حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

نوشتن را دوست دارم همین!

بایگانی

۳۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انتشارات شهید کاظمی» ثبت شده است

مربی قهرمان

چهارشنبه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۰، ۰۹:۴۰ ق.ظ

 

انعکاس انتشار کتاب همیشه مربی در هفته نامه ی " صبح صادق"

  • حسن مجیدیان

چاپ دوم همیشه مربی

شنبه, ۲۳ بهمن ۱۴۰۰، ۰۷:۳۷ ق.ظ

«همیشه مربی» به چاپ دوم رسید

«همیشه مربی» به چاپ دوم رسید
کتاب همیشه مربی به قلم حسن‌ مجیدیان که در بردارنده ی خاطراتی از سلوک تربیتی و فعالیت های فرهنگیِ شهید محمد عبدی است، به ایستگاه دوم رسید.

به گزارش تهران پرس، کتاب «همیشه مربی» به قلم حسن‌ مجیدیان که در بردارنده ی خاطراتی از سلوک تربیتی و فعالیت های فرهنگیِ شهید محمد عبدی است، به ایستگاه دوم رسید.
سه فصل این کتاب که توسط انتشارات شهید کاظمی تجدید چاپ شده است، از فعالیت های دامنه دار شهید در بسیج و مسجد و مدرسه، دغدغه ها و نگرانی ها و تلاش وافر محمد عبدی در مواجهه با تربیت بچه های نوجوان و در آخر از شهادت خواهی او و ماموریت هایش در مبارزه با اشرار و قاچاقچیان مواد مخدر در استان سیستان و بلوچستان، گفتگو کرده است.
شهید محمد عبدی از جمله ی بسیجیان فعال و مربیان کوشایی بوده که در منطقه تهرانپارس، ارتباطی پویا و حضوری سازنده در سنگر مسجد و مدرسه با نوجوانان و جوانان داشته است. با توجه به دغدغه ی همیشگی شهید در تربیت و رشد و سازندگی بچه های نوجوان، سلوک، ابتکارات و کارنامه ی فرهنگی و تربیتی او می‌تواند پاسخگوی سوالات و دغدغه‌های مربیان و فعالان این حیطه و نمونه ی قابل اعتنایی در فن معلمی و مربیگری باشد.

علاقمندان برای تهیه این کتاب می‌توانند به سایت انتشارات شهید کاظمی یا سایت من و کتاب و همچنین صفحه رسمی شهید محمد عبدی در فضای مجازی مراجعه کنند.

 
  • حسن مجیدیان

لینک خرید کتاب همیشه مربی

شنبه, ۱۶ بهمن ۱۴۰۰، ۰۴:۵۶ ب.ظ

لینک خرید کتاب همیشه مربی

ناگفته هایی از سیره تربیتی و فرهنگی مربی شهید محمدعبدی

 

https://nashreshahidkazemi.ir/826/%D9%87%D9%85%DB%8C%D8%B4%D9%87-%D9%85%D8%B1%D8%A8%DB%8C.html

  • حسن مجیدیان

همیشه مربی با سر و شکل جدید در ایستگاه دوم

شنبه, ۱۶ بهمن ۱۴۰۰، ۱۱:۵۸ ق.ظ

هوالشاهد

و همه ی تلاش من این بود که او دیده شود، فارغ از کتابش!

چرا که در زندگی و شهادت او برای ما نکته ها هست و جاذبه ها و برکت ها...

در مورد فرم کتاب ادعایی ندارم که کار اول کسی که عاشق نوشتن و شاگرد ابتدایی این راه است، شاید بهتر از این در نیاید! اما محتوای کتاب حالات، رفتار، دغدغه ها و خوبی های محمد عبدی است...

