حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

نوشتن را دوست دارم همین!

بایگانی

۱۸ مطلب در شهریور ۱۴۰۳ ثبت شده است

کلاس و کارگاه به درد نمی خورد چندان!

چهارشنبه, ۲۸ شهریور ۱۴۰۳، ۱۰:۱۱ ق.ظ

چند روز پیش در جمع بچه های یک کانون تربیتی در شرق تهران راجع به مطالعه و روش های مختلف آن، کلاسی داشتم. سوای این که حضور در جمع بچه های نوجوان برای خودِ آدم غنیمت و حال خوب کُن هست؛ اما به اثر کلاس های اینچنینی حتی با حضور اساتید خوب، چندان معتقد نیستم! از کلاس و کارگاه چیزی در نمی آید. سالها خودمان کلاس رفتیم و کارگاه دیدیم و کلی کتاب خواندیم، اما چه حاصل؟ آنی که ما را انداخت در این مسیر، آن مربی عزیزی بود که شهید شد و البته سایر بزرگترها و مربیان خوب. همان مربیانِ کاردرستی که ما دوست داشتیم شبیه آنها شویم. تا الگوی زنده و عملی و جلوی چشم را بچه ها نبینند و حضور آن قله را در کنار خودشان احساس نکنند؛ این کلاس و کارگاه ها راه به جایی نمی‌برد. بهتر و کامل تر از حرف های ما در کتاب ها و گوگل و هوش مصنوعی هست. لذا اگر نگران رشد بچه های هیات و کانون تان هستید؛ نگران خودتان و رشدتان باشید در درجه ی اول. ما خوب باشیم؛ بچه ها بدون نیاز به حرف و کارگاه؛ خوب می‌شوند و بالا می‌روند. حالا ممکن است شما حرف مرا قبول نکنید. خب اشکالی ندارد. باز هم کارگاه بذارید و مرا دعوت کنید تا بچه هایتان رشد کنند!!

 

  • حسن مجیدیان

روایت قهرمان بازی من در کربلا

يكشنبه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۳، ۰۶:۲۳ ق.ظ

 

من نمی‌دانم این مرحوم را (مرحوم جلال اسدی ناجی بیرجندی در آتش سوزی کربلا) آن روز آن جا دیدم یا نه؟ این آتش سوزی همان آتش سوزیِ نزدیک موکب ما بود یا نه؟ ولی عجب صحنه ی ترسناکی بود. چه آتشی و چه هول و ولایی و چه لحظات نفس گیر و دردآوری! من که فقط داد میزدم که آن چند زن و مرد منصرف شوند و خودشان را از آن ارتفاع به پایین پرت نکنند. هرچند یکی دوتایشان طاقت از کف دادند و پریدند. در آن هول و هراس که فریاد عراقی ها و گریه ی ایرانی ها و بهت و حیرت همه جا را پُر کرده بود و ماشین آتش نشانی در جمعیت گیر افتاده بود و نردبان برای صعود باز نمی‌شد؛ من یک دفعه دیدم که نمی‌توانم یکجا بند شوم. سریع دویدم و کل هیکلم را با شلنگ خیس کردم و پیراهنم را کندم و جلوی صورتم گرفتم و دویدم توی ساختمان. تا طبقه ی سوم که رفتم؛ هُرم و شدت گرما و غلظت‌ دود مرا عقب زد. هربار که تلاش کردم نشد. ُمردم و زنده شدم و به مرز خفگی و مرگ رسیدم ولی از سوم به بعد را نتوانستم بروم و در راهرو گیر افتادم. خلاصه آتش‌ نشانان عراقی با تجهیزات و ماسک و اکسیژن به همراه بچه های غیور عراقی، آرام آرام جمعیت را خالی کردند و آمبولانس ها هم مجروحین و سوخته ها را بردند. وقتی آمدم بیرون ساختمان، عده ای داشتند با آب و بادبزن، حالِ منِ قهرمان را جا می آوردند. چه حسِ خوبی بود! چه نگاه های تحسین برانگیزی! کم مانده بود من را که هیچ کاری نکرده بودم؛ قلم دوش کنند. راست ش همان جا و ساعات بعد و چندین بار به فکر فرو رفتم که فلانی! خدایی برای خدا و نجات مردم رفتی یا جوگیر شدی و هیجان زده لباست را درآوردی و پریدی وسط معرکه که خودی نشان دهی؟ راستش اعتراف میکنم که وجه اول کمرنگ و کم رمق و وجه دوم پررنگ و حقیقی بود. اینجاست که خیلی شرمنده شدم. آدم که نمی‌تواند خودش را گول بزند. من آدمِ جوگیری هستم لابد. و سرِ بزنگاه هم هنرِ نمایش و جلوه گری دارم. شیطان و نفسِ ضعیف آدم را در جنگ و معرکه و وسطِ حادثه وِل نمی‌کند و قلقک می‌دهد. بله ما اینیم و چقدر تاسف باید خورد به این حال و روز. شاید شما هم از داستانِ من عبرت بگیرید. شاید برای شما هم اتفاق بیفتد! همین دیگه!

