حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

نوشتن را دوست دارم همین!

بایگانی

۲۸۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یادداشت های حسن مجیدیان» ثبت شده است

هنر رزم

شنبه, ۱۷ آذر ۱۴۰۳، ۰۷:۰۵ ق.ظ

این کتاب خیلی قدیمی است اما مطالبش هنوز هم راهگشاست. بدرد فرماندهان نظامی و مدیران فرهنگی و حتی کسانی که دستی بر تعلیم و تربیت دارند؛ می‌خورد. لابد فرماندهان نظامی ما در دانشگاه ها و دافوس های مربوط به خودشان چنین ترفند و تکنیک هایی را بلدند. بهرحال کتاب کم حجم و جالبی بود.

  • حسن مجیدیان

سوانح

شنبه, ۱۷ آذر ۱۴۰۳، ۰۷:۰۳ ق.ظ

عشق از آن دست موضوعات است که هرچه بیشتر در مورد آن نوشته و گفته اند؛ فهمش آسان نشده! عشق چیز عجیبی است؛ حتی عجیب تر و مبهم تر از خودِ معشوق و حتی از حالات و دیوانگی و ابتلای عاشق. کتاب سوانح احمد غزالی کتابی کوتاه و سخت فهم راجع به عشق است که به خاطر نثر ادبی و سنگینش مرورش کردم. و الا بسیاری از فرازهای کتاب را فهم نکردم. یعنی دیدم اصلا فرسنگها با این حرف ها فاصله دارم و لاف عشق میزنم. کتاب را نشر ثالث چاپ کرده است.

  • حسن مجیدیان

مگیل

شنبه, ۱۷ آذر ۱۴۰۳، ۰۷:۰۰ ق.ظ

مگیل، یک کتاب طنز جنگی و بامزه است. رزمنده ای طی یک عملیات از ناحیه چشم و گوش مجروح می‌شود. نه چشمش می‌بیند و نه گوشش شنواست. او برای رسیدن به مقر رزمندگان خودی، اختیارش را می‌دهد دست مگیل. مگیل الاغی است از الاغ های باربر مناطق جنگی و عضو گردانِ قاطریزه. رزمنده و مگیل در راه بازگشت به مرز خودی، برایشان اتفاقات عجیب و بامزه ای می افتد. کتاب سرگرم کننده و بامزه و پُر از حرافی های بانمکِ رزمنده ی راوی کتاب است.

  • حسن مجیدیان

چشم حاج آقا

يكشنبه, ۱۱ آذر ۱۴۰۳، ۰۷:۵۹ ق.ظ

یکی از کارهای شیرین و خواندنی انتشارات شهید کاظمی، همین کتاب است. خاطرات حجت‌الاسلام حسین جلالی اهل دیار کرمان. خاطراتی از دهه ی شصت و جنگ و کمی از دهه های دیگر تا میانه ی دهه ی نود. عموم خاطرات و تنوع آن به نحوی است که خنده بر لب خواننده می آورد. طبع گرم و روح طناز و خلق و خوی پُرحرارتِ کرمانیِ حاج آقا، خاطرات بامزه و بعضا باورنکردنی ای را در کتاب رقم زده است. تبلیغ دین و سفرهای تبلیغیِ مختلف، مایه و پایه ی خاطرات را ساخته است. طبیعی است که در ابتدا، چنین کتابی برای طلبه ها و مبلغین مفیدِ فایده است، اما به نظرم عموم مردم و آن دسته از بدبین ها به این صنفِ محترم و نوجوانان هم با چنین کتابی به حال و هوای طلبه ها و زندگی و زیست آنها نزدیک می‌شوند. خوشا به حالِ اهالی این لباس که عموما از بهترینِ مردمانِ زمانه ی ما هستند. جمع آوری این خاطرات به عهده ی آقای رضا کشمیری بوده که هم اهل قلم است و نویسنده ای خوش سلیقه و هم ملبس به لباس پیامبر.

  • حسن مجیدیان

خدا یادت نرود

شنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۳، ۰۷:۵۶ ق.ظ

به ایشان عرض کردم: این همه فقها، عرفا، فلاسفه، شعرا چه می خواستند بگویند؟ حرفشان چه بوده؟

فرمودند: همه آمده بودند بگویند: خدا یادت نرود!

  • حسن مجیدیان

چطور لقمه از گلویمان راحت پایین میره؟

شنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۳، ۰۷:۴۰ ق.ظ

 

چطور لقمه از گلویمان براحتی پایین میره؟!

 #خاطره دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر

 پدر دم صبح به شیراز رسیده بودند. نماز را با هم خواندیم. صبح جمعه بود. ساعت نزدیک ده بود که از جا بلند شدم، دیدم روی زمین جلوی تلویزیون دراز کشیده‌اند و کتاب می‌خوانند و چشمانشان قرمز شده. سلام کردم. خواستند از جا بلند شوند اما کمردرد شدید، مانع شد. دست به میز گرفتند و با حالت دولا به زحمت بلند شدند. به خاطر کمر درد فصلی که یادگار ایام طاغوت بود، نتوانستند کمر راست کنند. کج کج راه افتادند.

