وقتی دو نباشی چرا دو صندلی؟
یک مجموعه شعر حال خوب کن و عاشقانه با مضامین قابل تامل که خواندنش را که بیش از نیم ساعت وقت نمیبرد را توصیه میکنم
- ۰ نظر
- ۳۰ دی ۰۳ ، ۰۹:۰۱
یک مجموعه شعر حال خوب کن و عاشقانه با مضامین قابل تامل که خواندنش را که بیش از نیم ساعت وقت نمیبرد را توصیه میکنم
دو قاضی رده بالای قوه قضائیه دیروز ترور و شهید شدند. آقایان رازینی و مقیسه. خوشا به حالشان که در این لباس و حین خدمت و با شهادت رفتند و بدا به حال آن ذهنِ مسموم و غافلی که به زعم خودش از کم شدن آخوندها خوشحال است! آقای رازینی را دوهفته پیش اتفاقی در صحن آزادی حرم امام رضا علیه السلام دیدم. بی که بشود سلام و علیکی کرد. تنها بود!
شب جمعه در حرم سیدالکریم علیه السلام بودم. مردمانی از طیف و تیپ های مختلف به شهید طیب سر میزدند. فاتحه و تکریم داشتند. برخی برای کوچکترها از او میگفتند که چه کرده و کی بوده! من به فکر فرو رفتم که این عزت و یادکرد، چیزی فرا و ورای آن دفاع از حضرت امام باشد! باید کُلِ زندگی او را برآیند گرفت نه فقط آن دَمِ آخر را. معتقدم هر شهیدی بین خودش و خدا چیزی و کاری و سِرّی و حرفی و...دارد. حتما یک خبری وسطِ آن ارتباطِ دونفره هست. آقای عبدی میگفت: "شهدا بلد بودند چطوری سرِ خدا را کلاه بگذارند!" به شوخی میگفت اما یعنی آنها بلد بودند دلبری از خدا بکنند و او را راضی کنند که بخردشان و ببردشان.
خدایا من که چیزی بلد نیستم.
طبیعتا آدم کتاب میخواند که کیف کند و بهره ببرد و چیزی یاد بگیرد. اما " لهجه های غزه ای" رهاوردش درد است و رنج. صفحه به صفحه و بلکه خط به خط کتاب اشک آور و بیچاره کننده است. همه اش رنج، بیچارگی، عذاب های فوقِ طاقت. آب نیست. برق نیست. نان نیست. جای خواب نیست. حتی جایی برای در امان بودن از بمب و موشک نیست. یک حبه سیر و یک فنجان قهوه و یک قرص نان و یک لیوان آب آشامیدنی و یک دست لباس و یک شانه و یک جا برای تدفین شهدا و ...نیست! هیچی در غزه نیست. تازه این کتاب گزارش هایی از چهل روز بعد از تهاجم به غزه است، الان که بیش از چهارصد روز از جنگ گذشته، دیگر چی در غزه ی همه چی از دست داده پیدا میشود؟ خدایا ما بودیم و این شد! ما بودیم و هزاران جسد بلاکفن، تجزیه شد!
ما بودیم و کودکان از سرما مردند! ما بودیم و آدمِ غزه ای در حسرتِ یک میوه، جان داد! ما بودیم و اینها این طور رفتند و مانده ها این سان دوام آوردند. چه کتابی که اگر نخوانی اش ضرر کرده ای و اگر بخوانی اش و از درد آنها، درد نگیری باز هم ضرر کرده ای. هیچ قومی و دسته ای مثل غزاوی ها نیستند که مثال و نمونه ی شرف و ایمان و آدمیت و درد و مظلومیت و فراموش شدگی باشند.
تاوان این خون تا قیامت ماند بر ما
در مورد آتش سوزی در لس آنجلس و کالیفرنیا حرف بسیار است. حتما انواع تحلیل ها را خوانده اید. موضوع چیزی نیست که من از آن سر در بیاورم و چیزی بگویم. عده ای خوشحالند و این را انتقام الهی و آهِ مردم مظلوم غزه و یا بی کفایتی دولت آمریکا و ریختن هیمنه ی ابرقدرت میدانند و عده ای هم برای مردمِ آنجا ناراحت شده اند و حادثه را به عوامل طبیعی ربط داده اند و مردمِ متمدن آمریکا را سرِ مردم خودمان کوبیده اند و وضع سلبریتی ها هم معلوم است. من با اینها کاری ندارم؛ چون اثبات هر کدام از گزاره های بالا، معرفت و تخصصی میخواهد که من ندارم. ان شاالله آن چه دوستان میگویند باشد. و البته برخی تحلیل ها هم منطقی و درست است. مثل بی کفایتی در کنترل این حادثه و...
فقط دو تا سوال برایم ایجاد شده.
