط‌هایی بدون حریم خصوصی در چادرهای آوارگان

  • حسن مجیدیان

ارثی که به من نرسید!

چهارشنبه, ۱۷ مهر ۱۴۰۴، ۰۶:۳۰ ق.ظ

بیشترین چیزی که غالب ترین تصویری که از پدرم در ذهن دارم سکوت بود. برعکس خودم که چانه ای گرم دارم و متاسفانه حرافی هم میکنم. امروز مطلبی خواندم راجع به میراث از والدین و تعجب کردم که چرا چنین میراث نابی از پدرم_ همان سکوت سنگین_ به من نرسید؟

  • حسن مجیدیان

ماجرای فکر آوینی

چهارشنبه, ۱۷ مهر ۱۴۰۴، ۰۶:۲۹ ق.ظ

کتابی است خواندنی. تهش هم یکی دو تا مصاحبه دارد که جالب است. این کتاب کمک می‌کند به فهم افکار و دغدغه‌های شهید آوینی. منتهی نباید فراموش کرد که آوینی را اول باید از خودِ کتاب هایش شناخت و بعد سراغ امثال این کتاب رفت. در هر صورت بیانِ شیرین دکتر یامین پور؛ کتاب را قابل استفاده کرده.

  • حسن مجیدیان

یک رذیله ی پر طرفدار

دوشنبه, ۱۵ مهر ۱۴۰۴، ۰۹:۲۹ ق.ظ

 

یک چند دقیقه گذرا فوتبال نگاه کردم. خیلی اهلش نیستم. اما این بازیکنانِ پُرپولِ بی تکنیک و مدعی و بی اخلاق که عینِ زالو پول بیت المال را مُک میزنند؛ من را در آن باورِ قدیمی ام راسخ تر کرد که فوتبالِ حرفه ای یکی از رذائلِ بزرگِ اخلاقیِ زمانه ی ماست. به هزار و یک دلیل روشن که خودتان بهتر می‌دانید....

  • حسن مجیدیان

شب دل

چهارشنبه, ۱۰ مهر ۱۴۰۴، ۰۸:۳۰ ق.ظ

کریستیان بوبن یک نویسنده ی فرانسوی است. یک شب رفته به شهر کوچک و تاریخی کُنک یک گوشه ی فرانسه. برای دیدن یک نقاش شهیر فرانسوی. روایت آن شب و یک اقامت کوتاه را در قالب یک کتاب درآورده. هزاران کلمه نثار آن نقاشِ محبوبش کرده. من با این کتاب کاری ندارم. ولی تلنگر خوردم که چرا ما عاجزیم برای معشوق ها و محبوب هایمان کلمه نثار کنیم؟ چرا نمی‌توانیم حتی ده کلمه برای آنان که عشقی بهشان داریم؛ بسازیم؟ حالا کتاب جای خود. آن که خیلی عُرضه می‌خواهد. من دوست دارم از آن کلمه سازها باشم و شخصا هم از بی کلمه ها دلِ خوشی ندارم! از آنها که هزارتا برایشان بگویی؛ از نثار یک کلمه و جمله هم دریغ دارند! کتابِ شبِ دلِ بوبن هم چندان چیزی نداشت. به بهانه ی معرفی اش؛ خواستم این نکته ها را بگویم.

  • حسن مجیدیان

شبی که آقا شخصا به من زنگ زد..

يكشنبه, ۷ مهر ۱۴۰۴، ۱۲:۲۲ ب.ظ

 

