حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

نوشتن را دوست دارم همین!

بایگانی

۵۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حسن مجیدیان» ثبت شده است

من مسلمان نیستم!

سه شنبه, ۳ مهر ۱۴۰۳، ۰۸:۴۳ ق.ظ

 

هم سُنی بزدل و هم شیعه ی مدعیِ بی عمل هر دو در مسلمانی خود باید شک کنند. این مسلمانی نیست که من جلوی توحش بی حساب باند کثیف و جنایتکار اسرائیل سکوت کنم و حتی از دعا هم دریغ کنم! یکی مثل من که سقف تمنا و آرزویش افزایش درآمد و تعویض خودرو و بهبود شرایط شغلی و خواندن چند کتاب بیشتر و ژست فرهنگی و روشنفکری و یا تن دادن به همان روزمرگی های کسالت بار و دل آزار است؛ شک نکن که نه تنها مسلمان نیست بلکه بویی از آدمیت و انسانیت هم نبرده! این در مورد بسیاری از ما مسلمان نماها صدق می‌کند. دیشب راحت خوابیدیم!؟ یا از غم بیش از ۳۰۰ شهید در لبنان و هزاران مجروح، خوابمان نبرد؟ "من مسلمان نیستم" نه بازی با کلمات و یا یک اعتراف تلخ، بلکه حقیقتِ زیست و زندگی ماهاست. گفتم که ما حتی در رأس دعاهایمان هم لبنان و غزه جایی ندارد. چه برسد به اینکه بخواهم از غم آنها بمیریم! راستی جمعه هم دربیِ پایتخت است. یادمان باشد که جا نمانیم!!

  • حسن مجیدیان

رمان نبودن

دوشنبه, ۲ مهر ۱۴۰۳، ۱۱:۳۱ ق.ظ

رزمنده ای در جنگ، نیتش این است که حتی یک قطره خون از کسی نریزد. بنابراین می‌رود واحد تخریب. او حین خنثی سازی یک پایش را از دست می‌دهد و همزمان اسیر هم می‌شود. زیر شکنجه های طاقت فرسا و وحشتناک استخبارات عراق، عاشقِ پرستاری می‌شود که هر روز برای مداوای او به درمانگاه و حتی اسارتگاه می‌رود. همین سرزدن سلما به او و امتیازاتی که عراقی ها به او در اسارت می‌دهند، برایش دردسرها و حرف و حدیث هایی میسازد. بعد از آزادی همچنان در فکر و عشقِ سلما پرستار عراقی است و در ایران با مسائلی راجع به پایش و گذشته اش در عراق مواجه است تا اینکه خاله اش...

یکی از گرم ترین روایت ها و جالبترین موقعیت هایی که آدم ها درش گیر می افتند و با خودشان کلنجار می‌روند را در این کتاب خواندم. جذاب و بدردبخور بود و من در حین مطالعه به این فکر بودم که تو در موقعیت قهرمان داستان اگر بودی، چه میکردی و چه میگفتی؟ کتابی که آدم را درگیر کند و جای شخصیت های کتاب بنشاند و ذهن و دل آدم را مشغول کند؛ حتما کتاب خوبی است و ارزش خواندن دارد. کتاب را انتشارات سوره مهر به قلم آقای مهدی زارع منتشر کرده است.

 

  • حسن مجیدیان

خودمونی راجع به این روزا

يكشنبه, ۱ مهر ۱۴۰۳، ۰۶:۳۵ ق.ظ

شاید شما هم با دیدن اخبار لبنان و فلسطین و این شهادت ها و هاریِ اسرائیل و...از زندگیِ خودتون بدتون بیاد و دنبال این باشید که مثلا کاری کنید و به لبنان برید و... یا دائم اخبار تحولات رو پیگیر باشید و توییت بزنید که چرا ایران تو پاسخ ترور هنیه تردید و تعلل میکنه و بابا چرا دهن این اسرائیل رو سرویس نمی‌کنید و با یه عده نیمچه تحلیلگر خلاصه همنوا بشین تو کوبیدن و غرزدن سرِ فرماندهان و.... شاید این حس و حال خوب باشه. که البته درد و دغدغه و دلسوزی بسیار کار خوبیه. اما باور کنیم که بهترین مبارزه عمل به تکالیفِ خودمونه. زیر بار مسئولیت های فرهنگی و اجتماعی رفتن، کارها رو درست و مردونه انجام دادن، تلاش تو اونچه که خدا به عهده مون گذاشته بهترین کاره. آقا فرمودند بهترینِ مبارزه با آمریکا، خدمت به مردمه. لذا کارها رو تعطیل نکنیم. من باندازه ای که اینجا کارم رو درست و دقیق و مخلصانه انجام بدم، در واقع دارم با اسرائیل میجنگم. مگه قراره تو مبارزه همه ی کارها یک شکل و یکسان باشه؟ لذا جوگیری و گوشه گیری جالب نیست. هم دعای زیاد کنیم برای مجاهدین و بچه های مقاومت و مردم غزه و هم کارها و مسئولیت های خودمون رو سامون بدیم ان شاالله