  • حسن مجیدیان

برهنه در برهوت

شنبه, ۲۴ شهریور ۱۴۰۳، ۱۲:۳۰ ب.ظ

 

 

باور کنید من هم مثل شما کارها و گرفتاری هایی دارم. روزی متوسط ۳ ساعت بین تهران و کرج در تردد و خستگی و روزمرگی ام. اما سعی میکنم از فرصت قبل از خواب و روزهای تعطیل برای مطالعه استفاده کنم. این کتاب را روز جمعه یک نفسه خواندم. بس که جالب و گیرا بود. مرد پرحاشیه و ماجراجو و رزمنده ای در تعطیلات با همسر و دو فرزندش می‌روند نیشابور برای سرکشی به اقوام. در آن ناحیه کویری ناخواسته راه را گم می‌کنند و به افراد و جاهای عجیبی برخورد می‌کنند و در نهایت وقتی به منزل مادرخانم میرسند؛ متوجه می‌شوند که در قلعه ی کنار امامزاده.....

دیالوگ ها و گفتگوهای این خانواده بامزه و سیاسی و گزنده و عبرت آموز است. نشانی از تاثیرات اجتماعی و سیاسی، گسست بین نسل ها، سوء تفاهم های زوجین، فرق بین قدیمی ها و جدیدها، مسائلی مثل جن و طلسم و...در لابلای داستان، کتاب را شیرین و خواندنی کرده است.

و باز هم همان جمله ی تکراری را بنویسم که این دست کتاب ها؛ روایت زندگی ماست. ما هم مثل میلاد و نازنین و مائده و مسعود و حمیده و حیدر و شهربانو و بقیه ی شخصیت های کتاب، چنین زندگی ها و افکار و امیال و تضادهایی داریم که افتان و خیزان داریم با آنها سر می‌کنیم و جلو می‌رویم.

  • حسن مجیدیان

کوه مرگی

شنبه, ۲۴ شهریور ۱۴۰۳، ۰۶:۱۸ ق.ظ

رزمنده ای در یک شب برفی در کوههای مرتفع کردستان تمام دوستانِ گروهش را از دست می‌دهد و اسیر می‌شود. تکاور بیرحمِ بعثی تمام بچه ها را تیر می‌زند و از کوه پرت می‌کند. رزمنده بعد از شکنجه های سخت و اسارت طولانی به وطن برمی‌گردد و در مشهد درس می‌خواند و دکتر می‌شود. روزی متوجه می‌شود که یکی از مریض هایش که از عراق برای عمل سرطان ریه به ایران آمده؛ همان تکاور بی رحم و قاتل است! او تصمیم می‌گیرد که... داستانی پر از درس از تردید و تصمیم های آدمی در مواقع خطر یا شرایط عادی. خودمان را بگذاریم جای این رزمنده، شاید ما هم مثل او یا بدتر و بهترش را انجام دهیم. بهرحال کتابی مهیج و آموزنده بود و برای نوجوانان هم خوب و آموختنی است.