 متعجب پرسیدم: «صبح که حالتان خوب بود، یکهو چطور شد؟» گفتند: «به کُلِه مرغی سر زدی؟» گفتم: «نه» گفتند: «برو شیرین‌کاری پدرت را ببین»

از زمانی که ازدواج کرده بودم، مستأجر و آپارتمان نشین شده بودم. شاید پنج آپارتمان را به فواصل دو سال در میان، جابجا شده بودم. وقتی مادرم مرحوم شد، با اصرار پدر به منزل مادری اسباب‌کشی کردم. خب بعد از قریب ده سال، به خانۀ حیاط‌دار رسیده بودم و خاطرات ایام کودکی ... کُله مرغی که از قدیم، پایین حیاط بود را تعمیر کردم و هفت، هشت تا مرغ و خروس آنجا پرورش می‌دادم. به غیر از آن، مرغ عشق، فنچ، بلبل خرمایی و هر چیزی که ذوق ایام کودکی را در من زنده کند ... واقعا پدر راست می‌گفت: «اگر خانه ای #حیاط نداشت، اهل خانه #حیات ندارند». بگذریم.  آن محرومیت های گذشته را تماماً در این ایام کوتاه جبران کردم. بعد از مدتی هم از صرافت کار افتادم و دیگر مثل سابق به پرنده‌ها رسیدگی نمی‌کردم. یک ظرف آب مکانیزه‌ای داشتم که با لولۀ باریک آبی به سقف کُله مرغی وصل بود. هر وقت آبش تمام می‌شد، سبک می‌شد و بالا می رفت و چون پر می شد، سنگینی‌اش آن را به پایین می‌آورد تا مرغ‌ها بتوانند دوباره آب بیاشامند. تنظیم ظرف بهم خورده و ارتباطش با لوله جدا شده بود. خب من هم دیگر حوصلۀ درست کردنش را نداشتم ...  گفتند: «صبح بعد از نماز آمدم به مرغها سر بزنم. دیدم زبان بسته‌ها نه آب دارند و نه غذا. با نخ ماهی‌گیری چند ساعت تلاش کردم تا ظرف آب را به سقف سه متری کله مرغی نصب کنم تا بالاخره نزدیکی‌های هشت و نه صبح موفق شدم ظرف آب را درست کنم. کجی کمرم برای این است. بعد دیدم غذا هم ندارند؛ رفتم در آشپزخانه دیدم فقط چند کیلو پیاز هست. همه را با رندۀ ریز، رنده کردم تا پرنده‌های کوچک هم بی‌بهره نمانند. قرمزی چشمم هم از این است ...  گفتم: «چرا به خودتون رحم نمی‌کنید؟» نگاهی گذرا به من کردند و گفتند: «چون میخام خدا به تو #رحم کنه!». بعد ادامه دادند: «آهِ این طیور رو دست کم نگیریا ! کفالت اینها را تو به دست گرفتی. اینها مثل زن و بچه و عیال تو هستند. اگر در حالی که خدا اموراتشان را بدست تو داده بهشان رسیدگی نکردی، نفرینت می‌کنند و خدا هم به این واسطه تو را از رحمتش دور می‌کند. چطور میتونی سیر و سیراب باشی وقتی این خلایق خدا که بدست تو سپرده شدند گرسنه و تشنه هستند؟» بعد گویی چیزی از ذهنشان رد شده باشد سکوت کردند، چشم و ابرو در هم کشیدند و با حالت گریه ادامه دادند: «مردم هم عیال ما #مسئولین هستند. چطور ماها لقمه از #گلویمان براحتی پایین میره، وقتی خدا کفالت و اداره امور امتی را به دست ما سپرده و ما هرچی گذاشتن جلومون می خوریم انگار نه انگار گرسنه‌ای هم هست» بعد گفتند: «استغفار کن برای این بی‌توجهی که داشتی» منبع: (@dralihaeri در تلگرام)

  • حسن مجیدیان

تپه جاویدی و راز اشلو

شنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۳، ۰۷:۳۶ ق.ظ

شهید مرتضی جاویدی فرمانده گردان فجرِ تیپ المهدی عج، از آن اعجوبه ها و کاردرست های جنگ بوده. معروف به اشلو. معروف است که او تنها رزمنده ای است که حضرت امام ره پیشانی او را بوسیده است. کتاب او، به اذعانِ اهل فن از بهترین و تاثیرگذارترین کتب مربوط به شهداست و واقعا هم همین طور است. کتاب کم حجم نیست. پیشنهاد میکنم ذره ذره و شبی چند صفحه بخوانید تا خوب از آن بهره و لذت ببرید.