  • حسن مجیدیان

جشن تکلیف لاکچری

يكشنبه, ۱ مهر ۱۴۰۳، ۰۶:۳۴ ق.ظ

اصلا پدر و مادرهای ما تاریخ تولد ما رو هم به سختی به یاد می آوردند. چه برسد به جشن تولد و این بازی ها. الان علاوه بر جشن تولد بچه ها، موضوع " جشن تکلیف" بچه ها هم آمده در سبد مناسبات آیینی خانواده های مذهبی. آن هم جشن تکلیف های لاکچری با کلی غذا و شیرینی و میوه و هدیه و کلی زحمت دغدغه برای والدین! خدایا پس چرا ما که از کلاس پنجم، خودسر و زیر سن تکلیف، نماز را شروع کردیم، هی تیکه و متلک میخوردیم و مسخره می‌شدیم و این ها الان کادو میگیرند؟

  • حسن مجیدیان

دلم جنگ میخواهد

يكشنبه, ۱ مهر ۱۴۰۳، ۰۶:۳۲ ق.ظ

نمیدانم از این شوخی من ناراحت می‌شوید یا نه، اما شهادت خیلی نزدیک شده! یعنی الان ممکن است همین گوشی که من دارم با آن مطلب مینویسم؛ یکهو منفجر شود و من بروم سوی آسمان

 ولی با این خبرهای لبنان، با این دریدگیِ اسرائیل، با این ضرباهنگ تندِ تحولاتِ عالم، با این شهادت ها و...به خدا این زندگیِ آرامِ ما خیلی ضایع و بیخود و مایه ی شرمساری است. بعضی‌ها مثل من که به این زندگی کسالت بارِ ماشینی عادت کرده اند؛ حتی خودشان را از هیجان کوه پیمایی و شنا در استخر و رفتن به یک مسافرت مخاطره آمیز و خلاصه حتی یک راندنِ ماشین با سرعت بالا و...محروم کرده اند! نه، این همه آرامش به خدا که خوب نیست. زندگیِ یکنواخت، همان مرگِ تدریجی است. مرگ تدریجی هزار بار بدتر و دلخراش تر از مرگِ به یکباره است. جنگ! جنگ به خدا خیلی چیز خوبی است. اسلحه چه رفیقِ نازی است. سنگر چه جای دنجی است. سوت خمپاره و صدای تق تق شلیک، چه گوش نواز است. گرمیِ خون چه روی سر و سینه چه حالی می‌دهد! شب های جنگ، روزهای جنگ، گرسنگی جنگ، سرما و گرمای جنگ، خاکِ جنگ و.... آه! میرشکاک میگفت: جنگ بازآ که آئینه ام غرقِ گرد است.... خیلی گرد و خاک روی زندگی ما نشسته. کدر شده ایم. جِرم گرفته ایم. من که سنگین و سیاه شده ام. جنگ لازمیم. از این همه آرامش؛ آشوب زده ایم. خوب نیست این زندگی!

همین دیگه!