یکی اینکه اصلا چرا ما باید در هر مساله ای اظهار نظر کنیم؟ واقعا ما مگر چیزی هم بلدیم؟ از ناترازی انرژی و وعده ی صادق و عملکرد دولت و آتش سوزی در آمریکا و...در مورد همه چیز نظر داریم! و این به نظرم عادی نیست. دوم اینکه چرا خارج از حدِ معرفت و درکمان، حوادثی مثل همین آتش سوزی را قهر و انتقام خدا میدانیم ولی اگر در کشور خودمان زلزله آمد، چنین تحلیلی نداریم؟ چرا مسائل را همیشه میبریم سمت این چیزها؟ شاید این آتش سوزی انتقام خدا باشد ولی من از کجا این را فهمیده ام و چه جوری به این سطح از معرفت رسیده ام. این پرده برداری از فعلِ الهی، مگر کار هر کسی است؟ مگر غیبِ عالم، اینهمه آشکار و عریان است؟
خلاصه این دو سوال ذهنم را درگیر کرده.
این کتاب داستان سفر دختری بهمراه مادرش به ژاپن است. کتاب توصیفاتی ساده اما چشمگیر و زیبا از مناظر و مکان ها دارد و در خلال توضیح سفر، رفت و برگشتی از خاطرات گذشته به امروز دارد که در شناخت آدم ها و روحیات آنها موثر است. وجه امتیاز کتاب، این است که یک کارگاه خوب برای تمرین نویسندگی بویژه توصیف و ترسیم محیط و مکان ها است. کوتاه و خواندنی است از انتشارات بیدگُل.
میگفت: طالب باش، بیقرار باش، طالبِ بیقرار دوست باش، و به این طلب، لبخند بزن، به این بیقراری، خرسند باش، و خود را در این طلب و بیقراری، جاری ببین، در این سِیرِ مُدام، و رفتنِ پیوسته و پُرکشش، خود را معنا کن، خود را بیاب. میگفت: خود را در تپیدن برای آن «خوبترین» پیدا میکنی. از پا که مینشینی و آتش طلب، طلبِ آن خوبِ ناپیدا، که در تو فروبمیرد، خودت را گم میکنی. از خودت پنهان میشوی. میگفت: تا وقتی آرزومندانه در جستوجوی آن خوبترین باشی، هستی. هستی و هستیات سرشار از معانی است:
اگر یکدم بیاسایم، روان من نیاساید
من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم (دیوان شمس، غزلِ ۱۴۳۸)
جملهٔ بیقراریات از طلب قرار توست
طالبِ بیقرار شو تا که قرار آیدت (دیوان شمس، غزل ۳۲۳)
چون مار ز افسون کسی میپیچم
چون طُرّهٔ جعدِ یار پیچاپیچم
والله که ندانم این چه پیچاپیچ است
این میدانم که چون نپیچم، هیچم (دیوان شمس، رباعی ۱۱۳۲)
ساحل افتاده گفت گرچه بسی زیستم
هیچ نه معلوم شد آه که من کیستم
موج ز خود رفتهای تیز خرامید و گفت:
هستم اگر میروم گر نروم نیستم (اقبال لاهوری، پیام مشرق)
موجیم که آسودگی ما عدم ماست
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم (کلیم کاشانی)
رزمنده ی جوانی که از قضا زندگیِ پُرتلاطمی داشته، در منطقه ی جنگی و کنار یک پُل استراتژیک، مشغول خدمت است. برای او و همراهانش در طول خدمت در کنار پل، اتفاقات جالبی می افتد که منجر به مرور آدم ها و شخصیت آنها میشود. اثری که پیچیدگی و فراز و نشیب آدم ها را نشان میدهد. چون رفت و آمد خاطرات، کم و بیش در کتاب زیاد است، خواندنش حوصله و حواسِ جمع میخواهد.
چند روزِ پیش اتفاقی و با لطف یکی از دوستان در چایخانه ی صحن کوثرِ حرم رضوی یکی دو ساعت خدمت کردم. به نیابت از اموات و مؤمنین و مومنات و رفقا و...چای ریختم. سوای نظم و تعهد و پُرکاری تمام خادمان، فقط یک چیز در ذهنم ماند و لذت بردم و آن هم " اخلاقِ خوش و مهربانیِ فوق العاده ی خادمان و مسئولان چایخانه " بود. به قدری این رفتار، پُررنگ بود که هنوز حلاوت و شیرینی اش در کامم هست. چه قدر حُسن رفتار و اخلاق خوب و روی خوش در افراد و اطرافیان تاثیر دارد. خوش اخلاقی واقعا ثروت است. خوش به حال هر کسی که داردش
من فکر میکنم فقط باید آن نوع کتابهایی را بخوانیم که زخممان میزنند یا به جانمان دشنه فرو میکنند. اگر کتابی که میخوانیم با واردکردن ضربه به سرمان بیدارمان نکند، اصلاً چرا میخوانیمش؟ شاید، به قول تو، برای آنکه خوشحالمان کند؟ خداوندا، ما دقیقاً زمانی میتوانستیم خوشحال باشیم که هیچ کتابی نداشتیم، و آن نوع کتابهایی که خوشحالمان میکنند همان کتابهاییاند که اگر مجبور بودیم میتوانستیم خودمان بنویسیم. اما ما به کتابهایی نیاز داریم که مثل مصیبت بر ما نازل شوند و در اعماق غم فرو ببرندمان، همچون مرگ کسی که از خودمان بیشتر دوستش میداریم، همچون تبعیدشدن به جایی که عرب در آن نی انداخت، همچون خودکشی. کتاب باید مثل تبری باشد که بر دریای یخزده درونمان میکوبد. نظر من این است.
نامه کافکا به اسکار پُلاک