الحمدلله کتاب او به ایستگاه دوم رسیده است. در سالروز شهادتش و با سر و شکل جدید

  • حسن مجیدیان

یک تکه از کتاب همیشه مربی 2

دوشنبه, ۲۷ دی ۱۴۰۰، ۰۸:۰۱ ق.ظ

شهیدی را آورده بودند که یک هفته توی خانه ی ما و هیات های تهرانپارس می چرخید. دو، سه روزش فقط خانه ی ما بود! شهید سید محمد نبیونی. بعدها بردنش جزیره ی خارک، آن جا دفن شد. مدتی که این شهید خانه ی ما بود، بیست و چهاری کنار شهید می نشست! ازش جدا نمیشد. باهاش حرف میزد و گریه میکرد. خودش این شهید را امانت از سید احمد حسینی که در معراج مسئولیت داشت گرفته بود.
بهش گفتم: "این شهید رو بیار مدرسه دانش که ما هم ازش فیض ببریم" تابوت را آورد و مجلس مان رونق گرفت. بعد مراسم گفت: "حاجی من این شهید رو دو سه روزه از سید احمد گرفته بودم. الان دو هفته شده! سید احمد به خون من تشنه س. پوستم رو میکنه! مونده ام چه جوری برگردونمش؟"
- خُب کاری نداره که؛ امشب برش میگردونیم معراج.
- چه جوری آخه؟
- وانت پایگاه بسیج دست ماست. میذاریم پشت وانت و میبریم معراج. سید احمد هم که نیست بخواد بهت چیزی بگه!
- اِی والله، بریم.
تابوت شهید را گذاشتیم عقب وانت و راه افتادیم. سر راه خیابان فرجام درِ خانه ی علیرضا موحدی کاری داشتیم. علیرضا که آمد، محمد گفت: "حاجی من خیلی گشنمه. علی بِپر یه چیزی بیار بخوریم" علیرضا رفت و با الویه و نان و تخم مرغ برگشت. کنار تابوت شهید سفره انداختیم و پشت وانت نشستیم پای غذا. دست از سر شهید برنمیداشت. لقمه میگرفت سمت تابوت که: "سید بیا بخور دیگه گیرت نمیاد!" من از خنده نمیدانستم چی کار کنم؟ بهش میگفتم: "ممد خجالت بکش! من جای این شهید بودم با همون جمجمه میکوبیدم تو صورتت!"
رسیدیم معراج. سرباز خواب آلودی آمد دم در که: "بله! چی کار دارید؟"
- این شهید رو آوردیم تحویل بدیم!
- الان؟ نمیشه!
- آقای حسینی تو جریانن. شما بذارید ما بریم تو.
- من که تو جریان هیچی نیستم.
- آقا جون! ما که نمیخوایم شهید ببریم. شهید رو آوردیم! میذاریم کنار اتاق آقا سید و میریم. خودشون صبح میان تحویل میگیرن!
سرباز قبول نکرد. رفت سرپاس را صدا کرد و آمد. جلوی سرپاس، محمد یک قیافه ی مظلومی به خودش گرفته بود که دیدنی بود! به زور طرف را راضی کردیم که قبول کند تابوت را ببریم داخل. شهید را که جلوی در اتاقِ سید گذاشتیم با شیطنت و خوشحالی گفت: "حاجی بیا سریع در ریم"

 

  • حسن مجیدیان

یک تکه از کتاب همیشه مربی...

شنبه, ۲۵ دی ۱۴۰۰، ۰۸:۱۴ ق.ظ

 از کتاب همیشه مربی :

هفت، هشت نفری از مشهد برمیگشتیم. با اتوبوسهای بنز ۳۰۲ قدیمی و درب و داغون! گرمای تابستان کلافه مان کرده بود. نزدیک سمنان، راننده یکی از این موسیقیهای مجاز را گذاشت. من هم که آن وقتها یک خرده ای زیادی خشک مقدس بودم، گفتم: "آقا خاموشش کن!" محمد گفت: "نه آقا! روشنش کن!" گفتم: "پس من پیاده میشم!" پا شد و من را برد پیش خودش نشاند و گفت: "ابله! بذار این موسیقی مجازو بذاره که چهار روز دیگه ما هم نبودیم، همین موسیقی رو بذاره نه اینکه از لج ما فردا برداره ترانه و چرت و پرت بذاره!".

 

 

  • حسن مجیدیان

سمیه جان چطوری؟

دوشنبه, ۲۰ دی ۱۴۰۰، ۰۸:۲۰ ق.ظ

 