  • حسن مجیدیان

بی آن که بخواهیم اهمیت نفوذ و خرابکاری امروز در لبنان (ماجرای انفجار پیجرها) را دست کم بگیریم، می توان ماجرا را از زاویه دیگری هم دید که نه ابتکار عمل اسرائیل، بلکه بازی تاکتیکی این رژیم برای به تاخیر انداختن ضربات انتقامی قریب الوقوع علیه اسرائیل را برجسته می کند. برآورد رصد گران اطلاعاتی و نظامی رژیم صهیونیستی و حامیان غربی آنها این است که موضوع انتقام ایران و جبهه مقاومت، نه تنها از دستور کار خارج نشده، بلکه نهایی هم شده و کاملا قریب الوقوع است. روزنامه صهیبونیستی هاآرتص امروز نوشت: "نهاد امنیتی اسرائیل تخمین می زند که حزب الله، قصد دارد عملیات نظامی علیه اسرائیل انجام دهد و سرویس‌های امنیتی اسرائیل، اخیراً نشانه‌هایی از آمادگی‌های غیرعادی حزب‌الله در جنوب لبنان را شناسایی کرده‌اند". حمله اخیر و موفق مقاومت یمن به قلب تل آویو با موشک هایپرسونیک، شوک بسیار بزرگی را در محافل اطلاعاتی و نظامی و سیاسی رژیم صهیونیستی پدید آورد؛ به ویژه این که معلوم شد این ضربه، مقدمه ای برای حمله اصلی است، و نه پایان ماجرا. مقامات اسرائیل به وضوح از اینکه نمی دانند اضلاع جبهه مقاومت و ایران، کدام مجازات ترکیبی را برای این رژیم طراحی کرده اند اما اصل عملیات را قطعی می دانند، ترسیده اند. به همین علت هم، مرتکب ریسک هایی می شوند که رخنه اطلاعاتی مکتوم شان را لو می دهد و اصطلاحا می سوزاند. تا شاید از این طریق، عملیات انتقامی جبهه مقاومت را با اختلال و تاخیر مواجه کنند. در واقع، این شوکی است برای عقب افتادن آن عملیات انتقامی. این نکته بدیهی را هم نباید از ذهن دور داشت که اسرائیل به تنهایی قادر به عملیاتی مانند ماجرای امروز یا اقدامات تروریستی در سوریه و ایران نیست. و قطعا پنتاگون و سیا و دیگر نهادهای اطلاعاتی آمریکا و برخی دولت های اروپایی، به دولت اسرائیل سرویس می دهند؛ همان گونه که در ماجرای انتقال یک دهه قبل ویروس استاکس نت به تاسیسات نطنز، اتفاق افتاد

 

محمد ایمانی

  • حسن مجیدیان

کلاس و کارگاه به درد نمی خورد چندان!

چهارشنبه, ۲۸ شهریور ۱۴۰۳، ۱۰:۱۱ ق.ظ

چند روز پیش در جمع بچه های یک کانون تربیتی در شرق تهران راجع به مطالعه و روش های مختلف آن، کلاسی داشتم. سوای این که حضور در جمع بچه های نوجوان برای خودِ آدم غنیمت و حال خوب کُن هست؛ اما به اثر کلاس های اینچنینی حتی با حضور اساتید خوب، چندان معتقد نیستم! از کلاس و کارگاه چیزی در نمی آید. سالها خودمان کلاس رفتیم و کارگاه دیدیم و کلی کتاب خواندیم، اما چه حاصل؟ آنی که ما را انداخت در این مسیر، آن مربی عزیزی بود که شهید شد و البته سایر بزرگترها و مربیان خوب. همان مربیانِ کاردرستی که ما دوست داشتیم شبیه آنها شویم. تا الگوی زنده و عملی و جلوی چشم را بچه ها نبینند و حضور آن قله را در کنار خودشان احساس نکنند؛ این کلاس و کارگاه ها راه به جایی نمی‌برد. بهتر و کامل تر از حرف های ما در کتاب ها و گوگل و هوش مصنوعی هست. لذا اگر نگران رشد بچه های هیات و کانون تان هستید؛ نگران خودتان و رشدتان باشید در درجه ی اول. ما خوب باشیم؛ بچه ها بدون نیاز به حرف و کارگاه؛ خوب می‌شوند و بالا می‌روند. حالا ممکن است شما حرف مرا قبول نکنید. خب اشکالی ندارد. باز هم کارگاه بذارید و مرا دعوت کنید تا بچه هایتان رشد کنند!!

 

  • حسن مجیدیان

روایت قهرمان بازی من در کربلا

يكشنبه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۳، ۰۶:۲۳ ق.ظ

 

