حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

نوشتن را دوست دارم همین!

بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب شهید محمد عبدی» ثبت شده است

دلنشین دیرینه

يكشنبه, ۵ تیر ۱۴۰۱، ۰۸:۰۴ ق.ظ

بسم الله

شاید برخی ناپسند بدانند که نویسنده ای کتاب خودش را دائم تبلیغ کند. من هم تا حدودی موافقم و بر این نظرم که کار نویسنده پس از نگارش کتاب و چاپ آن تقریبا تمام است و بقیه کار را باید به مشتری و خواننده و ناشر و کتابفروش و چرخه ی نشر و بازار کتاب بسپارد...ولی آیا محبوب و معشوقش را هم آدم نباید یادآور شود؟ من عمری با یاد محمد عبدی سر کرده ام و خدا شاهد است که چه جایگاهی در جان و قلب من دارد. اصراری هم ندارم که شما همچون من او را بخواهید و بپذیرید. اما بهرحال من جلوی دلم را نمیتوانم بگیرم

ترسم ای دلنشین دیرینه

سرگذشت تو هم ز یاد رود!

آرزومند را غم جان نیست

آه، اگر آرزو به باد رود!

بگذریم

کتاب همیشه مربی را از انتشارات شهید کاظمی و سایت من و کتاب میتوانید تهیه کنید...

  • حسن مجیدیان

یک تکه از کتاب همیشه مربی 2

دوشنبه, ۲۷ دی ۱۴۰۰، ۰۸:۰۱ ق.ظ

شهیدی را آورده بودند که یک هفته توی خانه ی ما و هیات های تهرانپارس می چرخید. دو، سه روزش فقط خانه ی ما بود! شهید سید محمد نبیونی. بعدها بردنش جزیره ی خارک، آن جا دفن شد. مدتی که این شهید خانه ی ما بود، بیست و چهاری کنار شهید می نشست! ازش جدا نمیشد. باهاش حرف میزد و گریه میکرد. خودش این شهید را امانت از سید احمد حسینی که در معراج مسئولیت داشت گرفته بود.
بهش گفتم: "این شهید رو بیار مدرسه دانش که ما هم ازش فیض ببریم" تابوت را آورد و مجلس مان رونق گرفت. بعد مراسم گفت: "حاجی من این شهید رو دو سه روزه از سید احمد گرفته بودم. الان دو هفته شده! سید احمد به خون من تشنه س. پوستم رو میکنه! مونده ام چه جوری برگردونمش؟"
- خُب کاری نداره که؛ امشب برش میگردونیم معراج.
- چه جوری آخه؟
- وانت پایگاه بسیج دست ماست. میذاریم پشت وانت و میبریم معراج. سید احمد هم که نیست بخواد بهت چیزی بگه!
- اِی والله، بریم.
تابوت شهید را گذاشتیم عقب وانت و راه افتادیم. سر راه خیابان فرجام درِ خانه ی علیرضا موحدی کاری داشتیم. علیرضا که آمد، محمد گفت: "حاجی من خیلی گشنمه. علی بِپر یه چیزی بیار بخوریم" علیرضا رفت و با الویه و نان و تخم مرغ برگشت. کنار تابوت شهید سفره انداختیم و پشت وانت نشستیم پای غذا. دست از سر شهید برنمیداشت. لقمه میگرفت سمت تابوت که: "سید بیا بخور دیگه گیرت نمیاد!" من از خنده نمیدانستم چی کار کنم؟ بهش میگفتم: "ممد خجالت بکش! من جای این شهید بودم با همون جمجمه میکوبیدم تو صورتت!"
رسیدیم معراج. سرباز خواب آلودی آمد دم در که: "بله! چی کار دارید؟"
- این شهید رو آوردیم تحویل بدیم!
- الان؟ نمیشه!
- آقای حسینی تو جریانن. شما بذارید ما بریم تو.
- من که تو جریان هیچی نیستم.
- آقا جون! ما که نمیخوایم شهید ببریم. شهید رو آوردیم! میذاریم کنار اتاق آقا سید و میریم. خودشون صبح میان تحویل میگیرن!
سرباز قبول نکرد. رفت سرپاس را صدا کرد و آمد. جلوی سرپاس، محمد یک قیافه ی مظلومی به خودش گرفته بود که دیدنی بود! به زور طرف را راضی کردیم که قبول کند تابوت را ببریم داخل. شهید را که جلوی در اتاقِ سید گذاشتیم با شیطنت و خوشحالی گفت: "حاجی بیا سریع در ریم"

 

  • حسن مجیدیان

یک گوشه از " همیشه مربی"

يكشنبه, ۱۹ دی ۱۴۰۰، ۱۰:۴۵ ق.ظ

هوالشاهد

نمیدانم " کتاب همیشه مربی" را که برای شهید محمد عبدی کار کردیم را دیدید یا نه؟ ان شاالله قرار است برود چاپ دوم . طرح جلدش هم عوض شده. گفتم گوشه هایی از کتاب را گاهی این جا برایتان بگذارم. شاید پسندتان شد.

 

شیطنتهای شیرینی داشت. تو ماموریتهای بسیج و ایست و بازرسی ها، ازش شیرین کاری هایی سر میزد که فقط از دست خودش بر می آمد! تو یکی از ایست و بازرسی ها با خودش ماشین آورده بود. روی سقفش هم چراغ گردان پلیس گذاشته بود. منتها ماشینش یک قطره بنزین هم نداشت. فقط آژیر داشت! حین کار، یک متهم گرفتیم و سپردیمش به محمد. متهم با ماشینش کناری ایستاده بود و بازجویی میشد. یک ربع، بیست دقیقه بعد یک ماشینی آمد و با سرعت یکی دو تا از موانع را زد و رفت! تیر هوایی زدیم و داد و بیداد کردیم، اما گازش را گرفت و در رفت! سریع پرید پشت ماشینش و با بچه ها افتادند دنبال فراری. رفتند و موفق شدند مورد را کَت بسته بیاورند. بهش گفتم: "قالتاق! تو که بنزین نداشتی! پَ چه جوری ماشینت راه افتاد و رفت؟". گفت: "آقا جواد! راستش رو بخوای با این متهمی که این بغل وایستاده بود رفیق شدم و از ماشینش بنزین کشیدم و ریختم تو باک خودم! این شد که رفتیم دنبال طرف!".

 

 

 

  • حسن مجیدیان