بسم الله

یک خاطره از کتاب همیشه مربی

برای سیزده آبان و تجمع دانش آموزان، نظرش این بود که بچه ها را نبریم جلوی لانه ی جاسوسی آمریکا؛ توی خود منطقه یک تجمع بگذاریم و از همه ی مدارس دعوت کنیم تا کار، نمودی داشته باشد. از آن جا که در جمع، هر کسی پیشنهاد خوب می دهد آخر سر خودش را میکنند مسئول کار، خودش افتاد دنبال دوندگی های برنامه. رفت آموزش و پرورش کلی رایزنی کرد تا مجوز دادند. قرار شد هم مدارس دخترانه و هم پسرانه اکیپ هایی بفرستند. مراسم توی ورزشگاه شهید عراقیِ فلکه ی دوم تهرانپارس بود. چون امکاناتمان کم بود رفته بود از اداره خدمات پرسنلی سپاه، محل کار پدرش، یک سری بیسیم آورده بود. از این بیسیمهای پی آر سی و بیسیم های کوچک دستی که بُرد زیادی نداشتند. گروه های دانش آموزی از چهار راه سیدالشهداء، فلکه ی دوم و سوم تهرانپارس به سمت ورزشگاه راه پیمایی داشتند تا منطقه متوجه شود که امروز سیزده آبان است! کارها که سر و سامان گرفته بود، خودش تنهایی پای بیسیم ها، وضعیت حضور گروه ها را بررسی و کارها هماهنگ می کرد. برای برادرها کد گذاشته بود. مثلاً هادی. اسم کد خواهرها هم سمیه بود. چون عادت داشت که همه را با جانم و گُلم خطاب کند، پای بیسیم میگفت: "هادی جان! به گوشی؟ وضعیت خوبه؟ مشکلی نیست؟". بعد پیج میکرد که: "سمیه جان! به گوشی؟". از سمت خواهرها جواب نمیآمد. دائم تکرار میکرد: "سمیه جان! سمیه جان! محمدم!" اما خواهرها جواب نمی دادند. بچه ها دور و بَرش می خندیدند اما خودش اصلاً متوجه نبود. یکی از بچه ها آمد کنارش گفت: "بابا ممد! خواهرها یا سمیه خانوم هستند یا سمیه ی خالی. این جان گفتنت برای چیه؟!" تا فهمید چه سوتی ای داده، از خجالت بیسیم را ول کرد و رفت یک گوشه! تا مدتها بعد از رزمایش، این داستان سوژه ی بچه ها بود. تا می دیدیمش میگ فتیم: "سمیه جان! سمیه جان! چطوری؟ خوبی؟".

  • حسن مجیدیان

یک گوشه از " همیشه مربی"

يكشنبه, ۱۹ دی ۱۴۰۰، ۱۰:۴۵ ق.ظ

هوالشاهد

نمیدانم " کتاب همیشه مربی" را که برای شهید محمد عبدی کار کردیم را دیدید یا نه؟ ان شاالله قرار است برود چاپ دوم . طرح جلدش هم عوض شده. گفتم گوشه هایی از کتاب را گاهی این جا برایتان بگذارم. شاید پسندتان شد.

 

شیطنتهای شیرینی داشت. تو ماموریتهای بسیج و ایست و بازرسی ها، ازش شیرین کاری هایی سر میزد که فقط از دست خودش بر می آمد! تو یکی از ایست و بازرسی ها با خودش ماشین آورده بود. روی سقفش هم چراغ گردان پلیس گذاشته بود. منتها ماشینش یک قطره بنزین هم نداشت. فقط آژیر داشت! حین کار، یک متهم گرفتیم و سپردیمش به محمد. متهم با ماشینش کناری ایستاده بود و بازجویی میشد. یک ربع، بیست دقیقه بعد یک ماشینی آمد و با سرعت یکی دو تا از موانع را زد و رفت! تیر هوایی زدیم و داد و بیداد کردیم، اما گازش را گرفت و در رفت! سریع پرید پشت ماشینش و با بچه ها افتادند دنبال فراری. رفتند و موفق شدند مورد را کَت بسته بیاورند. بهش گفتم: "قالتاق! تو که بنزین نداشتی! پَ چه جوری ماشینت راه افتاد و رفت؟". گفت: "آقا جواد! راستش رو بخوای با این متهمی که این بغل وایستاده بود رفیق شدم و از ماشینش بنزین کشیدم و ریختم تو باک خودم! این شد که رفتیم دنبال طرف!".

 

 

 

  • حسن مجیدیان

همیشه مربی با سر و شکل جدید

شنبه, ۸ آبان ۱۴۰۰، ۱۰:۰۴ ق.ظ

سلام.

به لطف خدا کتاب  «همیشه مربی» با طرح جلد جدید به ایستگاه دوم رسید. ان شا الله به زودی چاپ دوم کتابِ شهید محمد عبدی توسط انتشارات شهیدکاظمی روانه بازار نشر خواهد شد. 