  • حسن مجیدیان

الان سرخ شده اید؟

شنبه, ۲۴ شهریور ۱۴۰۳، ۰۶:۱۶ ق.ظ

یک‌سال تمام کک‌تان از کشتار و فجایع غزه نگزید. یک‌سال تماشا کردید؛ خانه‌های خراب‌شده و پیکرهای درون کیسه را. هزار هزار. یک‌سال تمام دریغ از یک استوری سرخ به‌نشان خون اطفال غزه. دریغ از یک تجمع سرخ. یک شعر سرخ. می‌گفتید شیعه نیستند، به ما چه که کشته شوند. می‌گفتید ناصبی‌اند. رهبری را فحش دادید که از سنی‌ها حمایت می‌کند. یک‌سال تمام سرخ نبودید. صورتی بودید.خاکستری بودید. رگ غیرت‌ شیعی‌تان متورم نشد. بخار ازتان بلند نشد. حالا یک‌شبه سرخ شده‌اید. استوری‌های سرخ‌تان قضا نمی‌شود. تجمعات و مراسم‌های زیرزمینی‌‌تان قضا نمی‌شود. سراپا سرخ‌اید. شما سرخ‌شدن هم بلد بودید؟ جمع‌شدن هم بلد بودید؟ تنفر از کفار و ظالمان را هم بلد بودید؟ پس کجا بودید این همه وقت؟! سرخ‌ بپوشید و بخزید توی زیرزمین‌هایتان و شعرهای مستهجن‌تان را بخوانید و کف بزنید. از زیرزمین‌ها بیرون نیایید و با حرف‌هایتان، استوری‌هایتان، پروفایل‌هایتان، BUL هایتان و جوراب‌های سرخ دلقک‌وارتان برای شیعه هزینه نتراشید. تشیع انقلابی امروز با هسته مرکزی استکبار پنجه در پنجه شده. به‌فکر از پا انداختن تمدن پرزرق کفر است. حوزه مبارزاتی‌اش را جهانی کرده و فراتر از درگیری‌های مذهبی رفته. شما هنوز در سطح بزن و برقص‌های مخفیانه و فحش‌های علنی متوقف شده‌اید. شما همچنان در زیرزمین‌هایتان، در جشن‌های با تم قرمزتان، و در رِد پارتی‌هایتان مشغول رقص باشید، ما پرچم سبز علی‌ولی‌الله را که به قله‌ها رساندیم، خبرتان خواهیم کرد ان شاءالله.

«مهدی مولایی»

  • حسن مجیدیان

یک بار در برابر تیربار

چهارشنبه, ۲۱ شهریور ۱۴۰۳، ۰۶:۴۲ ق.ظ

 

یک مجموعه ی داستان کوتاهِ خواندنی و دلنشین که می‌توان حتی نیم ساعته خواندش. قیمتی هم ندارد. از انتشارات کتاب‌ نیستان. برای نوجوانان هم خوب و آموختنی است. با داستان های کوتاهی درباره ی عاشورا، شهدای حله، شهدای جنگ و..

  • حسن مجیدیان

موفقیت دوستان

يكشنبه, ۱۸ شهریور ۱۴۰۳، ۰۷:۲۹ ق.ظ

 

 

همیشه برای من رشد و موفقیت دوستان، دل پذیر و خوب و مایه ی خوشحالی بوده. خدا رو شکر اصلا حسود نیستم توی بسیاری موارد. وقتی دوستانم مطرح می‌شوند یا کار و خدمتی از آنها سر می‌زند یا فیلم و مستند و هنری از آنها صادر می‌شود و حتی خانه می‌خرند و ازدواج می‌کنند و بچه دار می‌شوند و ماشین می‌خرند و پست و مسئولیت می‌گیرند و....واقعا خوشحال می‌شوم. مهندس رامین نادراحمدیان که گاهی به تلویزیون می آید و از بهترین مشاوران درسی و کنکور و انتخاب رشته است؛ از رفقای خوب و قدیمی من است که نزدیک ۲۷ سال شاید از رفاقت ما می‌گذرد و گاهی که در تلویزیون میبینمش، افتخار میکنم و قلبا خوشحال میشوم. خدا می‌داند و بالا هم نوشتم که هر دوست و رفیقی به جایی برسد، تاج افتخاری روی سرِ من است. به جایی هم نرسد عزیز است.

