حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

نوشتن را دوست دارم همین!

بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رشد» ثبت شده است

نوجوان دماغو شد مرد جنگی

شنبه, ۱۸ آبان ۱۴۰۴، ۰۷:۴۷ ق.ظ

یک رفیق خوب طلبه دارم. خدا عمرش دهد. آن اوایل مثلا بیست سال پیش آنقدر بی عرضه و لج درآر بود که حد نداشت. یادم هست یک‌بار جلوی موسسه نورمعرفت آن چنان موتور را کوبید به تیر برق؛ که هیچی از موتورِ بی‌نوا نماند. اما یکباره این آدم عوض شد! ظرف دو سه ماه شد نوجوانِ باعرضه و با لیاقت. الان هم از مبلغان خوب و بدردبخور است. چه اتفاقی افتاد؟ هیچی! توی هیات به او کار دادند. مسئولیت روی دوشش گذاشتند. آن کار، آن نوجوانِ دماغو را کرد مردِ جنگی!

آدم در کار تربیت می‌شود.

آدم در میدان رشد می‌کند.

آدم وسط درگیری، بزرگ می‌شود.

  • حسن مجیدیان

به نفع خودم

سه شنبه, ۷ آبان ۱۴۰۴، ۱۲:۵۲ ب.ظ

 

من اگر دست پدرومادرم را میبوسم و تکریم میکنم خانواده ام را و هوای خلق الله را دارم و خون دل میخورم و...یادم باشد دارم به نفع خودم کار میکنم. خودم دارم سود میکنم. دارم بالا میروم. با کار و خدمت و دوندگی دارم قدِ خودم را بلند میکنم. نباید از این زحمت ها و مرارت ها برنجم و پا پس بکشم. اگر فهم داشتم و ظرفم بزرگ بود؛ اصلا خودم را غرقه ی دریای کارها و مسئولیت ها می‌کردم. ولی نمیفهمم و یادم می‌رود اغلب!

  • حسن مجیدیان

من های معطل و منظر من!

چهارشنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۴، ۰۹:۰۱ ق.ظ

از بچگی معلمی را دوست داشتم و با خیالش رویا می بافتم. در من همین شور تبدیل به طلبگی شد تا کارم، شوقم، شبکه روابطم، هویتم و شیوه‌ی نگاهم به زندگی را بر آن مدار قرار دهم. نشد به دلایلی! و شکست بزرگی بود برایم...

اما در من، من‌های دیگری هم بود: من می‌توانستم فوتبالیست خوبی باشم، تا دوره‌ای دروازه‌بان بسیار خوب و جسوری بودم. می‌توانستم نویسنده‌ی کتاب باشم. یا رمان‌نویس یا روایت‌گرِ زندگی شهدا. قلم بدی نداشتم و با کلمه‌ها، آشنا بودم. می‌توانستم شاعر باشم. گاهی شعری هم گفته‌ام. ایام کنکور، اول دهه ی هشتاد طبع خوبی داشتم! می‌توانستم نظامی ای باقاعده یا هنرمندی حساس اما متعهد، ورزشکاری رزمی یا معلم مدرسه‌ای جذاب و دوست داشتنی باشم. این‌ها همه در من بود. مثل بذرهایی.

در تمام من‌های امروز ما، «من»های دیگری جا مانده. من‌هایی که می‌توانستیم باشیم؛ اما به قیمت منِ امروزمان، آن من‌های دیگر را رها کردیم. ما، به خودمان، چند «من»، از آن من‌های نیمه‌تمام، بدهکاریم. آن بذرها، همان‌جا هستند. هنوز منتظر ما نشسته اند انگار. حال خوب، گاهی در سبز کردن همان «من»های منتظر است. برای خیلی‌هایش، هیچ دیر نیست. جسور باید باشیم.

من جسور نیستم دیگر. دوره ام گذشته! شما من هایتان را دریابید و میدان را برایشان بگشایید. من دلم برای دوستانم می‌سوزد!

من هایشان را معطل گذاشته اند!

  • حسن مجیدیان