  • حسن مجیدیان

درباره ی کتاب شهید محمد عبدی

دوشنبه, ۱۱ مرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۴۳ ق.ظ

معرفی کتاب همیشه مربی

همیشه مربی اثری از حسن مجیدیان است که به ناگفته‌هایی از سیره تربیتی و فرهنگی مربی شهید محمد عبدی می‌پردازد.

 درباره کتاب همیشه مربی

 نویسنده در این کتاب، تلاش نموده شهید محمد عبدی را آن گونه که دیگران درکش کرده‌اند روایت کند. او در این کتاب به دنبال خلق اثر ادبی نبود و نهایت اختصار و ساده نویسی را رعایت کرده است. 

شهید محمد عبدی از جمله مربیان و باسیجیان خالص و باهمتی بود که فعالیت‌های گوناگونی در سنگر مدرسه و مسجد داشت. او ارتباطی فعال و سازنده با جوانان و نوجوانان داشت و همراه هم‌نسلانش بعد از رحلت امام در سنگرهای فرهنگی مشغول به کار شد. 

شهید عبدی در روز شانزدهم بهمن ۱۳۷۷ در یک عملیات تعقیب و گریز قاچاقچیان مواد مخدر در منطقه بزمان (گردنه ارزنتاک، دشت سمسور، رودخانه عباس آباد) در حالی که تا مرز حدود ۲ متری نوک قله ارتفاعات که سنگر تیرباچی اشرار در آن بود پیش رفته بود با گلوله اشرار که به قلب مطهرش اصابت کرد، به جمع عاشورائیان پیوست و شربت شیرین شهادت را که سال‌ها به دنبال آن بود نوشید.

همیشه مربی در سه فصل با عناوین «خدا کند همیشه جا برای دویدن باشد»، «خداوند مرا آفریده است برای معلمی و مربی‌گری» و «من مثل حضرت زهرا(س) شهید می‌شوم» تدوین شده است.

مجیدیان در مقدمه کتاب می‌نویسد: «برای کتاب او سراغ خیلی‌ها رفتم. گذشت زمان، غبار فراموشی بر خاطرات شیرین او کشیده بود و آنچه حاصل شد، اندکی از حیات مبارک اوست که پیش روی شماست. کاش پیش از این، با همت و شوقی بیشتر، در سال‌های اولِ بعد از شهادتش این کار شکل می‌گرفت. کاش لیاقت داشتم تا برای آن چلچلهٔ مجنون و بی‌قرار کتاب‌ها بنویسم. بااین‌حال، آنچه در این کتاب آمده، گفتارهای مرتبط و به‌هم‌پیوستهٔ شیرین و عبرت‌آموزی است از سلوک و دغدغه‌های فرهنگی و توانمندی‌های تربیتی او در مسجد و مدرسه و بسیج و... از خدا می‌خواهم آن‌ها که دغدغه کار تربیتی و ارتباط با نوجوان و جوان را دارند، این کتاب را از دست ندهند، به‌ویژه فصل دوم را.»

 خواندن کتاب همیشه مربی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 علاقه‌مندان به ادبیات پایداری و خاطرات شهدا مخاطبان این کتاب‌اند.

 بخشی از کتاب همیشه مربی

اردیبهشت سال ۱۳۷۶ در تهران، کنگرهٔ سرداران و ۳۶.۰۰۰ شهید برگزار می‌شد. هم بهار بود و هم یاد و نام و عکس شهدا فضای شهر را دلپذیر کرده بود. هنوز تا دوم خرداد مانده بود که موجی بیاید و حال و هوای سیاسی و فرهنگی کشور را عوض کند.

کلاس سوم راهنمایی بودیم. مدرسهٔ حر بن ریاحی؛ خیابان شهید مهران سجده‌ای. پُرانرژی بودیم و پُرشروشور؛ بچه‌های کفِ خاک‌سفید و تهرانپارس. کسی هم حریف ما نبود. در مدرسه باهم یک تیم بودیم. بنا گذاشتیم در همان ایام، داخل نمازخانهٔ مدرسه، نمایشگاه شهدا راه بیندازیم. آن روزها این تیپ کارها توی بورس بود و جواب می‌داد؛ ولی تجربه‌ای نداشتیم و خیلی بارمان نبود.

