شاید که من مرده م حواسم نیست!
این متن را برای خودم مینویسم. چون تکراری است. لابد اگر بخوانید؛ خواهید گفت که شبیه این حرف را قبلا هم گفته ای. ولی خدا هم دائم یک سری حرف هایش را تکرار میکند! لابد در تکرار، خیر و نکته ای هست! حرفم این است که یکسال از شهادت سیدحسن نصرالله گذشت. آن روز که خبرش حوالیِ ظهر قطعی شد؛ یادتان هست باران هم می آمد؟ در آن باران اول پاییز من در راه کرج در اتوبان، تنها در ماشین، بغضم شکست و حسابی گریه کردم. شب هم با عنایت رفتیم بیرون و توی ماشین بغض داشتیم و کنار هم با خجالت کمی گریه کردیم!
یکسال از آن حادثه ی عظیم گذشت و ما ماندیم. زندگی کردیم. رفتیم و آمدیم و خوردیم و خوابیدیم. خندیدیم و خوش بودیم و مسافرت رفتیم و توی ده ها جلسه نشستیم و عشق کردیم و لاو ترکاندیم و لَش کردیم و... و ادامه دادیم و ادامه دادیم و...
شهادت سید حسن هیچ مرا تکان نداد!
اینجاست که فهمیدم مدت هاست مُرده ام. طرف میخواند که شاید که من مُردم حواسم نیست... احتمالا منظورش یکی مثل من بوده. چرا؟ چون بعدش حاجی زاده و سلامی هم که خدایی من دوستشان داشتم؛ رفتند و من باز ادامه دادم و همان بودم! همان حسنِ همیشگیِ تمامِ این سالها!
هیچی همین! شما به خودتان نگیرید. گفتم که این متن را برای خودم نوشتم! ببخشید که تکرارِ مکررات بود...