  • حسن مجیدیان

غم و نغمه ی ممنوعه

يكشنبه, ۱۸ شهریور ۱۴۰۳، ۰۷:۲۳ ق.ظ

رفتم مغازه چیزی بخرم، طرف موسیقی گذاشته بود. کم صدا و ملایم. نمیدانم هایده بود یا گوگوش یا حمیرا یا که مهستی. خلاصه دلم گرفت. پرت شدم به دهه ی شصت. آن وقت ها این چیزها زیاد بود. یادم هست با خانواده ی هفت نفره مان با پیکان همگی رفته بودیم اردبیل. برادرم نوار مهستی گذاشته بود و منِ نوجوان دائم انگشتم در گوشم بود که نشنوم. بقیه هم به سماجت و کارم می‌خندیدند. خلاصه گاهی نغمه های ممنوعه هم آدم را غمناک می‌کند و می‌برد به روزگارانِ گذشته.

  • حسن مجیدیان

به تعداد شماره ی کفشداری حرم

يكشنبه, ۱۸ شهریور ۱۴۰۳، ۰۷:۲۱ ق.ظ

 

من خودم گاهی که به حرم ها مشرف میشوم؛ ناخودآگاه به شماره ای که از کفشداری حرم نصیبم می‌شود؛ دقت میکنم. با خودم می‌گویم میتوانی به عدد این شماره دوام بیاوری؟ میتوانی به همین تعداد روز، پایبند و طاهر و آدم باشی؟ میتوانی سریِ بعد که به حرم مشرف شدی؛ بگویی روزهای بسیاری پایبندِ عهد و میثاق مانده ای و در آدمیت و انسانیت دوام آورده ای؟ ولی هربار شوربختانه؛ میبینم که دوام و استقامتی بیش از چند روزِ محدود ندارم! دوباره برمیگردم به همان حالِ خرابِ همیشگی با انبوهِ کارهای خراب و ارتکاباتِ بد. خدایا هزاران روز ما را محکم و مردانه‌، پای ایمان و طهارت و دینداری نگه دار. بسیار بیشتر از عدد شماره های کفشداری حرم ها...

 

 

  • حسن مجیدیان

روزگار کودکی برنگردد دریغا

يكشنبه, ۱۸ شهریور ۱۴۰۳، ۰۷:۱۷ ق.ظ

 

خیلی کارها را باید در جوانی کرد. همین که اندکی پا به سن بگذاری؛ احتیاط و ریسک ناپذیری خودش را نشان می‌دهد. بچه که بودیم؛ موقع تاب سواری از روی تاب با جرأت و جسارت می‌پریدیم و عشق مان همین بازی های خطرناک و هیجانی بود. مسیرهای طولانی را پیاده میرفتیم و ساعت ها در جنگل و کوه سیر میکردیم و حسابی آتش میسوزاندیم و با موتور حتی تا قم مقدسه میرفتیم و دنبال برنامه ی سفر به مشهد با موتورسنگین بودیم و خوابِ کم داشتیم و جنب و جوشی فرفره وار. از آن روزهای پرخطر رسیده ایم به روزهای حزم و احتیاط و ترس و بی عملی. میانسالی چیزِ خوبی نیست. خالی از هر خطر و ریسکی. وقتِ خیلی از کارها نوجوانی و جوانی است. الان می‌توانیم از روی تاب بپریم واقعا؟

  • حسن مجیدیان