دلم جنگ میخواهد
نمیدانم از این شوخی من ناراحت میشوید یا نه، اما شهادت خیلی نزدیک شده! یعنی الان ممکن است همین گوشی که من دارم با آن مطلب مینویسم؛ یکهو منفجر شود و من بروم سوی آسمان
ولی با این خبرهای لبنان، با این دریدگیِ اسرائیل، با این ضرباهنگ تندِ تحولاتِ عالم، با این شهادت ها و...به خدا این زندگیِ آرامِ ما خیلی ضایع و بیخود و مایه ی شرمساری است. بعضیها مثل من که به این زندگی کسالت بارِ ماشینی عادت کرده اند؛ حتی خودشان را از هیجان کوه پیمایی و شنا در استخر و رفتن به یک مسافرت مخاطره آمیز و خلاصه حتی یک راندنِ ماشین با سرعت بالا و...محروم کرده اند! نه، این همه آرامش به خدا که خوب نیست. زندگیِ یکنواخت، همان مرگِ تدریجی است. مرگ تدریجی هزار بار بدتر و دلخراش تر از مرگِ به یکباره است. جنگ! جنگ به خدا خیلی چیز خوبی است. اسلحه چه رفیقِ نازی است. سنگر چه جای دنجی است. سوت خمپاره و صدای تق تق شلیک، چه گوش نواز است. گرمیِ خون چه روی سر و سینه چه حالی میدهد! شب های جنگ، روزهای جنگ، گرسنگی جنگ، سرما و گرمای جنگ، خاکِ جنگ و.... آه! میرشکاک میگفت: جنگ بازآ که آئینه ام غرقِ گرد است.... خیلی گرد و خاک روی زندگی ما نشسته. کدر شده ایم. جِرم گرفته ایم. من که سنگین و سیاه شده ام. جنگ لازمیم. از این همه آرامش؛ آشوب زده ایم. خوب نیست این زندگی!
همین دیگه!