من نمی‌دانم این مرحوم را (مرحوم جلال اسدی ناجی بیرجندی در آتش سوزی کربلا) آن روز آن جا دیدم یا نه؟ این آتش سوزی همان آتش سوزیِ نزدیک موکب ما بود یا نه؟ ولی عجب صحنه ی ترسناکی بود. چه آتشی و چه هول و ولایی و چه لحظات نفس گیر و دردآوری! من که فقط داد میزدم که آن چند زن و مرد منصرف شوند و خودشان را از آن ارتفاع به پایین پرت نکنند. هرچند یکی دوتایشان طاقت از کف دادند و پریدند. در آن هول و هراس که فریاد عراقی ها و گریه ی ایرانی ها و بهت و حیرت همه جا را پُر کرده بود و ماشین آتش نشانی در جمعیت گیر افتاده بود و نردبان برای صعود باز نمی‌شد؛ من یک دفعه دیدم که نمی‌توانم یکجا بند شوم. سریع دویدم و کل هیکلم را با شلنگ خیس کردم و پیراهنم را کندم و جلوی صورتم گرفتم و دویدم توی ساختمان. تا طبقه ی سوم که رفتم؛ هُرم و شدت گرما و غلظت‌ دود مرا عقب زد. هربار که تلاش کردم نشد. ُمردم و زنده شدم و به مرز خفگی و مرگ رسیدم ولی از سوم به بعد را نتوانستم بروم و در راهرو گیر افتادم. خلاصه آتش‌ نشانان عراقی با تجهیزات و ماسک و اکسیژن به همراه بچه های غیور عراقی، آرام آرام جمعیت را خالی کردند و آمبولانس ها هم مجروحین و سوخته ها را بردند. وقتی آمدم بیرون ساختمان، عده ای داشتند با آب و بادبزن، حالِ منِ قهرمان را جا می آوردند. چه حسِ خوبی بود! چه نگاه های تحسین برانگیزی! کم مانده بود من را که هیچ کاری نکرده بودم؛ قلم دوش کنند. راست ش همان جا و ساعات بعد و چندین بار به فکر فرو رفتم که فلانی! خدایی برای خدا و نجات مردم رفتی یا جوگیر شدی و هیجان زده لباست را درآوردی و پریدی وسط معرکه که خودی نشان دهی؟ راستش اعتراف میکنم که وجه اول کمرنگ و کم رمق و وجه دوم پررنگ و حقیقی بود. اینجاست که خیلی شرمنده شدم. آدم که نمی‌تواند خودش را گول بزند. من آدمِ جوگیری هستم لابد. و سرِ بزنگاه هم هنرِ نمایش و جلوه گری دارم. شیطان و نفسِ ضعیف آدم را در جنگ و معرکه و وسطِ حادثه وِل نمی‌کند و قلقک می‌دهد. بله ما اینیم و چقدر تاسف باید خورد به این حال و روز. شاید شما هم از داستانِ من عبرت بگیرید. شاید برای شما هم اتفاق بیفتد! همین دیگه!

  • حسن مجیدیان

برهنه در برهوت

شنبه, ۲۴ شهریور ۱۴۰۳، ۱۲:۳۰ ب.ظ

 

 

باور کنید من هم مثل شما کارها و گرفتاری هایی دارم. روزی متوسط ۳ ساعت بین تهران و کرج در تردد و خستگی و روزمرگی ام. اما سعی میکنم از فرصت قبل از خواب و روزهای تعطیل برای مطالعه استفاده کنم. این کتاب را روز جمعه یک نفسه خواندم. بس که جالب و گیرا بود. مرد پرحاشیه و ماجراجو و رزمنده ای در تعطیلات با همسر و دو فرزندش می‌روند نیشابور برای سرکشی به اقوام. در آن ناحیه کویری ناخواسته راه را گم می‌کنند و به افراد و جاهای عجیبی برخورد می‌کنند و در نهایت وقتی به منزل مادرخانم میرسند؛ متوجه می‌شوند که در قلعه ی کنار امامزاده.....

دیالوگ ها و گفتگوهای این خانواده بامزه و سیاسی و گزنده و عبرت آموز است. نشانی از تاثیرات اجتماعی و سیاسی، گسست بین نسل ها، سوء تفاهم های زوجین، فرق بین قدیمی ها و جدیدها، مسائلی مثل جن و طلسم و...در لابلای داستان، کتاب را شیرین و خواندنی کرده است.

و باز هم همان جمله ی تکراری را بنویسم که این دست کتاب ها؛ روایت زندگی ماست. ما هم مثل میلاد و نازنین و مائده و مسعود و حمیده و حیدر و شهربانو و بقیه ی شخصیت های کتاب، چنین زندگی ها و افکار و امیال و تضادهایی داریم که افتان و خیزان داریم با آنها سر می‌کنیم و جلو می‌رویم.

  • حسن مجیدیان

کوه مرگی

شنبه, ۲۴ شهریور ۱۴۰۳، ۰۶:۱۸ ق.ظ

رزمنده ای در یک شب برفی در کوههای مرتفع کردستان تمام دوستانِ گروهش را از دست می‌دهد و اسیر می‌شود. تکاور بیرحمِ بعثی تمام بچه ها را تیر می‌زند و از کوه پرت می‌کند. رزمنده بعد از شکنجه های سخت و اسارت طولانی به وطن برمی‌گردد و در مشهد درس می‌خواند و دکتر می‌شود. روزی متوجه می‌شود که یکی از مریض هایش که از عراق برای عمل سرطان ریه به ایران آمده؛ همان تکاور بی رحم و قاتل است! او تصمیم می‌گیرد که... داستانی پر از درس از تردید و تصمیم های آدمی در مواقع خطر یا شرایط عادی. خودمان را بگذاریم جای این رزمنده، شاید ما هم مثل او یا بدتر و بهترش را انجام دهیم. بهرحال کتابی مهیج و آموزنده بود و برای نوجوانان هم خوب و آموختنی است.

  • حسن مجیدیان