روزی ۳۰۰ جانباز و خانواده شهید در ماه رمضان خدمت آقا رسیدند. با زبان روزه چهار ساعت سر پا ایستاد و با این ۳۰۰ خانواده یکی‌یکی احوالپرسی کرد... با هر کدام مثل پدری مهربان صحبت کرد. من دوسه بار کنار رفتم و نشستم، اما آقا چهار ساعت ایستاد و تا مغرب با آنها احوالپرسی کرد. بعد با آنها نماز خواند و افطار کرد. شب من به بنیاد شهید رفتم تا کارهایم را جمع کنم؛ تلفن زنگ می‌خورد‌. گوشی را برداشتم... خدایا! درست می‌شنوم، خواب می‌بینم؟ صدای آقاست. سابقه نداشت آقا تلفن بزند. مگر دفتر و آدم آنجا نیست؟ دیدم اشتباه نمی‌کنم خود ایشان است‌. آقا فرمودند: همسر شهیدی به نام فلان، برای من نامه نوشته که ازدواج مجدد کرده و با این شوهر جدیدش اختلاف دارد. مشکلش را نوشته و برای من توضیح داده است. فرمودند این را دنبال کنید حل بشود. من داشتم می‌رفتم، ولی یک‌دفعه فکر کردم آقا به‌‌جای اینکه بعد از چهارپنج ساعت سرپا ایستادن با آن وضعیت، استراحت کند، نامه‌ها را می‌خواند و حالا به نامه‌ای برخورد کرده که طاقت نمی‌آورد بگذارد فردا به دفتر بگوید و دفتر پی‌نوشت کند که پس‌فردا ارسال کنند تا به دبیرخانهٔ بنیاد شهید برسد و چند روز بعد به من برسد و تازه من اقدام کنم. دیدم آقا دلش نیامده این مسئله به فردا صبح بکشد. همین امشب مثل اینکه خواب از چشمش گرفته شده و می‌خواهد این کار انجام بشود. گفتم اگر آقا این‌طوری است چرا من بروم خانه؟ چند شب بعد افطار خدمت آقا رفتیم. سر سفره عرض کردم مشکل بچه‌شان که حل شد هیچ، مشکل پدر و مادر بچه هم حل شد و سر زندگی رفتند. این را که گفتم آنچنان در چهرهٔ آقا شادی موج زد که واقعاً اینچنین وضعیتی را من کمتر در ایشان دیده بودم.

محمدحسن رحیمیان/خبرنامه آینده روشن/شماره۲۳، اردیبهشت ۱۳۹۵ صفحه ۶۹.

  • حسن مجیدیان

آرزوی همسایگی با سید

يكشنبه, ۷ مهر ۱۴۰۴، ۱۲:۱۵ ب.ظ

 

یکی از آرزوهای همیشگیِ من مجاورتِ حضرت سیدالکریم علیه السلام بوده و هست. خیلی وقت پیش، خیلی گشتم تا خانه ای اطراف حرم اجاره کنم؛ ولی آن وقت ها بودجه ام نرسید. کسی که مجاور سید باشد؛ از خدا دیگر چیز زیادی نباید بخواهد. همان مجاورت؛ خودش دوای بسیاری از دردهاست. امروز روز تولد آن سیدِ عالِم و کریم است .

راستی از خاکِ مهربانِ ری، چقدر من دوست و رفیقِ ناب دارم!

  • حسن مجیدیان

شاید که من مرده م حواسم نیست!

يكشنبه, ۷ مهر ۱۴۰۴، ۱۲:۱۳ ب.ظ

این متن را برای خودم مینویسم. چون تکراری است. لابد اگر بخوانید؛ خواهید گفت که شبیه این حرف را قبلا هم گفته ای. ولی خدا هم دائم یک سری حرف هایش را تکرار می‌کند! لابد در تکرار، خیر و نکته ای هست! حرفم این است که یکسال از شهادت سیدحسن نصرالله گذشت. آن روز که خبرش حوالیِ ظهر قطعی شد؛ یادتان هست باران هم می آمد؟ در آن باران اول پاییز من در راه کرج در اتوبان، تنها در ماشین، بغضم شکست و حسابی گریه کردم. شب هم با عنایت رفتیم بیرون و توی ماشین بغض داشتیم و کنار هم با خجالت کمی گریه کردیم!

یکسال از آن حادثه ی عظیم گذشت و ما ماندیم. زندگی کردیم. رفتیم و آمدیم و خوردیم و خوابیدیم. خندیدیم و خوش بودیم و مسافرت رفتیم و توی ده ها جلسه نشستیم و عشق کردیم و لاو ترکاندیم و لَش کردیم و... و ادامه دادیم و ادامه دادیم و...

شهادت سید حسن هیچ مرا تکان نداد!

اینجاست که فهمیدم مدت هاست مُرده ام. طرف می‌خواند که شاید که من مُردم حواسم نیست... احتمالا منظورش یکی مثل من بوده. چرا؟ چون بعدش حاجی زاده و سلامی هم که خدایی من دوستشان داشتم؛ رفتند و من باز ادامه دادم و همان بودم! همان حسنِ همیشگیِ تمامِ این سالها!

هیچی همین! شما به خودتان نگیرید. گفتم که این متن را برای خودم نوشتم! ببخشید که تکرارِ مکررات بود...

  • حسن مجیدیان