چون میروی بی من مرو...
- ۰ نظر
- ۲۰ دی ۰۰ ، ۰۹:۴۴
بسم الله
هر چه زندگی و طراوت است نزد شهداست. معنای زندگی و نو بودن هم ایشانند. ولی امثال من هرچه از عمر و سن شان بگذرد رو به نیستی و زوال هستند. دیروز 39 سالگی را رد کردم.یعنی پشت دروازه ی اربعین عمرم ایستاده ام. 40 سالگی موقف پختگی و تکامل و داشته هاست . و اگر نباشد پختگی و جاافتادگی، امیدی به بقیه ی عمر نیست. مگر خدا رحم کند و دستی بگیرد و راهی بسازد و جریانی تازه و زنده بیاورد. ناامید نیستم...
عمر بگذشت به بیحاصلی و بوالهوسی
ای پسر جام می ام ده که به پیری برسی
هوالشاهد
خدا رحمت کنه شهید محسن سیفی رو . همین استیل لاتی رو معمولا داشت. حال و هوای باحال و بامزه ای داشت. تو چارچوب نبود کلا. ادعایی هم نداشت. حرف چندانی هم نمی زد . کار می کرد و کار.
این عکس هم مال دریای شمال نیست! جنوب کشوره. احتمالا و طبق گفته ی رفقا ، طلاییه است و آب های جمع شده از باران بهاری. محسن هم دریا بود. بهار بود . باران بود ...
بسم الله
لیاقت و اجازه
تا خودشان نخواهند و میل شان نکشد و تا تو جان و دل قابلی نداشته باشی کاری از پیش نمی بری...
باور دارم که کار برای اولیای خدا و شهیدان ، لیاقت و طهارت می خواهد.
و ما کجا و آن جان و دل قابل و طاهر؟؟ من که آلودگی از سر و رویم می بارد...
راه رسیدن به شما دور بود
مقصدمان ، مبدامان گور بود...
هوالشاهد
همین روزها که با خستگی و سختی گذران میکنیم، همه ی امیدمان نگاه لطف امثال محسن سیفی است. او برای دوستش نوشته یود که " دوست دارم سرم به راه ارباب برود." حالا ببین سر در خون غلتیده اش را. آن زیارت عاشورایی که در جیب پیراهنش جا گرفته را هم لحظات آخر به دهان گرفته بود...نوکر به راه و شیوه ی ارباب می رود. 19 سال اصلا سنی نیست.چطور و چگونه راه یافتی؟ چه کار کردی تو پسر جان؟ چه خوب و چه زود شروع کردی و چه زود و چه خوب رسیدی و نتیجه گرفتی...خوشا به حالت...