  • حسن مجیدیان

احاطه ی باطنی امام

شنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۳، ۰۷:۳۴ ق.ظ

 

وَ أَنْبَأَنِی الطَّبْرِسِیُّ فِی إِعْلَامِ الْوَرَى قَالَ الشُّقْرَانُ مَوْلَى رَسُولِ اللَّهِ ص‏ خَرَجَ الْعَطَاءُ أَیَّامَ أَبِی جَعْفَرٍ وَ مَا لِی شَفِیعٌ فَبَقِیتُ عَلَى الْبَابِ مُتَحَیِّراً وَ إِذَا أَنَا بِجَعْفَرٍ الصَّادِقِ ع فَقُمْتُ إِلَیْهِ فَقُلْتُ لَهُ جَعَلَنِیَ اللَّهُ فِدَاکَ أَنَا مَوْلَاکَ الشُّقْرَانُ فَرَحَّبَ بِی وَ ذَکَرْتُ لَهُ حَاجَتِی فَنَزَلَ وَ دَخَلَ وَ خَرَجَ وَ أَعْطَانِی مِنْ کُمِّهِ فَصَبَّهُ فِی کُمِّی ثُمَّ قَالَ یَا شُقْرَانُ *إِنَّ الْحَسَنَ مِنْ کُلِّ أَحَدٍ حَسَنٌ وَ إِنَّهُ مِنْکَ أَحْسَنُ لِمَکَانِکَ مِنَّا وَ إِنَّ الْقَبِیحَ مِنْ کُلِّ أَحَدٍ قَبِیحٌ وَ إِنَّهُ مِنْکَ‏ أَقْبَحُ*  وَعَظَهُ عَلَى جِهَةِ التَّعْرِیضِ لِأَنَّهُ کَانَ یَشْرَب‏ (مناقب آل أبی طالب علیهم السلام (لابن شهرآشوب) ؛ ج‏4 ؛ ص236).

یکی از اجداد شقرانی بَرده بود و رسول خدا آزادش کرده بود. به همین دلیل او را « مولی رسول الله» می گفتند، یعنی آزاد شده رسول خدا. افتخاری برای شقرانی محسوب می شد و او خود را وابسته به خاندان رسالت می دانست. به دستور منصور صندوق بیت المال را باز کرده بودند و به هر کس چیزی می دادند. شقرانی هم یکی از کسانی بود که برای دریافت سهمی از بیت المال آمده بود، ولی چون کسی او را نمی شناخت نمی‌توانست سهمی برای خود بگیرد. ناگهان امام صادق علیه السلام را دید. جلو رفت و خواسته‌ی خود را گفت. امام رفت، و طولی نکشید که سهمی برای شقرانی آورد. وقتی آن را به دست شقرانی داد، با لحنی ملاطفت آمیز فرمود:«ای شقرانی! *کار خوب از هر کسی خوب است، ولی از تو به دلیل انتسابی که با ما داری ( و مردم تو را وابسته به خاندان رسالت می دانند) خوب‌تر و زیباتر است؛ کار بد نیز از هر کس بد است ولی سرزدنش از تو به دلیل همین انتساب، زشت‌تر و قبیح تر است.»* سپس خداحافظی کرد و رفت. شقرانی دانست که امام از گناه پنهانی او یعنی شرابخواری‌اش آگاه است.

  • حسن مجیدیان

فاطمه فاطمه

شنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۳، ۰۷:۳۲ ق.ظ

باور من این است که اهل‌ بیت علیهم السلام اهل کرامت و رسیدگی و دستگیری هستند. این ماییم که از این مفاهیم دور شده ایم. شفا از ائمه گرفتن برای ما امری غریب شده و الا از مسلماتِ عالم، این است که درمان و شفا دست آن حضرات است. کتاب فاطمه فاطمه کوتاه است. اما شیرین و دلپذیر. راجع به دختری روستایی که سرطان روده گرفته و با مادرش تنها در کنجی افتاده. پدرش مرده و تنها برادرش یا اسیر شده در جنگ و یا مفقود است. مادرش در اوج دوا و درمان و خستگی و بی پولی ناگهان برای حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها آش نذری می می پزد تا.... برای خودِ من این کتابچه تلنگری بود که چه چیزها که از یادم رفته...

  • حسن مجیدیان

داستان آن کلات

شنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۳، ۰۷:۲۹ ق.ظ

نمایشنامه به ما هنر گفتگو می آموزد. هنر حرف زدن. رابطه برقرار کردن. استدلال کردن و شاید مهم تر از این ها هنر شنیدن. هنری که خیلی از ماها از آن بی بهره ایم. در میدان سخن و حرفیدن، خوب می تازیم اما در عرصه ی شنفتن، بی تاب و بی حوصله ایم. داستان آن کلات نمایشنامه ی کوتاهی است از دوره ی حمله ی مغول به ایران. در آن کلات مسلمان و مسیحی و یهودی در کنار هم زندگی می‌کنند که فتنه ی مغول از راه می‌رسد. شهزاده ای مغول به اهالی کلات پناهنده می‌شود و مغولان برای یافتن او یورش به کلات می آورند. ناگهان در شب عروسی زلفا و داوود .... شاید زبان نمایشنامه امروزی نباشد، اما جان و روحِ مطلب، نیازِ امروز ِ ماست.

  • حسن مجیدیان