محمد به‌واسطهٔ آشنایی و رفاقتی که با بچه‌ها داشت، به مدرسه رفت‌وآمد می‌کرد. معمولاً از کارهای بچه‌ها خبر داشت و مدرسه هم برایش مهم بود. گاه‌وبیگاه می‌آمد مدرسه. تا فهمید نمایشگاه شهدا زده‌ایم، سروکله‌اش پیدا شد. برای شهدا با شوق‌وذوق می‌آمد و اشتیاق در چشم‌هایش معلوم بود. تا آنجا که می‌توانست یک‌سری وسایل برایمان فراهم کرد؛ از عکس شهدا بگیر تا گونی و پرچم و ریسه و سیم‌خاردار و...

وقتی رسید بالای سر ما، برخلاف انتظارمان، کار را دست نگرفت. سعی می‌کرد به‌نوعی کار بچه‌ها را به‌صورت عمومی هدایت کند و جلوی خلاقیتشان را نگیرد. تعدادی عکس شهدا در سایزهای مختلف با خودش آورد و روی مقوا چسباند. بعد با سلیقه دور مقوا کادر زیبایی کشید. ماژیک را برداشت و با حوصله نوشت: «فَأینَ تَذهَبون؟ می‌روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم.»

بااینکه خطش تعریفی نداشت، اما وقتی با ماژیک نوشت، کارش در نهایت بد نشد. خوشمان آمد. هرجا گیر می‌کردیم با حوصله راهنمایی می‌کرد. نمایشگاه که عَلَم شد، رفت یک گوشه ایستاد به نماز و یک سجدهٔ حسابی کرد. من همان وقت با خودم گفتم: حتماً آقا عبدی برا این نماز می‌خونه که خدا این کار رو ازش قبول کنه.

مناجاتش که کمی طولانی شد، حسین تیزچنگ که هم‌سن‌وسال ما، ولی با محمد صمیمی‌تر بود، گفت: «آقا عبدی، چیه این‌قدر مناجات می‌کنی؟ می‌خوای زن بگیری و التماس به خدا می‌کنی؟»

بلند شد و با چوب دنبالش دوید. حسین از این پرده‌ها زیاد خلق می‌کرد. نمایشگاه با کلی ذوق‌وشوق و زحمت و کلاس نرفتن برپا شد و آمادهٔ بازدید. خیلی دوست داشتیم زودتر افتتاحش کنیم، ولی مسئولان مدرسه خیلی پا ندادند و نسبت به کار بچه‌ها واقعاً بی‌مهری کردند. حتی خانم مستخدم مدرسه هم کلی اذیتمان کرد. حتی بعضی از دانش‌آموزان مدرسه مسخره‌مان می‌کردند که: «این جوجه‌بسیجیا چی‌کار می‌کنن تو نمازخونه؟»

رفتارشان خیلی به ما بَرخورد. افتادیم روی دندهٔ لج که «ما هم نمی‌ذاریم کسی نمایشگاه رو ببینه و جمعش می‌کنیم.»

در عرض یکی-دو ساعت، سه‌سوته نمایشگاه شهدا را آوردیم پایین. محمد بااینکه از کار ما حیرت کرده بود، اما هیچ حرفی نزد و جلوی ما را نگرفت. بااینکه با کار ما موافق نبود، خوب می‌دانست که الآن موقع سرشاخ شدن با یک مُشت نوجوان احساساتی نیست و از کارش نتیجه نخواهد گرفت. نه‌تنها حرفی نزد، که کمک کرد تا بساط نمایشگاه زودتر جمع شود.

بعد از کار، یک گوشه با ناراحتی ایستاده بودیم. خیلی پَکَر بودیم و به نمایشگاهِ جمع‌شده زُل زده بودیم. حال ما را که دید، برگشت رو به بچه‌ها، طوری که همه متوجهش بشوند، گفت: «عیبی نداره. غصه نخورید. کار همینه. اگه کسی از نمایشگاه دیدن نکرد، در عوض خود شهدا حتماً کار شما رو دیدن. اگه تو کسی تأثیر نداشت، حداقل به درد خودمون خورد و حالی کردیم.»

از پَکَری درآمدیم و رفتیم سمت کلاس. معلم درس دفاعی ما که اتفاقاً بچه حزب‌اللهی بود، تا ریخت و قیافهٔ ما را دید گفت: «راتون نمی‌دم. برید همون گوری که بودید.»

  • حسن مجیدیان